برچسب های پست ‘چهاردیواری’
رافا
بازی نادال و کیریوس را یک بار دیگر هم دیدم. بعد از حرفهای کیریوس دربارهی نادال. کیریوس همان حرکت تحقیرآمیز همیشگی را میکند؛ سرویس با سر راکت. قبلاً هم این کار را با نادال کرده بود. منتها این بار نادال دیگر عصبانی نمیشود یا حداقل به عصبانیت پشت میکند. همین هم کیریوس را بیشتر از کوره درمیبرد. هرچه بیشتر سعی میکند نادال را عصبی کند خودش عصبیتر میشود، و در ناراحتکردن نادال ناموفقتر، و آخرش آن ضربه محکم را به نادال میزند.
یک چیز توی بازیشان برای من حیرتآور بود. اینکه کیریوس شاید بیشتر از نادال تلاش میکرد. اما همهی آن توان را گذاشته بود تا نادال را عصبانی کند و بعد با ضعفِ او از او ببَرد. در مقابل نادال فقط داشت بازی میکرد. بازی خودش. و همین اگر دلیل بُرد نادال نبود، دست کم دلیل شکست کیریوس بود. آنقدر -نه فقط از باخت- که از کل بازیاش تحقیر شده بود که بعد از بازی درباره آن ضربه به نادال بگوید: «اهمیتی برایم ندارد. چرا عذرخواهی کنم؟ او این همه گرند اسلم دارد. پول زیادی در حساب بانکیاش دارد. میتواند یک ضربه به بدنش را تحمل کند. از قصد سینهاش را نشانه رفتم.»
آدم یاد یکسری حرفها در فضای ادبیات خودمان میافتد.
نادال با هجده گرند اسلم، امروز هم ۰-۳ جو ویلفرید را بُرد و رفت برای یک هشتم پایانی ویمبلدون.
گربهی کوچکِ عجیب *
خانه ساکت است. مامان و پدر رفتهاند سفر. مجلس ختم آقای مدنی را تنهایی رفتم. ششمین مجلس ختم در عمرم. مرگ دیگر متأثرم نمیکند. این را حالا دیگر مطمئنم. دیگر میدانم که بیتفاوتیام به مرگ دیگران بهخاطر شوک بعد از مرگ عزیز نیست. مرگ توی قفسهای از جانم نشسته؛ ساکن، مثل یک گلدان خالی که گربهای از کنارش رد نمیشود.
همه چیز در غلظت گرمای تابستان جلو میرود. کُند، گرم، ساکت، سنگین. یک نُتِ بَم و کشدارِ پیانو.
صبحها میدوم. خیلی آهسته اما تا جایی که مزهی خون را توی دهانم حس کنم و بایستم. بعد مینویسم. تا جایی که در توانم باشد. گاهی تا عصر. گاهی هم تا گرگومیش غروب که باید با پدر و مامان اسکایپ کنم. ناهار خوردهام؟ بله، نگران نباشید همه چیز مرتب است. خانه چرا تاریک است؟ برقها را روشن نکردهام، نگران نباشید. لاغرتر شدهای؟ نگران نباشید. ماشینی که بیمه ندارد را چرا سوار میشوم؟ کی میخواهم بروم دنبال چیدن گیلاسها؟ آخر خراب میشوند. میروم چشم.
خداحافظی میکنم. زندگیهایی هستند که در چشمگفتن میگذرند.
یکی دو چراغ را روشن میکنم. La Follia ویوالدی را میگذارم. به گلها آب میدهم. ویوالدی زاناکس است.
کمی فیلم. کمی کتاب. حالا کمکم بیخوابی شبها شروع میشود. مینشینم توی ماشین، پیانوی پرتپشِ پیتر برودریک، اتوبانهای خلوت را رفتن و برگشتن.
یک کُلداستاپ یا پانادول. و بعد رفتن به تخت.
صدای گربهای از توی حیاط میآید. یکی از گلدانهای خالی را میاندازد.
*عنوان، نام فیلمی از رامون زورکر است.
