آرشیو برای ‘یادداشت ها’ دسته ها
بُرشی از حیاط
من که رسیدم وسط باغچه بود. با چکمههای باغبانی. گفت: «اینطوری نبودی که موقع سلامعلیک سرت تو گوشی باشه ها.»
گفتم: «نُتپده.»
من تا بنشینم روی صندلیهایی که رنگ سفیدشان حسابی زیر باران و برف شسته شده؛ پرسید:
–به چی مشغولی حالا؟
–ذکر سَرّی سقطی.
–چی میگه حالا؟
–عارف آن است که خوردن وی، خوردن بیماران بُوَد و خفتن وی، خفتن مارگزیدگان و عیش وی، عیش غرقهشدگان.
دوربین را از روی میز برداشت. من سرم را بلند نکردم. گفت: «طبیعی باش.»
بعد همزمان که سرم را برمیگرداندم سمت خانه گفت: «الان سرش رو میکُنه اونوَر.»
خندهام گرفت. گفتم: «چه بدبختم که پُز عکسهام رو شده.»
–ولی درست نیست.
–چهکار کنم پس.
–ذکری که میگی غلطه.
–خیلی هم درسته.
–این حال عارف نیست.
–حال توئه پس.
–نه. حال عاشقه، حال دلشکسته است. میری کنار نرده وایستی؟
–نه.
دوربین را گذاشت روی میز و یک سیب برداشت:
–راست میگن ذکر که میگی عین ذکر میشی؟
–بگو خودت، امتحان کن.
یک قاچ سیب را که با چاقو میبرید تعارف کرد. گفتم نه، مرسی.
–این سُس چیه واسه میوه درست میکنی تو فامیل میگن.
–سُس نیست. دَه دفعه به اینا گفتم اسمش سُس نیست.
خندید:
–چیه خب؟
–نعنا و پودر گل سرخ و سبزی خشک شده آش ترش.
–یه ذکر بگو من بگم.
خواستم بروم کنار نردهها. اما رفتم سمت حوض خالی. گفتم: «الهی عظمت تو مرا بُرید از مناجات تو و شناخت من به تو مرا انس داد با تو.»
لنز دوربین را عوض میکرد. گفت: «نه، این نه. کفشهات رو درمیآری؟»
–نه.
–این ذکر با نمازهای من جور درنمیآد. یکی دیگه بگو.
نشستم لب حوض:
–یکی دو روز در صبر سخن میگفت. کژدمی او را نیش زد و او دفع نکرد. علت پرسیدند گفت شرم داشتم. چون در صبر سخن میگفتم.
–آخآخ. این خوبه. صبر خوبه.
عکسها را در مانیتور دوربین چِک میکرد. گفت:
–عالی شدهان.
–به مفت نمیارزه ذکر گفتنت.
اخم کرد:
–چرا؟
–تو داری میری دنبال ذکری که شبیه خودته. ذکر رو باید بگی که مثل ذکر بشی.
دوربین را آورد بالا:
–تو چی؟ تو مگه خودت اون ذکر رو نمیگی چون شبیه خودته؟
-من وایمیستم پای پلهها تو برو از بالا بگیر.
دنبالم آمد:
– چشمات رو دیدی تو؟ چند ساعت میخوابی؟
-هی داری چرت میگی من چیزی نمیگم بهت.
– شدی چهل و دو کیلو دیگه همه دارن میگن تو فامیل. من میگم دیگه نگو اون ذکر رو.
مسابقهی شمارهی سیزده مجلهی «فیلمخانه»
به نقل از صفحهی فیسبوک مجلهی «فیلمخانه»:
همانطور که اطلاع دارید شمارهٔ سیزدهم فصلنامهٔ تخصصی سینمایی «فیلمخانه» منتشر شده است. در این شماره، برندهٔ بخش روایتنویسی، با داوری آیدا مرادی آهنی و داور مهمان، آقای پیمان اسماعیلی اعلام شد: خانم شکیبا شریفپور، برندهٔ جایزهٔ اول (مبلغ سیصد هزار تومان).
و حالا از شما جهت شرکت در دورهٔ جدید دعوت میکنیم. برای اطلاع از عکسها و تصاویر مربوط به مسابقهٔ این دوره، میتوانید به بخش مسابقهٔ شمارهٔ سیزدهم مجلهٔ «فیلمخانه» مراجعه کنید.
داوران مسابقهٔ شمارهٔ سیزدهم، آیدا مرادی آهنی و زهرا عبدی _ به عنوان داور مهمان _ خواهند بود. ضمناً دوستانی که از نحوهٔ مسابقه اطلاع ندارند میتوانند شرح مسابقه را در پینوشت بخوانند.
پ.ن: «فیلمخانه»، در هر شماره، بخشی را به خلاقیت روایتنویسی اختصاص داده است. اساس کار، سه تصویر ظاهراً نامرتبط است که در روایت شما باید به هم “مربوط” شوند. اسم روایت را هرچه میپسندید بگذارید: طرحی برای فیلمنامه، خلاصهنویسی، روایت بصری و غیره. جز حجم نوشته، محدودیت دیگری در کار نیست. ترتیب عکسها، نوع روایت، شخصیت یا شخصیتها، قصه، ژانر؛ همه و همه به انتخاب شما است. شرایط و جوایز هم به شرح زیر است.
شرایط:
۱. حجم نوشته حداکثر تا ۲۰۰ کلمه در محیط نرمافزار word قابل قبول است.
۲. مهلت شرکت تا اول مهرماه است.
۳.روایتهای خود را به نشانی ایمیل مجله info@filmkhanehmag.com ارسال کنید.
۴. لطفاً در انتهای نوشته، نام و شمارهٔ تماس خود را ذکر کنید.
جوایز:
نفر اول: سیصد هزار تومان.
نفر دوم: دویست هزار تومان.
نفر سوم: اشتراک یکسالهٔ مجلهٔ «فیلمخانه».
در جستوجوی فهم جنگ قدرت- مطلب روحالله شهسواری دربارهی «گُلف روی باروت»
با تشکر از روحالله شهسواری. بهخاطر یادداشتی که زحمت کشیدهاند و همینطور عکسی که از رُمان گذاشتهاند. مطلب زیر را میتوانید در وبلاگ ایشان (روحنامه) نیز بخوانید.
