به فهمِ سامع
حالا که برمیگردم و یادداشتها را نگاه میکنم میبینم ما این قرار را از اول مهر گذاشتیم. که او هرچه لینک و مقاله دربارهی نمایش و تئاتر بود بفرستد و من هرچه لینک و مقاله که دربارهی بلاغت باشد. میدانستیم یا نمیدانستیم که اینها یکجایی به هم گره میخورند، نمیدانم. اما تا چندروز پیش هم هیچکدام به روی خودمان نمیآوردیم که چرا هر کس دنبال تحقیق خودش نمیرود. شاید اینجوری داشتیم دو موضوع را دنبال میکردیم. و هنوز میدیدم که او آدم نگران سالهای قبل است. و همیشه نگران کسی که باهاش کار میکند بیشتر است تا خودش. این را هم گفتم بهش؛ آن روزی که زنگ زد و نتیجهی آزمایش مادر را پرسید که هفتهی قبل دربارهاش حرف زده بودیم.
این نگرانی، بلاغت، نمایش همه دست به دست هم دادند. و او هرروز که مسیر وزارتخانه را تا بیرون شهر میرفت، سر همان ساعت، فکر میکردم در آن جادّهی خاکی، در شهری که خودم زمانی آنجا بودم؛ چه میشنود؟ آیا او هم میشنود؟ آیا آدمهای دیگر هم شنیدهاند؟ درست بهاندازهی چهارمتر آن صدا را میشود شنید. راننده باید خیلی آرام برود، شیشه باید پایین باشد و باید گَردِ راه را به جان بخری تا صدا را بشنوی.
من حساب کرده بودم، دقیقاً چهارمتر بود. رانندهی من اگر چه با نگاه تأیید کرده بود اما –به همان زبان خودشان– گفته بود: «نه خانم، خیالاتی شدید.»
تا اینکه آن روز، بعدِ فرستادن یک تکّه از «دررالادب»، و رد و بدل کردن چند لینک؛ برایش ماجرا را تعریف کردم. گفت: «چی میگی تو؟»
و لحنش، نگاه راننده را یادم آورد. باور نکردم تا حالا نشنیده باشد. فردایش در همان مسیر، از اول جاده زنگ زد. من آدرس میدادم. هنوز حفظم خیلی جاهایش را. رسیده بود به آن نقطه. لابد راننده از آینه نگاه میکرد و هیچ از کشف یک غیربومی خوشش نمیآمد.
صدا نزدیک میشد. من میشنیدم، او میشنید، راننده هم حتماً. جلوتر که رفتند قطع شد. حتماً چهارمتر. چیزی نگفتم. قطع کردم.
یک ساعت نشد که زنگ زد. گفت زبانشان تبّتی است.
–تبّتی؟ تبّت چه ربطی به آنجا دارد؟
عجب سؤالی بود در وادی بیربطی!
پرسید: «میخوای بدونی چی میگفتن؟»
گفتم نه.