آنتوان چخوف ۱۸۹۰
به هیچ وجه نمیتوان تماشای فیلمی را از دست داد که دربارهی بخش مهمی از زندگی نویسندهی محبوب روسی «آنتوآن چخوف» است. از زمانی که به عنوان صدایی جدید در ادبیات روسیه او را کشف میکنند. زمانی که داستانهایش را با نام «آنتوشا چِکونتی» امضاء میکرد. پزشکی که همراه خانوادهاش در آپارتمانی زندگی میکرد و برای کمک بیشتر به خانوادهاش داستانهای کوتاه مینوشت. فیلم در یک ساعت و سی و شش دقیقه به خوبی از پس ترسیم برهههای مهم زندگی چخوف برمیآید. ماجرای زنی که به آقای نویسنده دل میبازد و همچنین مرگ برادر مریضِ چخوف از جمله پیرنگهای موازی و جذاب هستند که روایت میشوند. داستان حین نشان دادن کشش و احساسات چخوف نسبت به داستاننویسی واکنش او را به جریان عاطفی زندگیاش یعنی رابطه با «لیکا» توسط احساسات دیگری به تصویر میکشد. و اینکه چهگونه بیشتر امیال را در راه ادبیات و خلق آنچه میخواهد قربانی میکند. نکتهی جالب دیگر الهامی است که از افراد مختلف برای نوشتن داستانها میگیرد. و این که چهطور از شخصیتهای پیرامونش برای خلق کاراکترهای قصههایش استفاده میکند. در کنار اینها فراز و نشیبهایی که در شغل پزشکی با آن درگیر است بیشتر از هروقت بدترین لحظاتش را میسازند یعنی زمانهایی که در نجاتدادن مریضی شکست میخورد و مرگ، بیمار را از چنگ او میرباید. ارزش دیدن فیلم که در دستهی بیوگرافی قرار دارد گاه صحنههایی است که انگار بازگو کنندهی یک موقعیت تاریخی اند. صحنهای در فیلم وجود دارد که چخوف به دعوت «تولستوی» به ملاقات او میرود. صحبتهای دو نفرهی آنها، اظهار نظرهای تولستوی و رفتار او در آن صحنه بسیار تماشایی است. و البته ماجرای سفر مهم چخوف به جزیرهی ساخالین. سفری که بعد از آن گویی با چخوف دیگری روبرو میشویم.
پ.ن: آنتوآن چخوف۱۸۹۰–رنه فره–فرانسه–۲۰۱۵.
مادام کوراژ
فیلم را میتوان درامی اجتماعی دانست. پسر نوجوانی که معتاد به قرصهای رنگارنگ توی جیبش است و راهی آسانتر از دزدیدن کیف یا گردنبند زنها پیدا نمیکند که بشود خرج قرصها را درآورد. صحنهی شروع فیلم، قلاب خوبی برای تماشاگر است. پرش به تعقیب دخترهای مدرسهای، دور از هر درازگویی ما را به سمت درستی هدایت میکند. «عُمَر» زندگی بیسروسامانی دارد –اگر که بشود اسمش را زندگی گذاشت– اما همین زندگی بیهدف و بیسروته با دزدیدن گردنبند دختری، نه هدف، اما میشود گفت که رنگ میگیرد. و نکتهی قابل تأمل داستان اینجاست که این رنگ تازه بر زندگی پُر از نکبت او، جای اینکه نوید اتفاقی متفاوت و بهتر باشد از همان ابتدا بیننده را نگران میکند. مکان و نحوهی زندگی خانوادهی «عُمَر»، اتمسفری دارد که همرنگ اتمسفر غالب فیلم است. پیرنگی از فیلم به خواهر «عُمر» اختصاص دارد و از آن طریق، قسمتهایی که مربوط به شخصیت خواهر است با تکیه بر کاراکتر و نوع رفتار مادرْ موفق به ایجاد انسجام در داستان میشود. در مجموع، فیلم دور از کلیشههای مرسوم، مصرانه بر رئالیسم تأکید دارد. هر گوشه از زندگی «عُمر» که در داستان روایت میشود صحهگذار این ادعا است. فیلم ضمن اشاره به شخصیت، تصویر درستی نیز از مکان ارائه میدهد. شهر و آدمهایی که در طول داستان؛ «عُمر» برای خرید قرصها یا گوشی دزدی و یا فروش گردنبندهایی که از گردن زنها باز کرده، سراغشان میرود انگار از یک جنس هستند. از این رو پیرنگهای داستان حول محور واحدی میچرخند تا تأثیر محیط و آدمها را بر کنش شخصیتها نشان دهند. شخصیتهایی که بیشتر از حرفزدن با عملکردن؛ و البته در حین سکوت، به کنش یا واکنش دست میزنند. و از آنجا که موسیقی، صدای محیط است همهچیز نزدیکتر و ملموستر و چه بسا جاندارتر به نظر میرسد.