بسیاری از رماننویسهای ایرانی حرفها و ایدههای سیاسی–اجتماعی خود را در قالب داستانهایی که در فضای روستا و یا شهرهای خیلی کوچک میگذرند بیان میکنند. به طور معمول، وقتی در رمان ایرانی وارد شهر – و بویژه فضای زندگی در شهرهای بزرگ – میشویم، یا با زنی روبرو میشویم که در آپارتمانش مشغول آب دادن به گلها و شکوفا کردن احساساتش است و یا با مردی که در کافهای در خیابانی فرعی درگیر احساسها و اندیشههای درونی خودش است. (البته بیتردید نمونههای نقضی برای این حرف وجود دارد، اما از نظر منِ خواننده، فضای غالب همین است.)
بااینحال، آیدا مرادی آهنی در رمان «گلف روی باروت» از این هنجار پیروی نکرده و رمانی نوشته است که بسیار شهری و همزمان سیاسی است. البته سیاسی نه به این معنا که وارد دعواهای جناحی شده باشد، نه! بلکه سیاسی به معنای عام کلمه، یعنی امور و درگیریهای عمومیای که در جامعهی اطراف ما میگذرند و سرنوشت میلیونها آدم دیگر را رقم میزنند، محور اصلی این رمان را شکل میدهند. هرچند که شاید خود نویسنده قصدی از این کار نداشته باشد و موضوع را به دلیل اینکه جذاب است و گرههای کارآگاهی ِ هیجانانگیزی دارد انتخاب کرده باشد.
رمان، ماجرای یک دختر به معنای کلمه «پچهپولدار» است که البته روحیهی ماجراجویانهای هم دارد. همین روحیه او را وارد جنگ قدرت یک پدر و پسر میکند که البته سر از جاهای دیگر در میآورد..
«وارد ولیعصر که میشوم فکر میکنم آدم باید یک راه را انتخاب کند، یک جبهه را و برنگردد، حتی اگر طرفِ اشتباه را انتخاب کرده باشد. وگرنه توی رفت و برگشت بین جبهههاست که بهت شلیک میکنند.» ص۹۸
به نظرم مسئلهی محوری این رمان جنگ قدرت است که نویسنده بخوبی در یک فضای تجاری و بازرگانی آن را به تصویر کشیده است. هرچند که او خیلی دیر وارد فضای جنگی و اصلی داستان میشود و در فصلهای اول این رمان ۵۰۰صفحهای آدم فکر میکند با یک داستان آپارتمانی دیگر روبرو است. اما کمکم خوانده به لبههای حساس ماجرا که نزدیک میشود، در مییابد که این یکی دیگر از همان رمانهای بچهپولداری نیست و انتخاب شخصیتهای اینچنینی به احتمال زیاد هدفمند بوده است. در نهایت نویسنده اینقدر به عمق ماجرا میرود که ایدههایش را عریانتر بیان میکند، آنطوریکه از قلم یک اندیشمند و فیلسوف سیاسی انتظار میرود.
«راست میگوید؛ قدرت چیزی نیست که بشود عادلانه و مساوی تقسیمش کرد.» ص۴۷۲.
هویت جدید خاورمیانهای
با اینکه در طول دهها سال، بسیاری از ما ایرانیها خودمان را تافتهی جدا بافتهای در منطقه میدیدیم و کمتر احساس میکردیم که ما و بسیاری از این مردم کم و بیش «سرنوشت مشترک»ی داریم و بسیاری از جنبههای زندگیمان به هم گره خورده است، اما در این سالهای اخیر میبینیم که این نگاه کم و بیش دگرگون شده است. به نظرم این دگرگونی را مدیون انقلاب اینترنت و رسانههای خُرد هستیم. امروز دیگر بسیاری از مردم میتوانند حتی از لابهلای خبرهای سانسوری و گزینشی رسانههای دنیا، خودشان کم و بیش به یک بینش کلی از آنچه در جهان اطرافشان میگذرد، برسند. درحالیکه تا همین ۲۰ – ۳۰ سال پیش ما برای فهم جهان باید به چند کتاب و روزنامه و رادیوی اطرافمان بسنده میکردیم. در اینجا نمیخواهم از سانسور و گزینش رسانههای دولتی و جریانهای قدرت صحبت کنم. بلکه تجربهی شخصی خودم این است که حتی روشنفکران و تجددخواهان ایرانی تصویر نادرست و واژگونی از غرب و شرق برای ما ساختند. تصویری که در همان نخستین سال زندگی در اروپا در چشم من فروپاشید. آنچه که سرتاسر خوب تبلیغ میشد آنچنان هم آش دهنسوزی نبود. و برعکس، آنچه بد و ضعف نشان داده میشد، خیلیها هم بد نبود و نیست.
آیدا مرادی آهنی، به عنوان یک نویسندهی متولد دههی ۶۰ یک روایت تازه، اصیل و اورجینال از رابطهی یک جوان ایرانی با پدیدهها و رخدادهای جهانی نشان میدهد. برخلاف ۱۰ سال پیش که جوانهای ما (بویژه بخشهای مرفهتر جامعه) برای آمریکا دلضعفه میرفتند و نسبت به مردم خاورمیانه با نخوت و بیتفاوتی برخورد میکردند، اما قهرمان داستان هنگامی که در موقعیت رودررویی با یک آمریکایی و یا رخدادهای بهار عربی قرار میگیرد، از فضای فانتزی و شیفتگی دور میشود و موضعی واقعگرایانه با کمی چاشنی غرور ملی میگیرد.
در جایی از داستان، دختر در رودرویی با مردی آمریکایی که تلویحن چند ایرانی دو و برش را وحشی خطاب کرده بود، به او میگوید :
«من یک خدمتکار افغانستانی دارم، یکبار که از تلویزیون سربازهای کشور شما را توی کشور خودش میدید دقیقا همین سوال تو رو کرد؛ چرا هیچکس جلوی این وحشیهای لعنتی را نمیگیرد؟» ص۳۰۷
دیگری همین خط را ادامه میدهد و در گفتگو با خودش میگوید :
«توی کافهها [ی کشتی] دربارهی این دو روز و شلوغیهای خاورمیانه حرف میزنند. خاورمیانهای که هرچه زودتر آنها با فرمولهایشان باید به داد مردمش برسند. فرمولهایشان، ایسمهایشان، کراسیهایشان، هلیکوپترهایشان، خبرنگاهایشان، حتا شده با تانکهایشان.» ص۳۲۱
پیوند با سردار سلیمانی
– دیروز بهم خبردادن که تو مصر دو نفر از مامورهاشون موقع سوختگیری سوار میشن تا قرارداد رو بیارن. گفتم : «به اینقدر خطرکردن میارزه؟» ـ
گفت «کارخانهی من توی آن خاک [ایران] است، هرکاری که بتوانم میکنم تا بهترین تجهیزات را برای آن خاک ببرم.» چیزی در صدایش بود که آدم را یاد لبخند رزمندههایی میانداخت که از جلوِ دوربین رد میشدند و سالهای قبل از ویدئو و ماهواره، بارها و بارها از تلویزیون میدیدیم.
