سقوط در بلفاست
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۳۲ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
شکار هم اسرار نانوشتهی خودش را دارد. اسراری که میگویند فقط تعقیب و آن لحظهی طلایی مرگ نیست. شکار یعنی صیاد یا شکارچی بیشتر از آنکه دنبال صید یا شکار باشد دنبال یک تکه از خود، یک بخش زنده از خود در آن شکار است. بخشی که گاهی مدتها است گم شده. تکهای که ساکت است اما جایی درون شکار و شکارچی در تلاطم است؛ بیتاب است و منتظر. مثل خود آنها انتظار میکشد. اما جنس انتظارش نه از جنس انتظار شکارچی است برای پیدا کردن و کشف کردن؛ نه از نوع انتظار شکار است برای کشف نشدن. این بخش یا تکهی پنهان، منتظر است تا کشفاش کنند. چون در آن صورت است که بیدار میشود. فقط در آن وضعیت است که آن سکون و رخوت میرود پی کارش و او مثل یک نفر سومْ بین شکار و شکارچی قرار میگیرد و به هم وصلشان میکند. «استلا گیبسن» فقط یک کارآگاه نیست که آمده باشد بلفاست تا قاتلی را پیدا کند. فراتر از یک مأمور جناییِ فراخوانده شده است. دلیلی که او را به بلفاست کشانده یک دعوتنامهی اداریِ ابلاغ شده از طرف «جیم بورنز» نبوده. دنبال شکارش آمده. شکاری که خودش یک شکارچی ماهر است؛ «پائول اسپکتور» هم فقط یک قاتل زنجیرهای نیست. مثل هر شکارِ دیگر، خودش هم شکارچی است. و کلکسیونش عبارت از شکارهایی است که با وسواس انتخابشان کرده و قبل اینکه به سمتشان خیز بردارد مدتی به سَبُکی یک سایه و با همان وسواس تنها به شکارش نگاه میکند. توی خانهی صیدش راه میرود تا او رابشناسد، که بداند شکارش چه عطری میزند؟ چه لباسی را ترجیح میدهد؟ چه عادتهایی دارد؟ تصور کنید؛ فقط یک لحظه تصور کنید قاتلِ شما آنقدر ظرافت داشته باشد که قبل شکار به همه جای خانهتان سرک بکشد نه فقط چون خانه قرار است قتلگاه باشد یا نه بهخاطر اینکه همهی زوایای خانه را از روی وظیفهی قاتل بودن بشناسد چون اسپکتور باید همهی علائق و حتی و سلیقههای شکارش را بداند. همین او را از بعضی قاتلهای زنجیرهای که تا به حال دیدهایم متمایز میکند. درست است که روزها مشاور و پدر خانواده و شبها شکارچی است اما این «دکتر جکیل»، ویژگیهای منحصربهفرد خودش را دارد. وقتی با دقت زیاد نقاشی شکارهایش را میکشد. وقتی با وسواس یک کشیشِ در مراسم بَپتایز، جنازهی قربانیهایش را میشوید، با احتیاط آرایشگر مردهها به ناخنهایشان رنگ سرخ میزند و با سختگیری یک استاد به نقاشیهایش برمیگردد تا با مداد سرخ، فیگور دست و پایشان را روی آن طرح سیاه و سفید اصلاح کند؛ «مستر هایدِ» بلفاست را میبینیم. و حالا همین شکارچی وسواسی خودش هدف و شکار کارآگاه «استلا گیبسن» است. اینجا همان نقطهای است که میشود گفت شکارچی فقط به دنبال شکار نیست. آیا خود «گیبسن» میداند تنها سرنخها نیستند که او را دنبال خودشان میکشند؟ شاید. اما ما خوب میدانیم. میبینیم که بخشی در وجود «پائول اسپکتور» است که مثل یک مغناطیس سیّال «گیبسن» را به سمت خودش جذب میکند. چهقدر اسیر تلاطم آن بخش پنهان هستند وقتی یکیشان پشت لپتاپش شکارش را جستجو میکند و دیگری لابهلای برگهای دفترچهاش؟ و آن بخش ساکن و وحشی چیست که «استلا» و «پائول» را به یک سطح از عملگرایی در حرفهای جداگانهشان میرساند؟ شبیهشان میکند. قبول که «پائول» شکارچی زنهای سیسالهی مومشکی است اما «استلا» چهطور؟ که فقط شکارچی جانیها نیست. شکار خودش را از بین مردها انتخاب میکند. با ظرافت یک هنرمند، در موقعیت رویارویی با مردهایی که انتخاب کرده همه چیز را بر عهده میگیرد، بیآنکه به آنها مجال تکان خوردن بدهد. یکی مثل «بورنز» به خودش میآید و میبیند حاضر است زن و بچههایش را رها کند. و گروهبان «اولسون» متأهل، دستپاچه از خطهایی که نباید عبور میکند. «پائول» زندگیها را میکُشد و «استلا» زندگیها را فتح میکند. فتحی که با آن گردِ مُردگی میپاشد. واقعاً کدامشان است که دارد سقوط میکند؟ اصلا آنها هستند که سقوط میکنند یا آن تکهی مشترک در شکار و شکارچی؟ همان مغناطیسی که در راهرو ادارهی پلیس، «پائول» را میخکوبِ شکارچیاش میکند. میگویند در شکارْ لحظهای است که سرِ تفنگِ شکارچی رو به شکار است؛ شکار فلج است اما خیره در چشمهای شکارچی و آنوقت است که شکارچی در چند قدمی شکار، برای چند ثانیه ماهیتش عوض میشود. برای لحظاتی دیگر شکار نیست، طعمه است. در راهرو ادارهی پلیس هم همین اتفاق میافتد. برای لحظاتی دیگر «گیبسن» صیاد نیست. شکارِ صیدی است که دنبالش بوده. و آن بخش گمشده، از حالت کما درآمده و مثل جلد جدید همه چیز را پوشانده. مثل نفری سوم بینشان ایستاده . دیگر هیچوقت آن سکون ثابت سابق را نخواهد داشت. از این لحظه به بعد شکار هم منتظر شکارچی است. «اسپکتور» منتظر است تا آن حرفها را پشت تلفن از «استلا» بشنود. انگار آن حرفها مُهرِ تأییدی هستند بر تپش آن تکهی مشترک.