پ.ن: مادام کوراژ- مرزاق علواش- فرانسه- ۲۰۱۵.
همنوازانِ زبالهها
دیدن این مستند را به دلیل موضوع انتخابی و نحوهی ورود به داستان میتوان توصیه کرد. کارشناس محیط زیستی که تصمیم میگیرد به بچّهها موسیقی یاد بدهد. آن هم در روستایی که محل جمعآوری هزار و پانصد تُن زبالهی روزانه است. همانطور که در کودکیاش، موسیقی بهترین دوست برای او بوده پس حالا میتواند بهترین دوست، برای کودکان این منطقه هم باشد که آیندهای جز ادامه دادن به شغل پدری، یعنی جمع کردن زبالهها ندارند. ایدهی عجیبی است ساختن ابزار موسیقی با زبالهها. اینکه ویولن سل را از بشکهای فلزی درست کنند و با چوبها و تکّهپارههای آهن، گیتار و کلارینت بسازند، و یا از عکس رادیولوژی برای صفحهی درام استفاده کنند. ایدهای که در ابتدا به نظر کمتر مخاطبی نه تنها قابل اجراء، بلکه عقلانی به نظر میرسد. اما او مصمم است. مطمئن است با کمک یکی از آشغالجمعکنها که زمانی سنگتراش بوده میشود کارگاهی راه بیندازند و اتفاقاً با حداقل امکاناتی که وجود دارد مدرسهی موسیقی تأسیس کنند؛ با همین بچّهها و همین سازها که حاصل ساعتها جستوجوی نجّار میان زبالهها است. و از آن عجیبتر، داستان پشتکار است. بله، سخت است باورِ جهانی شدن گروه ارکستر «زبالههای بازیافتی» و البته اینکه چهطور به شهرت میرسند و توسط چه شخصیتهای مهمی مورد حمایت قرار میگیرند. فیلم در کنار اینها روایت زندگی چند عضو ارکستر و خانوادههایشان نیز هست. آرزوهایی که پدران و مادرانشان برای خود داشتهاند و حالا همهی امیدشان به این معلم و مدرسه است. و در عین حال، فیلم در پسزمینهی داستان اصلی، مشکلاتی را روایت میکند که گاه به شرایط محیطی و اقتصادی و گاه به مسائل خانوادگی برمیگردند. و تنها محدودیتها و شرایط محیطی و اقتصادی نیست که هر لحظه این تلاش مستمر را با خطر روبرو کند. تهدیدهای جغرافیایی و اثراتش بر مدرسهی موسیقی و تلاش شخصیتها خود داستانی است جدا.
پ.ن: همنوازان زُبالهها- ساختهی برد الگود، گراهام تونسلی- اسپانیا- ۲۰۱۵.
به فهمِ سامع
حالا که برمیگردم و یادداشتها را نگاه میکنم میبینم ما این قرار را از اول مهر گذاشتیم. که او هرچه لینک و مقاله دربارهی نمایش و تئاتر بود بفرستد و من هرچه لینک و مقاله که دربارهی بلاغت باشد. میدانستیم یا نمیدانستیم که اینها یکجایی به هم گره میخورند، نمیدانم. اما تا چندروز پیش هم هیچکدام به روی خودمان نمیآوردیم که چرا هر کس دنبال تحقیق خودش نمیرود. شاید اینجوری داشتیم دو موضوع را دنبال میکردیم. و هنوز میدیدم که او آدم نگران سالهای قبل است. و همیشه نگران کسی که باهاش کار میکند بیشتر است تا خودش. این را هم گفتم بهش؛ آن روزی که زنگ زد و نتیجهی آزمایش مادر را پرسید که هفتهی قبل دربارهاش حرف زده بودیم.