شاید سرچشمهی این تغییر نگاه را بتوانیم در رابطهی این دختر با مردی جستجو کنیم که جنبههای نمادین زیادی در شخصیت او یافت میشود. او یک کارخانهدار ثروتمند و کم و بیش صاحبنفوذ است که دارد تمام ثروتش را قمار میکند تا بلکه یکی از مشکلاتی که کشور به دلیل تحریمهای اقتصادی با آن درگیر است را بتواند حل کند. درحالیکه پسرِ همین مرد همزمان دارد با سوءاستفاده از فضای تحریمها جیب خودش را پر میکند و دیگران را میچاپد.
در این میان، دختری که تا همین چند روز پیش شیفتهی پسر شده بود، امروز جذب پدر میشود و برای اون خطر میکند. در اینجا بود که به نظرم آمد داریم ردپای روحیهای که سلیمانی (یا حتی میرحسین موسوی) را تحسین میکند میبینیم. درمیانهی آن کشتیِ پر از تفریح و لذت و خوشگذاری، اینکه این دختر به یاد آن تصویرها میافتد، « یاد لبخند رزمندههایی که از جلوِ دوربین رد میشدند و سالهای قبل از ویدئو و ماهواره، بارها و بارها از تلویزیون» پخش میشدند، مهم و جالب است و نشان میدهد که هنوز بسیاری از مردم به یک آدمی قوی، میهندوست و سادهزیست گرایش دارند و حاضرند فارق از خط و ربطهای سیاسی و اجتماعی، چنین آدمهایی را تحسین کنند و حتی برایشان خطر کنند.
تمثیل رییسجمهوری
همانطور که اشاره کردم، این رمان درونمایهی سیاسی (نظری) قویای دارد. در چند جای داستان، نویسنده برای توصیف وضعیت قهرمانش تمثل «رییسجمهوری» را بکار میبرد. و چندین بار از صورتبندی تقابل بین رییسجمهوری، قدرت خارجی و رقیب داخلی برای توصیف وضعیت شخصیتهای رمانش بهره میبرد.
«مثل رییسجمهور کشور ضعیفی هستم که با تحقیر دولتهای قوی، بهشان التماس میکند علیه کشوری که بهش حمله کرده کاری بکند.» ص۳۸۴
یا در جایی دیگر :
« – میگوید تو وارد این بازی شدی، اما به قواعد خودت نه قواعد بازی. تا اینجایش خوب است، اما تو از آن آدمهایی هستی که فکر میکنند هرکسی با هر روشی که تو بلد نباشی بازی کند، اسمش میشود جرزنی.
– تو بازی، هرکی با قواعد خودش بازی میکنه. چرا فکر میکنی همه باید اون قواعدی رو رعایت کنن که تو دل توئه؟»
مگر خودش همین کار را نمیکند؟ میگویم «آدم حرفهای اینجوری بازی میکنه.»ـ
میخندد.
ـ تو دیگه کی هستی! مثل اینکه هوا برت داشته! آره؟
دیگر آن رئیسجمهور[ی] کشور اشغالشدهای هستم که دشمن و مردمش دستش را خواندهاند و حتی خودش هم میداند حرفهایش یک مشت بلوف بیشتر نیست.» ص۵۱۰
راستش را بگویم، انتظار خواندن همچین رمانی را از نویسندهای نداشتم که همزمان چند ویژگی دارد که شما را متقاعد کند که نمیتوان از او یک رمان با درونمایهی جنگ قدرت انتظار داشت. جوان است، زن است، ظاهر و یا ابراز انقلابی یا جنگجویی هم ندارد. (البته شاید در زندگی شخصیاش داشته باشد. اما در فضای عمومی ما بُروزی ندیدهایم.) اما با کمال تعجب، و برخلاف همهی کلیشههای رایج میبینیم که آیدا مرادی آهنی در رمانی که نوشته است ثابت کرده که درک عمیقی از مسئلهی قدرت دارد. و این نویدی برای ماست. زیرا که میتوانیم خوشحال باشیم که امروز انحصار بحث دربارهی «قدرت»، از دستان مردانی با ابروهای درهم گره خورده خارج شده و اگر شما میخواهید چیزی دربارهی سرشت «قدرت» بخوانید و حتی یاد بگیرید، رمان «گلف روی باروت» حرفهایی برایتان دارد.
