عقاببودگی
یادداشت زیر را میتوانید در شمارهی نوروزی مجلهی کافه داستان بخوانید.
میگویند عقابها از یک سنّی به بعد، خودشان تصمیم میگیرند زندگی کنند یا از فلاکت بمیرند. از سنّی که منقارِ تیزشانْ کُند میشود. وقتی که دیگر چنگالهایشان قدرت بلند کردن طعمه را ندارد و به خاطر سنگین شدن پَرها؛ اوج گرفتن برای شاهبالها میشود یک خاطرهی دور. میگویند عقابْ قوپیشه نیست. برای همین هم تک و تنها میرود یک جایی دور؛ روی قلّهای شاید. اوّل از همه پَرها را میکند. بیرحم و آسان. مثل همهی شکارهایی که قبل از این، بارها نیمهی راه به نظرش بیارزش آمدهاند و از ارتفاعی رهایشان کرده. پَرهای کهنه را میکند بی آنکه به یکیشان نگاه کند؛ طاووسصفت نیست. میگویند بعد نوبت چنگالها است که با منقار از جا میکندشان. و آن وقت است که میرود سراغ منقارش. آنقدر منقار را به صخره میکوبد که دیگر چیزی از اسباب فلاکت نماند. از آن به بعد چند ماه دور میماند. بی پَر، بی منقار، بی چنگال؛ بی هیچ نشانی از ابهت عقاب بودنش منتظر مینشیند تا دوباره زاییده شود. اما آن چند ماه برایش فصل جراحت نیست. میگویند تکتک سلولهایش را برای زندگی نو آماده میکند. میگویند بعد از آن چند ماه، وقتی برمیگردد احساسی از خداگونگی دارد. اصلاً انگار برگشته تا به طبیعت زندگی بدهد؛ با شکار کردن، با قربانی گرفتن.
خیلی چیزهای دیگر هم در حاشیهی این افسانه میگویند. شاید چون افسانهی ققنوس برای آدمها که قرار است هزار بار تا مرگِ بهترینهای زندگیشان بروند و برگردند کافی نبوده.
هر سال بهار هم انگار فصل کاویدن زخمها است. و تو دو راه داری. یا هر بار جراحتهای سالی را که گذشته بخراشی؛ مدام به خودت بگویی «چند نفر دیگر نیستند تا این بهار را ببینند؛ کجای راه را اشتباه رفته بودهای که بُرجِ فلان آن اتفاق افتاد؛ کاش ماهِ مثلاً بهمن، قدرِ آن دیدار را بیشتر میدانستی…» و خراشیدن و خراشیدن زخمها.
یا میشود جای آنکه بارها و بارها زخمها را باز کنی؛ مثل عقاب همهشان را بتراشی، همهشان را بریزی دور. منقار گذشته را بکوبی به صخرهها و پَرهای خاطرات را دور بریزی. هرچهقدر هم که بدقیافه شوی میارزد. ارزشش را دارد که در تنهاییات، نوک آن قلّه به انتظار تولّد دوباره بنشینی. و فقط همین راه است که کمکمان میکند آینده را از نو شکار کنیم.