این نگرانی، بلاغت، نمایش همه دست به دست هم دادند. و او هرروز که مسیر وزارتخانه را تا بیرون شهر میرفت، سر همان ساعت، فکر میکردم در آن جادّهی خاکی، در شهری که خودم زمانی آنجا بودم؛ چه میشنود؟ آیا او هم میشنود؟ آیا آدمهای دیگر هم شنیدهاند؟ درست بهاندازهی چهارمتر آن صدا را میشود شنید. راننده باید خیلی آرام برود، شیشه باید پایین باشد و باید گَردِ راه را به جان بخری تا صدا را بشنوی.
من حساب کرده بودم، دقیقاً چهارمتر بود. رانندهی من اگر چه با نگاه تأیید کرده بود اما –به همان زبان خودشان– گفته بود: «نه خانم، خیالاتی شدید.»
تا اینکه آن روز، بعدِ فرستادن یک تکّه از «دررالادب»، و رد و بدل کردن چند لینک؛ برایش ماجرا را تعریف کردم. گفت: «چی میگی تو؟»
و لحنش، نگاه راننده را یادم آورد. باور نکردم تا حالا نشنیده باشد. فردایش در همان مسیر، از اول جاده زنگ زد. من آدرس میدادم. هنوز حفظم خیلی جاهایش را. رسیده بود به آن نقطه. لابد راننده از آینه نگاه میکرد و هیچ از کشف یک غیربومی خوشش نمیآمد.
صدا نزدیک میشد. من میشنیدم، او میشنید، راننده هم حتماً. جلوتر که رفتند قطع شد. حتماً چهارمتر. چیزی نگفتم. قطع کردم.
یک ساعت نشد که زنگ زد. گفت زبانشان تبّتی است.
–تبّتی؟ تبّت چه ربطی به آنجا دارد؟
عجب سؤالی بود در وادی بیربطی!
پرسید: «میخوای بدونی چی میگفتن؟»
گفتم نه.
داستانهای نیویورکی
«گوشهایت را باز کن فیلیپ» فرزند خلفِ نیویورکِ «وودی اَلن» است. نیویورکِ نویسندههایی که میخواهند برای خودشان کسی شوند. با یک راوی وودیاَلنی که نمیگذارد از هیچ لحظهی خطِ داستانی، احتمال دیگری برداشت کنید. همانطور که «آیک» به عنوان یک نویسندهی قدیمی به «فیلیپ» میگوید همان نیویورکی است که به اعتقاد تمام نویسندههای این شهر؛ انرژی خلاق دارد، اما انرژی تولیدی ندارد. میبلعید اما نمیتوانید روی کاغذ پیاده کنید مگر اینکه از دست جادوی شهر خودتان را به کُنجی خلوت برسانید. «گوشهایت را باز کن فیلیپ» روایت دورههای سخت زندگی آدمها است که با تغییر و خانهتکانی دارند از درد سختیای که آدمهای دیگر به آنها دادهاند فرار میکنند. یا حداقل میخواهند آن را کَم کنند. درد یادها. فرقی هم نمیکند از پس اتفاقی خوب باشد یا حادثهای تلخ. برای «فیلیپ» این اتفاق بعد از انتشار رُمانش میافتد. و حالا که او باید به فکر تبلیغ یا هر پیشامد بهتر برای کتابش باشد پاک زده به سیم آخر. باید به دوست دختر سابقش بگوید هیچ وقت برای نوشتههای «فیلیپ» ارزش قائل نبوده؛ باید به دوست معلولش بفهماند که حق نداشته مدّت زیادی وقت او را با بیعرضگی تلف کند. تبلیغ کتاب یعنی چه؟ مگر جَک کرواک، کرواک کبیر، اجازه میداد که کسی موقع نوشتن از او عکاسی کند که حالا او مثل ابلهها بایستد تا با کُت و یقهی بسته، موقع خواندنِ کتاب عکسش را بردارند؟ اصلاً چرا تا حالا خودخواهی را دستکم گرفته بود وقتی که همه با تمام توان داشتند او را دستکم میگرفتند؟ وقتی «آیک» به او پیشنهاد نوشتن در خانهی ییلاقیاش را میدهد چرا باید تمام تابستان پیش «اَشلی» در استودیوی کبریتی نیویورکی بماند؟ چرا باید پیشنهاد تدریس در دانشگاه را به خاطر نبودن با «اَشلی» رَد کند؟ بالاخره راهی باید باشد که با آن بتواند خودش را از درد بهیادآوردنِ رفتارِ بیتفاوت آدمها –آن هم در زمانی که هنوز برای خودش کسی نشده بود– خلاص کند. چی بهتر از دور بودن ازشان؟ اما از کجا خبر دارد همین راه، مثل سورتمهای خرابْ او را تا سرازیری یخبندان میکِشد؟ با رفتار متناقض. با ازخودراضیبودن. گاه نزدیکودور شدن به آدمها؛ تنهایی را بهجان میخرد. همان تنهایی که با بیرحمی زمانی دودستی به «اَشلی» تقدیم کرده بود. و تنها تکیهگاهی را که دارد، از دست میدهد.