«تمام مدت وسط یک جنگ بودهایم که فقط شکلش فرق میکرده؛ دزدی جای غارت، زور جای مسلسل، قتل جای کشتار.» ص۵۴۲
هنرهای سیاه
در حاشیهی سریال «شوهر سیاستمدار»
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۳۸ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
چرا زنهایی که در رأس قدرت اند همیشه تنها میمانند؟ این شاید سؤالی است که خبرنگار مجلهی تایمز سعی میکند از زوج سیاسیِ گاردنر– هوینز بپرسد؛ هرچند جواب واضحی نمیگیرد. اما داستانهایی با کاراکتر کاریزماتیک زن، همواره این سؤال را همراه خود دارند. و واقعاً هم این یک استریوتایپ نیست که در داستانها –به خصوص داستان سریالهای این چند سال اخیر– مدام تکرار میشود. ردپای آن را میتوان در زندگینامه زنهای بسیاری دید. خبرنگارِ تایمز از «فریا» و «ایدن» میپرسد همسر مردهایی که کرسی قدرت را به دست دارند، همیشه ذیلِ نام مرد، در همه جا دیده میشوند اما چرا عکس این اتفاق نمیافتد. شاید چون همانطور که خبرنگار میگوید مردها چنین چیزی را مطابق استقلال خودشان نمیبینند. همین است که زن جاهطلب، زنی از دور ستودنی هستند. زنی که مردها شاید بر سر به دست آوردن او میجنگند اما به محض به دست آوردنش از دو موضعْ احساس ضعف میکنند. اول اینکه قدرت زن و جاه طلبی او، به شدت آسیبزننده به نظر میرسد؛ به استقلال مرد، به خانوادهای که قرار است ساختنِ آن، غرور مرد را ارضاء کند. و دوم اینکه محبوبیتِ زن، یعنی همان حس ستودن او از جانب دیگران؛ هر چند از دور، مرد را در مرحلهی ناامنی قرار میدهد. مرد به شدت آسیبپذیر و شکننده میشود و در این مرحله، تعداد بسیار کمی هستند که چنین شرایطی را میپذیرند و البته که «ایدن هوینز» از آن دسته نیست. در ابتدا که از بالای نردبان قدرت پرتاب میشود فکر میکند همه چیز را پذیرفته. عصبانی است اما از دست مردان. آن هم مردانی بیرون از خانهی خودش. درست است که «بروس بابیش»، رفیق چندسالهاش، به او خیانت کرده اما زیر یک سقف با او نبوده. «هوینز» شکست خورده اما هنوز منطقی به نظر میرسد. چون هنوز «فریا» کنارش است. پس میتواند باور کند که بدتر از این را گذراندهاند و این را هم میگذرانند. میتواند آنقدر منطقی باشد که برای پدرش استدلال کند وقتی اکثر پُستهای سیاسی با خوشنامی تمام نمیشوند چرا او باید استثناء باشد. انتظار ندارد سیاست، غسل تعمیدی برای کسی باشد و اصلاً چهطور میتواند باشد وقتی همهی این راه و روشهای منطقی و همهی این استدلالها، خیلی سریع به هم میریزد آن هم درست از لحظهای که «فریا گاردنر» بعد از سالها، پستی سیاسی و مهم را به دست میآورد. «فریا» همهی چند سال اخیر از استقلال گذشته و غرامت آن را با کنار ایستادن و نفر اول بودن شوهرش داده. و حالا یک دفعه قرار است دیگر نفر دوم نباشد. آن هم موقعی که «ایدن» که تا هفتهی قبل وزیر تجارت و نوآوری بوده حالا یک مرد خانهدار است و دیگر بیشتر وقتش به کارهای خانه میگذرد. اما همیشه بالای میز فقط متعلق به یک نفر است. و آن یک نفر همهی این سالها «ایدن» بوده. همین است که درد دارد؛ بیشتر از خیانت «بابیش» و دیوانهبازی رسانهها. «فریا» دیگر آدم پشت سر او نیست. حالا چندین قدم جلوتر ایستاده و به خاطر باقی ماندن در این جایگاه، حتی در برنامهی تلویزیونی، حمایت خودش را از نخستوزیر، به ضرر شوهرش اعلام میکند. تَرَکِ سقف اتاق یعنی همین. قرار است یک چیزهایی روی زندگیشان فرو بریزد که نه با جاهطلبی «ایدن» جور درمیآید نه با هنر سیاه سیاست. حالا که پلههای زیادی از «فریا» عقب افتاده باید هرچه از جادوی این هنر سیاه میداند به کار بگیرد حتی اگر اطرافیان «فریا» زیر بار نروند که جاسوسی او را برای شوهرش بکنند. اینجا است که «فریا» میفهمد تنها است و اگر قرار باشد جلوتر از شوهرش بایستد آن زوج آرمانی، تنها دروغی برای رسانهها است و مادام به خاطر یک نفر مجبور است به همه بیاعتماد باشد. و این بار برای او هم، آن یک نفرْ غریبه، رسانه یا سیاستمدارِ دیگری نیست. مردی است که دارد زیرِ ترکِ سقف اتاق با او زندگی میکند و جایی که احساس کند تحقیر شده؛ حقیرترین روش مثل تلافی را به بدویترین و حیوانیترین شکل ممکن اجرا میکند. فصل اول مینیسریال «همسر سیاستمدار» با پیروزی سیاسی زوجِ گاردنر– هوینز تمام میشود اما با وجود لبخند این زوج موفق سیاسی؛ داستان به ما میگوید که هر دو آنها، ایندفعه در مرحلهی خطرناکتری نسبت به بار قبل ایستادهاند. درست است که «ایدن» توانسته از پلههایی که سقوط کرده بود بالا بیاید، رفیقش را زمین بزند، از نخستوزیر انتقام بگیرد و او را مجبور به کنارهگیری کند و بالاخره برگردد به جایگاهِ وزارت؛ اما حالا وزیر کابینهی نخستوزیر جدید است یعنی «فریا گاردنر». و «هوینز» که یک بار نخستوزیر را زمین زده از کجا معلوم که دوباره این کار را نکند. اما کسی چه میداند شاید نخستوزیر جدید، راهحلهای جدیدتری برای کنار گذاشتن وزیر غیرقابل اعتمادی مثل «ایدن هوینز» دارد.
کلمهای که مرا از روی زمین بردارد*
باور کن، حتی تصمیم هم نداشتم عکسهای گالری موقتِ موزه را ببینم. همهی حواسم پی نقاشی «فرانز کلاین» بود. همینجور دالانها را بیمقصد میرفتم و انگار این خاصیت آرامش است؛ بیمقصد بودن. و یک جای این بیمقصدی، چشمم خورد به ورودی بخش موقت. یعنی مجموعهی عکسهای بعد از سونامی ژاپن، از چند عکاس ژاپنی. میدانی؛ ژاپنیها عجیب بلدند از یک منظرهی ساده، وهم و خشم طبیعت را بیرون بکشند. از یک اتاق ساده، از نور، از سایه. در کنجِ خانه یا یک ماهیفروشی، انگار همیشه موجودی منتظر است که ما نمیبینیمش. موجودی که کمین کرده؛ آرام. عکسها پر از حضور آن موجود آرام بود. تا جایی که رسیدم جلوی آن تصویر. فیلمی بود که با هلیکوپتر از بالای سِندای گرفتهاند. تکههاییاش را بعد سونامی بارها دیدهایم. همان فیلم داشت پخش میشد منتها کامل، و مهمتر از آن بیصدا. و همین سکوتِ فیلم، ترسناک بود. میخواهم بهت بگویم برای اولین بار بود که فهمیدم صدای گویندهی اخبار، هول و ترس خیلی از آن کثافتهایی که برایمان تعریف میکند را میگیرد. تصور کن اخبار بیصدا باشد؛ انفجاری در سکوت. سربریدنی، بیکلمهای توضیح. کلمه است که رعب اینها را میگیرد. کلام، کلمه.
