یکجور سرخوشی
یادداشت زیر بیست و هشتم بهمن ماه در شمارهی ۲۱۴ روزنامهی صبا منتشر شد.
صبحها را دویدن میسازد. پیاده راه رفتن روی برگهای زرد و سرخی که باران، به پاییزی بودنشان، به خشک شدنشان خندیده. پیادهروی، کمی دویدن؛ بیشتر آهسته قدم زدن است که صبحها را میسازد. قبل از اینکه ذهنْ مهلت داشته باشد فکر کند میتواند کاری خلاف میل تو انجام بدهد دویدن را شروع کن. باید اجازه بدهی به این خودِ قابلاعتماد. باید بپذیریاش و به آن میدان بدهی. به بعضی چیزها آدم باید اعتماد کند. به برای خودش جنگیدن. به گذشته را مثل تلفنی مزاحم خاموش کردن و هر لحظه را برای آینده ساختن. قدم که میزنی در هر لحظه؛ با هر برگِ زیر پایت، تصویرها ساخته میشوند. چارهای نیست. باید بهشان فضا بدهی… در لحظه ساخته میشوند در لحظه مرور میشوند و مثل هر موجود زنده دنبال قواماند. و قوامشان را از خود قابلاعتماد طلب میکنند. بگذار بمانند. بجنگند با هم. همدیگر را نابود کنند تا تو پیروزشان را انتخاب کنی. که وقتی انگشتها روی کیبورد میلغزند خودشان را بنویسند. با آن قوامی که وصول کرهاند و تو انگار فقط کاتب درباری باشی که هیچوقت بین رسالت و سلیقهاش مردد نبوده. و میان آنهمه تصویر، یکی شاید تصویر یکجور کوچ است. رفتن از جایی به جای دیگر. و با خودت بگویی چهقدر مستعدِ بینام و نشان بودنی! و شاید این هم یکجور استعداد است که دنیای اطرافت را به عالیترین شکل ممکن بسازی، تمجیدش کنی، تمجیدش کنند و آنوقت یکدفعه کوچ کنی. برای شناختن چیزی متفاوت در دنیای دیگرانی جدید. دیگرانی که با دیگرانِ قبلی فرق دارند. نام تازهای داشته باشی. گذشته؟ گذشتهای نداشته باشی؛ مثل دفعههای قبلی. همیشه جدید بودن، همیشه تازهوارد بودن. حالا تصویر، آن قوامی که بهش مقروضی را میگیرد. به تو میگوید آدم دیگری هستی در جغرافیای دیگر. شغل جدیدی داری. دوستهای جدیدتر. همه چیز تازه است؛ آدرس خانهات، ایمیلت. حتی رنگ مورد علاقهات. به خودِ قابلاعتمادت میدان دادهای. قویتر از آنی هستی که تا حالا بودهای. تصویر واضحتر میشود:به ورزش خاصی علاقه نداری. از پیادهروی متنفری. هر روز صبح میروی سر کار جدید. جایی شبیه دادگاه است اما دقیق معلوم نیست. باید به بهترین شکل ممکن محیط کاریات را بسازی؛ میسازی. هستند آدمهایی که در مورد این چهرهی جدید کنجکاوی کنند. یا چند نفری که واضح در مورد گذشته پرسیده باشند. اما تو بلدی چهطور جواب ندهی. به راحتی این مشکلات را برطرف میکنی. همه چیز خوب است. تا اینکه یک روز آن اتفاق میافتد شاید هم یک شب. با سرعت صد تا شاید میروی که به خانه برسی. روز سختی داشتهای؟ مهم نیست. دلیل سرعتات اینها نیست. اتفاقاً یکجور سرخوشی است. همراه خوانندهای که آهنگش توی ماشین پخش میشود میخوانی: «فقط شور زندگی است که تو را قویتر میکند…» قصد خاصی هم نداری فقط میخواهی از جلوی خانهی آدمی بگذری که صبح توی دادگاه خط و نشان کشیده برنده میشود. فقط میخواهی وقتی دارد از پیادهرویِ شبانه برمیگردد خانهاش، جوری با سرعت از کنارش شوی که…
وقتی دیگر صدای برگها را زیر پاهایت نمیشنوی تصویر را رها میکنی. همانجور که توی تصویر، زندگی قبلی را رها کرده بودی. و کلید را توی قفلِ خانه میچرخانی. از صبح که این در را قفل کردی تا حالا چند دنیا را زیستهای؟ در چند دنیا مردهای؟ چند فرزند به دنیا آوردهای و چند غریبه را کشتهای؟