در مقابلِ «فیلیپ»، که بهظاهر، بعد از اتفاقی خوب به این خانهتکانی پناه برده؛ «اَشلی» از پسِ حادثهای شوم به سمت فراموشی فرار میکند. او حرفهای «آیک» را نشنیده که به «فیلیپ» میگفت: «به گذشته نچسب که تو را تنبل و کُند میکند.» خودخواهی «فیلیپ» را هم ندارد. فقط دست به خانهتکانی میزند تا یاد «فیلیپ» را پاک کند. دکور خانه را عوض میکند؛ گربهای را جانشین «فیلیپ» میکند. و در نهایت، پایان داستان را «اَشلی» به جای آقای نویسنده مینویسد.
«گوشهایت را باز کن فیلیپ» فیلم سادهای است. یکجور اَدای دِین شاید. اما از عجولبودنِ روایتْ میشود اینطور برداشت کرد که چون قصهای تکراری را بازگو میکند زیاد میل به مکث بر اتفاقات مهم را ندارد. بعضی چیزها یا یک جملهی روایی تکلیفشان مشخص میشود و میرود پی کارش. شاید همین باعث میشود دست به مقایسه بزنید و مدام فکر کنید چرا از ورژنِ «وودی اَلنی»اش لذّت بیشتری میبردید.
پ.ن: «گوشهایت را باز کن فیلیپ»- اَلکس راس پِری– ۲۰۱۴.
بُرشی از حیاط
من که رسیدم وسط باغچه بود. با چکمههای باغبانی. گفت: «اینطوری نبودی که موقع سلامعلیک سرت تو گوشی باشه ها.»
گفتم: «نُتپده.»
من تا بنشینم روی صندلیهایی که رنگ سفیدشان حسابی زیر باران و برف شسته شده؛ پرسید:
–به چی مشغولی حالا؟
–ذکر سَرّی سقطی.
–چی میگه حالا؟
–عارف آن است که خوردن وی، خوردن بیماران بُوَد و خفتن وی، خفتن مارگزیدگان و عیش وی، عیش غرقهشدگان.
دوربین را از روی میز برداشت. من سرم را بلند نکردم. گفت: «طبیعی باش.»
بعد همزمان که سرم را برمیگرداندم سمت خانه گفت: «الان سرش رو میکُنه اونوَر.»
خندهام گرفت. گفتم: «چه بدبختم که پُز عکسهام رو شده.»
–ولی درست نیست.
–چهکار کنم پس.
–ذکری که میگی غلطه.
–خیلی هم درسته.
–این حال عارف نیست.
–حال توئه پس.
–نه. حال عاشقه، حال دلشکسته است. میری کنار نرده وایستی؟
–نه.
دوربین را گذاشت روی میز و یک سیب برداشت:
–راست میگن ذکر که میگی عین ذکر میشی؟
–بگو خودت، امتحان کن.
یک قاچ سیب را که با چاقو میبرید تعارف کرد. گفتم نه، مرسی.
–این سُس چیه واسه میوه درست میکنی تو فامیل میگن.
–سُس نیست. دَه دفعه به اینا گفتم اسمش سُس نیست.
خندید:
–چیه خب؟
–نعنا و پودر گل سرخ و سبزی خشک شده آش ترش.