نشستم روی نیمکت. روبروی تصویر موجهایی که همینجور میرفتند جلو؛ در سکوتِ موزهای که هر ازگاهی صدای پایی از دور میآمد و محو میشد و آدم دلش میخواست چنگ بزند به آن صدای پا. سیل میرفت جلوتر با آن همه غارتی که آورده بود با خودش؛ خانهها، قایقها، آدمها. از بالا انگار یک چنگال بزرگ بود. کمکم میرفت جلو. چهطور این همه آرامش میتوانست آنقدر سریع باشد؟ یک جایی موجها از سمت راست تصویر میآیند اما انتهای سمت چپ، اتوبانی است با ماشینهایی که میگذرند و شاید رانندهی خیلیهایشان نمیدانند تا دو دقیقهی دیگر دارایی آن موجها خواهند بود.
دوربینْ زیر هلیکوپتر را نشانه میگیرد. سگی دارد فرار میکند که یکدفعه موجی میآید. سگ اما شنا میکند؛ ادامه میدهد میشود نقطهای سیاه. یک لحظه امید توی آن همه وحشت بیدار میشود ولی موجْ ماشینی را که با خودش آورده هُل میدهد سمت سگ و هر چه میگردی آن نقطهی سیاه را نمیبینی. و تو میدانی آن تصویر برای من یعنی چه. میدانی چهقدر باید جان کنده باشم که بلند نشوم از جایم و ببینم دوربینْ دوباره اتوبان را نشان میدهد. ماشینی سفید که رانندهاش موج را دیده انگار. یک آن میخواهد خلاف جهت برود. اما کجا؟ دوباره مسیرش را کج میکند. راهش را ادامه میدهد؛ با سرعتی که کمتر میشود. کمتر؛ تا موج میرسد.
هلیکوپتر میرود جلوتر. روی سقف هتلی مسافرها ایستادهاند و سیل را تماشا میکنند که از پای هتل میگذرد و بهشان نمیرسد. دوباره امید. آن چنگال زورش کمتر شده؟ دوربین میرورد روی یک جادّهی سربالایی با چند ماشین پشت هم. ماشین اول تکان نمیخورد. شاید رانندهاش سالها منتظر این موجها بوده. صدایی نیست ولی بوق ماشینهای پشت سرش را میشنوی. ماشین آخر اما اینور و آنور میرود. دنده عقب میگیرد. کجا برود؟ یک سمت، ردیف خانهها است و یک سمت درّه. دوباره برمیگردد. موج میرسد.
نوشتهای ظاهر میشود؛ سونامی– سندای– ۲۰۱۱. و فیلم از نو شروع میشود؛ از آن بالا، روی آسمان.
میروم توی خیابان و یاد مستندی میافتم که دربارهی ایدز میدیدم. یکی میگفت: «از آن بالا تماشا کردن اینها چهطور است خدایا؟ لابد تو هم گریه میکنی.»
*از شعر شهرام شیدایی.
به شیوهی اِلنور ریگبی
«سهگانهی ناپدید شدن اِلنور ریگبی»
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۳۶ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
«آه، آدمهای تنها را بنگر.» این اولین خط آهنگ «النور ریگبی» اجرای بیتلز است. «النور ریگبیِ» پاول مککارتنی در کلیسا میمیرد و هیچکس هم برای خاکسپاری او نمیآید. در تنهایی زندگی میکند و در تنهایی از دنیا میرود. «النور ریگبیِ» «نِد بِنسِن» هم وضعیتی مشابه دارد. تنها است حتی اگر جنس تنهاییاش با تنهایی «النور ریگبیِ» بیتلز یکی نباشد. اما از یک جایی به بعد دیگر میداند که یکی از همان آدمهای تنها است و تصمیم میگیرد که منتظر مرگ نماند. میخواهد ناپدید شود اما به روش خودش. ناپدیدشدن را از نقطهی صفرِ ناپدیدشدن شروع میکند؛ از نبودن. در زندگیاش دو خلاء و دو نیستی پشت هم اتفاق افتاده؛ از دست دادن فرزند و به دنبال آن، خلاء حضور «کانر».
«النور» دو “از دست دادن” را پشت هم تجربه میکند. یا به عبارتی تکرار “نبودن” است که او را به تصمیمی برای ناپدید شدن میرساند. بار اول، زمانی که از آن پًل میپرد پایین؛ نبودن را به معنای نابودی به جان میخرد. بنابراین لحظهی شروع قسمت «Her» وقتی زنی را میبینیم که میرود سمت نردهها و عابری فریاد میزند؛ زن دقیقاً مصداق آدمهای تنهای ترانهی مککارتنی است. بعد از دیدن این صحنه، سؤالی که به ذهنمان میرسد شبیه یکی از آن بیتهای ترانهی بیتلز است که میپرسد «این آدمها از کجا میآیند؟ این آدمها به کجا تعلق دارند؟» یا حداقل سؤالهایی با همین مضمون. و قطعاً جوابی که برایش پیدا میکنیم در اولین لحظه، جواب مشخصی است؛ آدم تنهایی که از شدت ناامیدی خودش را پرت کرده پایین و از شانس خوب یا بد نجات پیدا کرده. حالا چی؟
حتی تا چند دقیقهی اول فقط به نظر میرسد که برای «النور»، این خودکشی ناموفق، یک راه برای ناپدید شدن بوده؛ شاید از دایرهی آدمهای تنها. او نمیخواهد در این دایره باشد. میخواهد از میان آدمهای تنها “ناپدید” شود. اما نکتهی مهمتری هم وجود دارد. انگار «النور» دارد خودش را به مرز اولین باری که این خلاء، این ناپدیدشدن را حس کرده میرساند. یعنی زمانی که فرزندشان را از دست دادند. یکجور عکسالعمل یا تقابل شاید. یکجور انتقامِ “نبودن” را با “نبودن” گرفتن. با این حال به تدریج که فیلم کامل میشود وقتی داستان را از دید «کانر» هم میبینیم همهی آنچه «النور» مرتکب شده با انتقام توجیه نمیشود. «النور» بعد از برگشتن از مرگ؛ بیشترْ با تصویر خلاءِ دومی که پشت سر گذاشته، یعنی نبون «کانر» روبرو است. یعنی آن شش ماهی که «کانر» اصلاً انگار نبوده و به قول «النور»، در عین کنار هم بودن کیلومترها با هم فاصله داشتهاند. «النور» تا نزدیکی محل کارِ مرد میرود، به خانهی مشترکشان تلفن میزند تا جایی که بالاخره با او روبرو میشود. همهی اینها را که کنار هم بگذاریم گاه فرار است گاه عبور، گاه آغاز زندگی جدید و شاید به خودمان میگوییم اینها معنی “ناپدیدشدن” نمیدهد. معنایی که از اولین لحظهی فیلمْ هنوز جای خودش را پیدا نکرده. اما “ناپدیدشدنی” که «النور» در هر مرحله برای آن تصمیم میگیرد؛ تعریف خودش را دارد. تصمیمات او برای “ناپدیدشدن” و البته برای چهطور ناپدیدشدن است که معنای برداشت شده از عنوان فیلم را جابهجا میکند. انگار هر بار «النور» برداشت خودش را از ناپدیدشدن ارائه میدهد. برای همین وقتی «کانر» میگوید «النور من را پرت نکن توی آشغالدانی.» این جمله برای «النور» غریب است. حتی وقتی جملهی «کانر» را به یاد میآورد: «من یک قلب بیشتر ندارم؛ پس به من رحم کن.» تصمیم «النور» متکی به دور انداختن «کانر» نیست. برای همین هم بین انگیزهی او برای رفتن؛ و انگیزهی مادرش، که او را به فرار تشویق میکند تفاوت زیادی وجود دارد. همین شیوهی تصمیمگیری «النور ریگبی» برای چگونه ناپدیدشدن است که در فضای فیلم، “ناپدیدشدن” میشود یک مفهوم. و بیشتر از آنکه با معنی ناپدیدشدگی سر و کار داشته باشیم؛ با حالات آن مواجه میشویم. راههای مختلفی که «النور» انتخاب میکند منجر به حالاتی از ناپدیدشدگی میشوند که شاید پاسخ همان سؤال شعر بیتلز باشند و بخواهند بگویند این آدمها از کجا آمدهاند؛ یا به کجا تعلق دارند.
همانجور که «النور» میگوید حافظه چیز عجیبی است. پسرِ از دست رفتهشان را محو و مبهم به یاد میآورند. داستان فیلم هم بر اساس همین قانون حافظه و غیرقابلاعتماد بودنش در بازگوییِ جزییاتْ روایت میشود. به خصوص در لحظاتی که میفهمیم در لحظههایی جزیی، روایت «النور» و «کانر» متفاوت است.
سهگانهی «نِد بِنسِن» مثل به یادآوردن یا زندهکردن خاطرهای است که انگار یک نفر یادش رفته باشد و چند بار برای خودش تکرار کند و آخر هم در جزییات با خودش به توافق نرسد. اما همهی این جزییاتِ متفاوت هستند که به تصمیمات «النور» برای ناپدیدشدن شکل میدهند. حتی اگر قرار باشد داستان همانطور که «کانر» میگوید هَپیاند تمام شود. اما چه «النور ریگبی» برگردد و توی یک خیابان «کانر لودلو» را صدا بزند -یعنی پایانی که از دید «Her» و «Him» میبینیم- و چه راه خودش را برود -یعنی پایانبندی قسمت «Them»- انتخاب «النور» است که چهطور خواسته ناپدید شود.
زیر باران شلاقیِ دیشب، با چتری که چند دقیقهی پیش شکسته بود؛ همهی تلاشم را میکردم تا خودم را برسانم به سوپفروشی ویتنامی؛ بلکه سوپ پیاز و ماهیچهاش بتواند -به تلقین هم شده- سرماخوردگی چند روزه را ملایمتر کند. همراه جهت باد، جای چتر را مثل سِپَر عوض میکردم که یکدفعه گوشهی خیابان چشمم افتاد به چند تا کتاب. درست است که فقط یک دیوانه میتواند کتابهایش را در باران رها کند به امان خدا؛ اما صد در صد فقط یک دیوانهتر است که با چتر شکسته میرود سراغشان. مثل چند تا تولهسگ خیس افتاده بودند پای ناودانِ یک مغازهی تعطیل. وقتی از زمین برشان میداشتم آب باران از بین ورقها سُر میخورد و بادْ قطرهها را پَرت میکرد دورتر. چه خوب که قطرههای بارانْ کلمهها را میشویند اما نمیتوانند پاکشان کنند. یکییکی نگاهشان میکردم و باورم نمیشد؛ «صبحانه در تیفانی»، «گربه روی شیروانی داغ»، «تریستان و ایزولت»، «بلندیهای بادگیر». توی هر داستانی که بنویسید محال است این تصادف را باور کنند. حق هم دارند؛ کتابهای مورد علاقهات را زیر باران پیدا کنی. دنیا قشنگ بود. مثل وقتی که از ذوقِ مقصد، دلتان میخواهد جایتان را در مترو بدهید به آدمها؛ یا کسی بهتان تنه بزند و فکر کنید مهم نیست با لبخند شما، دیگران خیال کنند الکیخوشی بیش نیستید. شکستگی چتر یادتان برود و حتی ریختِ نافرمِ سوپ را به مُقوی بودنش و اینکه شفای سرماخوردگیتان است ببخشید.
خوشحال بودم از پیدا کردنشان و خوشحالتر از اینکه قرار است تیمارشان کنم. مثل چند تولهسگِ سرماخورده باید توی آفتاب بخوابند. خشک میشوند و سالم؛ بدون نیاز به سوپ ویتنامی.