–یه ذکر بگو من بگم.
خواستم بروم کنار نردهها. اما رفتم سمت حوض خالی. گفتم: «الهی عظمت تو مرا بُرید از مناجات تو و شناخت من به تو مرا انس داد با تو.»
لنز دوربین را عوض میکرد. گفت: «نه، این نه. کفشهات رو درمیآری؟»
–نه.
–این ذکر با نمازهای من جور درنمیآد. یکی دیگه بگو.
نشستم لب حوض:
–یکی دو روز در صبر سخن میگفت. کژدمی او را نیش زد و او دفع نکرد. علت پرسیدند گفت شرم داشتم. چون در صبر سخن میگفتم.
–آخآخ. این خوبه. صبر خوبه.
عکسها را در مانیتور دوربین چِک میکرد. گفت:
–عالی شدهان.
–به مفت نمیارزه ذکر گفتنت.
اخم کرد:
–چرا؟
–تو داری میری دنبال ذکری که شبیه خودته. ذکر رو باید بگی که مثل ذکر بشی.
دوربین را آورد بالا:
–تو چی؟ تو مگه خودت اون ذکر رو نمیگی چون شبیه خودته؟
-من وایمیستم پای پلهها تو برو از بالا بگیر.
دنبالم آمد:
– چشمات رو دیدی تو؟ چند ساعت میخوابی؟
-هی داری چرت میگی من چیزی نمیگم بهت.
– شدی چهل و دو کیلو دیگه همه دارن میگن تو فامیل. من میگم دیگه نگو اون ذکر رو.
کلمهای که مرا از روی زمین بردارد*
باور کن، حتی تصمیم هم نداشتم عکسهای گالری موقتِ موزه را ببینم. همهی حواسم پی نقاشی «فرانز کلاین» بود. همینجور دالانها را بیمقصد میرفتم و انگار این خاصیت آرامش است؛ بیمقصد بودن. و یک جای این بیمقصدی، چشمم خورد به ورودی بخش موقت. یعنی مجموعهی عکسهای بعد از سونامی ژاپن، از چند عکاس ژاپنی. میدانی؛ ژاپنیها عجیب بلدند از یک منظرهی ساده، وهم و خشم طبیعت را بیرون بکشند. از یک اتاق ساده، از نور، از سایه. در کنجِ خانه یا یک ماهیفروشی، انگار همیشه موجودی منتظر است که ما نمیبینیمش. موجودی که کمین کرده؛ آرام. عکسها پر از حضور آن موجود آرام بود. تا جایی که رسیدم جلوی آن تصویر. فیلمی بود که با هلیکوپتر از بالای سِندای گرفتهاند. تکههاییاش را بعد سونامی بارها دیدهایم. همان فیلم داشت پخش میشد منتها کامل، و مهمتر از آن بیصدا. و همین سکوتِ فیلم، ترسناک بود. میخواهم بهت بگویم برای اولین بار بود که فهمیدم صدای گویندهی اخبار، هول و ترس خیلی از آن کثافتهایی که برایمان تعریف میکند را میگیرد. تصور کن اخبار بیصدا باشد؛ انفجاری در سکوت. سربریدنی، بیکلمهای توضیح. کلمه است که رعب اینها را میگیرد. کلام، کلمه.
نشستم روی نیمکت. روبروی تصویر موجهایی که همینجور میرفتند جلو؛ در سکوتِ موزهای که هر ازگاهی صدای پایی از دور میآمد و محو میشد و آدم دلش میخواست چنگ بزند به آن صدای پا. سیل میرفت جلوتر با آن همه غارتی که آورده بود با خودش؛ خانهها، قایقها، آدمها. از بالا انگار یک چنگال بزرگ بود. کمکم میرفت جلو. چهطور این همه آرامش میتوانست آنقدر سریع باشد؟ یک جایی موجها از سمت راست تصویر میآیند اما انتهای سمت چپ، اتوبانی است با ماشینهایی که میگذرند و شاید رانندهی خیلیهایشان نمیدانند تا دو دقیقهی دیگر دارایی آن موجها خواهند بود.