جانِ کلام
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی نوروز (۳۵) ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
«چه میخواهی بشوی؟ قرار است با زندگیات چهکار کنی؟» اینها در جهان کودکی «میسون»، سؤال پدر و مادرها است. مقدمهی سخنرانیشان برای نطقی دربارهی زندگی. فشردهی مانیفست تربیتیشان است. بزرگترها مدام از خودشان و از همدیگر دارند همین سؤالها را میپرسند. انگار هر مکالمهی دیگری هم که با هم داشته باشند یا قرار است به این پرسشها برسند و یا غیرمستقیم دارند درمورد جواب این سؤالها بحث میکنند. روابط عاشقانهشان بر پایهی این سؤالها شکل میگیرد و به خاطر جواب این پرسشها به هم میریزد. گاهی هم به خاطر اینکه جوابی برای این سردرگمیها ندارند؛ یا حداقل جواب مناسبی. همهی اینها هم آنچنان برای «میسون» شفاف نیست. چون هنوز دوران کودکی را میگذراند. همه چیز تصویر است. تصویری که بعدها وقتی بزرگتر شد میتواند با فکر به آنها و از روی آنها تقریباً نتیجه بگیرد پدر و مادرش در آن بُرهه میخواستهاند با زندگیشان چهکار کنند. دنیا در کودکی آنقدر وقت ندارد که بایستد و به آن سؤالهای مخصوص بزرگترها جواب بدهد. دنیا یعنی اینکه پدر و مادر، خودشان به آن سؤالها جواب دادهاند تا آخر هفتهها پدر با آن پونتیاک جی.تی.اُ بیاید دنبالشان برای گردش. دنیا توی این سن فقط یک سری تصویر است. «میسون» و «سامانتا» هم سعی میکنند همین را به پدرشان بگویند. اینکه از کودکیشان فقط تصاویر جدلهای پدر و مادر یادشان است. جدلهایی که بعدها میفهمند سر جواب دادن به آن سؤالهای مسخرهی مخصوص بزرگترها بوده. نه، کودکیِ آنها وقتی برای این پرسشها ندارد. فعلاً فقط باید یاد بگیرند چهطور آنجور که پدر یادشان میدهد با دستهایشان الماس بسازند، آهنگ جدیدی که پدر با گیتار ساخته را بشنوند و مهمتر از همه کمکم جلوی پدر و مادر نقش بازی کنند. به روی پدر نیاورند چهقدر بوی سیگار میدهد. به مادر نگویند که واضح است دارد میافتد توی دام استاد دانشگاهش. اما همیشه هم نمیشود از دست آن پرسشها فرار کرد. سر هر پیچ که داری بزرگتر میشوی سؤالِ «قرار است با زندگیات چهکار کنی؟» مثل یک نگهبان، ایستاده. بزرگترها تمام مدت، حول و حوش مفهوم این جملهها به مناسبات اجتماعی و کاریشان شکل میدهند. «میسون» دارد بزرگ میشود و حالا دیگر این جملات، پرسشهایی هستند برای رسیدن به یک تکلیف مشخص. آدم بزرگها همیشه میپرسند که با آنچه که هستند قرار است چهگونه رفتار کنند؟ اصلاً چهطور میخواهند با خودشان سر کنند؟ «میسون» حالا یک نوجوان است. «هولدن کالفیلد» نیست. ماجراهای عجیب او را ندارد. «صبحانهی قهرمان» میخواند. زیاد اهل مهمانیهای همسنهایش نیست. تولد پانزده سالگی را با موهای بلندی جشن میگیرد که در بچگی شوهر مادرش، بدون اجازهی او کوتاهشان کرده بود. اما بزرگ شدن درد دارد. قولی که پدر دربارهی بخشیدن پونتیاک داده بود یادش رفته. جی.تی.اُ را فروخته و اصلاً هم یادش نیست همچین قولی داده باشد. آیا باید در تولد پانزده سالگیاش یک انجیل کادو بگیرد که سخنان مسیح را با فونت قرمز چاپ کردهاند؟ «قرار است چه بکند؟» قرار است از این پانزده سالگی به بعد با زندگیاش چهکار کند؟ به مرور دارد میفهمد این پرسشها شاید بیشتر از آنکه سؤال باشند یکجور اخطار اند. یک نوع تلنگر. یک زنگ خطر برای شروع برنامهریزی؛ برای آدم دیگری شدن. برای اینکه آدمها به خودشان بیایند و زندگی را به نفع خودشان بسازند. حالا میداند که کمی هدف بد نیست. عکاسی میکند. و به گمانش قرار نیست عکاسی باشد مثل هزار عکاس مسخرهی دیگر. میداند میخواهد چهکار کند. قرار است چیزی به هنر اضافه کند. دیگر دوران کودکیای نیست که با آن تصویرها را ضبط کند. حالا عکسها مثل تصاویری که در کودکی داشت؛ جایی، همه چیزِ زندگی را حفظ میکنند. میداند میخواهد صفحه فیسبوک نداشته باشد. بدش میآید که توی یک صفحه زندگی کند. میداند دوست ندارد مثل آدمهای آن صفحه، در حالتی بینابین گیر کند. بزرگتر میشود. بزرگ شدن درد دارد و مسئولیت. میبیند که آدمها به مجرد بزرگ شدن باید بیوقفه خودشان را از نقطهای به نقطهی دیگر بکشانند. و فاصلهی بین دو نقطه یعنی خط. یک مسیر برای این که بدانند میخواهند با زندگیشان چهکار کنند. این خط برای پدر «میسون» انگار همیشه صاف بوده. انگار نقطههایی را انتخاب کرده که پشت سر هم قرار گرفته بودهاند. اما برای مادر اینطور نبوده. برای همین شکلی که خطهای زندگی او ساختهاند مثل شکل زندگی پدر یک خط صاف نیست. خطخطی است. پر از بالا و پایینهای زندگی؛ پر از نقلمکان و جابهجایی. اما آیا فرقی میکند؟ فقط شکلشان است که فرق میکند وگرنه زندگی فقط گذشته. پدر بهش میگوید سن میرود بالا و او دیگر حساسیتهایش را نخواهد داشت. میگوید پوستکُلفت خواهد شد. این همه آدم پوستکلفت در دنیا فقط خط کشیدهاند برای اینکه بدانند میخواهند با زندگیشان چهکار کنند. دنیا را خط کشیدهاند تا ببینند قرار است چه بشوند. میسون حالا در آستانهی جوانی است و میبیند هیچ فرقی ندارد؛ انگار فقط شکلِ خطخطیهای آدمها فرق میکند. حالا پدر پوستکلفت شده. مادر میخواهد نصف دیگر عمر را صرف از دست دادن چیزهایی کند که نصف عمر تلاش کرد تا به دست بیاورد. ممکن است گفته شود فیلم تا چند سال دیگر هم میتوانست ادامه پیدا کند. اما واقعاً اینطور نیست. به نظر میرسد «میسون» دیگر به جواب آن سؤالهای بزرگترها رسیده. خلاصهی بینهایتْ جواب، در پاسخِ آن دو پرسش میشود اینکه فهمیده کارِ زندگی، گذشتن است. وقتی روی آن سنگ نشسته میداند این لحظهها هستند که آدمها را شکار میکنند. و وادار به زندگی در زمان. زمانی که میگذرد برای همه. فقط شکل خطخطی کردن زمان فرق دارد.
عقاببودگی
یادداشت زیر را میتوانید در شمارهی نوروزی مجلهی کافه داستان بخوانید.