دوربینْ زیر هلیکوپتر را نشانه میگیرد. سگی دارد فرار میکند که یکدفعه موجی میآید. سگ اما شنا میکند؛ ادامه میدهد میشود نقطهای سیاه. یک لحظه امید توی آن همه وحشت بیدار میشود ولی موجْ ماشینی را که با خودش آورده هُل میدهد سمت سگ و هر چه میگردی آن نقطهی سیاه را نمیبینی. و تو میدانی آن تصویر برای من یعنی چه. میدانی چهقدر باید جان کنده باشم که بلند نشوم از جایم و ببینم دوربینْ دوباره اتوبان را نشان میدهد. ماشینی سفید که رانندهاش موج را دیده انگار. یک آن میخواهد خلاف جهت برود. اما کجا؟ دوباره مسیرش را کج میکند. راهش را ادامه میدهد؛ با سرعتی که کمتر میشود. کمتر؛ تا موج میرسد.
هلیکوپتر میرود جلوتر. روی سقف هتلی مسافرها ایستادهاند و سیل را تماشا میکنند که از پای هتل میگذرد و بهشان نمیرسد. دوباره امید. آن چنگال زورش کمتر شده؟ دوربین میرورد روی یک جادّهی سربالایی با چند ماشین پشت هم. ماشین اول تکان نمیخورد. شاید رانندهاش سالها منتظر این موجها بوده. صدایی نیست ولی بوق ماشینهای پشت سرش را میشنوی. ماشین آخر اما اینور و آنور میرود. دنده عقب میگیرد. کجا برود؟ یک سمت، ردیف خانهها است و یک سمت درّه. دوباره برمیگردد. موج میرسد.
نوشتهای ظاهر میشود؛ سونامی– سندای– ۲۰۱۱. و فیلم از نو شروع میشود؛ از آن بالا، روی آسمان.
میروم توی خیابان و یاد مستندی میافتم که دربارهی ایدز میدیدم. یکی میگفت: «از آن بالا تماشا کردن اینها چهطور است خدایا؟ لابد تو هم گریه میکنی.»
*از شعر شهرام شیدایی.
زیر باران شلاقیِ دیشب، با چتری که چند دقیقهی پیش شکسته بود؛ همهی تلاشم را میکردم تا خودم را برسانم به سوپفروشی ویتنامی؛ بلکه سوپ پیاز و ماهیچهاش بتواند -به تلقین هم شده- سرماخوردگی چند روزه را ملایمتر کند. همراه جهت باد، جای چتر را مثل سِپَر عوض میکردم که یکدفعه گوشهی خیابان چشمم افتاد به چند تا کتاب. درست است که فقط یک دیوانه میتواند کتابهایش را در باران رها کند به امان خدا؛ اما صد در صد فقط یک دیوانهتر است که با چتر شکسته میرود سراغشان. مثل چند تا تولهسگ خیس افتاده بودند پای ناودانِ یک مغازهی تعطیل. وقتی از زمین برشان میداشتم آب باران از بین ورقها سُر میخورد و بادْ قطرهها را پَرت میکرد دورتر. چه خوب که قطرههای بارانْ کلمهها را میشویند اما نمیتوانند پاکشان کنند. یکییکی نگاهشان میکردم و باورم نمیشد؛ «صبحانه در تیفانی»، «گربه روی شیروانی داغ»، «تریستان و ایزولت»، «بلندیهای بادگیر». توی هر داستانی که بنویسید محال است این تصادف را باور کنند. حق هم دارند؛ کتابهای مورد علاقهات را زیر باران پیدا کنی. دنیا قشنگ بود. مثل وقتی که از ذوقِ مقصد، دلتان میخواهد جایتان را در مترو بدهید به آدمها؛ یا کسی بهتان تنه بزند و فکر کنید مهم نیست با لبخند شما، دیگران خیال کنند الکیخوشی بیش نیستید. شکستگی چتر یادتان برود و حتی ریختِ نافرمِ سوپ را به مُقوی بودنش و اینکه شفای سرماخوردگیتان است ببخشید.
خوشحال بودم از پیدا کردنشان و خوشحالتر از اینکه قرار است تیمارشان کنم. مثل چند تولهسگِ سرماخورده باید توی آفتاب بخوابند. خشک میشوند و سالم؛ بدون نیاز به سوپ ویتنامی.