میگویند عقابها از یک سنّی به بعد، خودشان تصمیم میگیرند زندگی کنند یا از فلاکت بمیرند. از سنّی که منقارِ تیزشانْ کُند میشود. وقتی که دیگر چنگالهایشان قدرت بلند کردن طعمه را ندارد و به خاطر سنگین شدن پَرها؛ اوج گرفتن برای شاهبالها میشود یک خاطرهی دور. میگویند عقابْ قوپیشه نیست. برای همین هم تک و تنها میرود یک جایی دور؛ روی قلّهای شاید. اوّل از همه پَرها را میکند. بیرحم و آسان. مثل همهی شکارهایی که قبل از این، بارها نیمهی راه به نظرش بیارزش آمدهاند و از ارتفاعی رهایشان کرده. پَرهای کهنه را میکند بی آنکه به یکیشان نگاه کند؛ طاووسصفت نیست. میگویند بعد نوبت چنگالها است که با منقار از جا میکندشان. و آن وقت است که میرود سراغ منقارش. آنقدر منقار را به صخره میکوبد که دیگر چیزی از اسباب فلاکت نماند. از آن به بعد چند ماه دور میماند. بی پَر، بی منقار، بی چنگال؛ بی هیچ نشانی از ابهت عقاب بودنش منتظر مینشیند تا دوباره زاییده شود. اما آن چند ماه برایش فصل جراحت نیست. میگویند تکتک سلولهایش را برای زندگی نو آماده میکند. میگویند بعد از آن چند ماه، وقتی برمیگردد احساسی از خداگونگی دارد. اصلاً انگار برگشته تا به طبیعت زندگی بدهد؛ با شکار کردن، با قربانی گرفتن.
خیلی چیزهای دیگر هم در حاشیهی این افسانه میگویند. شاید چون افسانهی ققنوس برای آدمها که قرار است هزار بار تا مرگِ بهترینهای زندگیشان بروند و برگردند کافی نبوده.
هر سال بهار هم انگار فصل کاویدن زخمها است. و تو دو راه داری. یا هر بار جراحتهای سالی را که گذشته بخراشی؛ مدام به خودت بگویی «چند نفر دیگر نیستند تا این بهار را ببینند؛ کجای راه را اشتباه رفته بودهای که بُرجِ فلان آن اتفاق افتاد؛ کاش ماهِ مثلاً بهمن، قدرِ آن دیدار را بیشتر میدانستی…» و خراشیدن و خراشیدن زخمها.
یا میشود جای آنکه بارها و بارها زخمها را باز کنی؛ مثل عقاب همهشان را بتراشی، همهشان را بریزی دور. منقار گذشته را بکوبی به صخرهها و پَرهای خاطرات را دور بریزی. هرچهقدر هم که بدقیافه شوی میارزد. ارزشش را دارد که در تنهاییات، نوک آن قلّه به انتظار تولّد دوباره بنشینی. و فقط همین راه است که کمکمان میکند آینده را از نو شکار کنیم.
یکجور سرخوشی
یادداشت زیر بیست و هشتم بهمن ماه در شمارهی ۲۱۴ روزنامهی صبا منتشر شد.
صبحها را دویدن میسازد. پیاده راه رفتن روی برگهای زرد و سرخی که باران، به پاییزی بودنشان، به خشک شدنشان خندیده. پیادهروی، کمی دویدن؛ بیشتر آهسته قدم زدن است که صبحها را میسازد. قبل از اینکه ذهنْ مهلت داشته باشد فکر کند میتواند کاری خلاف میل تو انجام بدهد دویدن را شروع کن. باید اجازه بدهی به این خودِ قابلاعتماد. باید بپذیریاش و به آن میدان بدهی. به بعضی چیزها آدم باید اعتماد کند. به برای خودش جنگیدن. به گذشته را مثل تلفنی مزاحم خاموش کردن و هر لحظه را برای آینده ساختن. قدم که میزنی در هر لحظه؛ با هر برگِ زیر پایت، تصویرها ساخته میشوند. چارهای نیست. باید بهشان فضا بدهی… در لحظه ساخته میشوند در لحظه مرور میشوند و مثل هر موجود زنده دنبال قواماند. و قوامشان را از خود قابلاعتماد طلب میکنند. بگذار بمانند. بجنگند با هم. همدیگر را نابود کنند تا تو پیروزشان را انتخاب کنی. که وقتی انگشتها روی کیبورد میلغزند خودشان را بنویسند. با آن قوامی که وصول کرهاند و تو انگار فقط کاتب درباری باشی که هیچوقت بین رسالت و سلیقهاش مردد نبوده. و میان آنهمه تصویر، یکی شاید تصویر یکجور کوچ است. رفتن از جایی به جای دیگر. و با خودت بگویی چهقدر مستعدِ بینام و نشان بودنی! و شاید این هم یکجور استعداد است که دنیای اطرافت را به عالیترین شکل ممکن بسازی، تمجیدش کنی، تمجیدش کنند و آنوقت یکدفعه کوچ کنی. برای شناختن چیزی متفاوت در دنیای دیگرانی جدید. دیگرانی که با دیگرانِ قبلی فرق دارند. نام تازهای داشته باشی. گذشته؟ گذشتهای نداشته باشی؛ مثل دفعههای قبلی. همیشه جدید بودن، همیشه تازهوارد بودن. حالا تصویر، آن قوامی که بهش مقروضی را میگیرد. به تو میگوید آدم دیگری هستی در جغرافیای دیگر. شغل جدیدی داری. دوستهای جدیدتر. همه چیز تازه است؛ آدرس خانهات، ایمیلت. حتی رنگ مورد علاقهات. به خودِ قابلاعتمادت میدان دادهای. قویتر از آنی هستی که تا حالا بودهای. تصویر واضحتر میشود:به ورزش خاصی علاقه نداری. از پیادهروی متنفری. هر روز صبح میروی سر کار جدید. جایی شبیه دادگاه است اما دقیق معلوم نیست. باید به بهترین شکل ممکن محیط کاریات را بسازی؛ میسازی. هستند آدمهایی که در مورد این چهرهی جدید کنجکاوی کنند. یا چند نفری که واضح در مورد گذشته پرسیده باشند. اما تو بلدی چهطور جواب ندهی. به راحتی این مشکلات را برطرف میکنی. همه چیز خوب است. تا اینکه یک روز آن اتفاق میافتد شاید هم یک شب. با سرعت صد تا شاید میروی که به خانه برسی. روز سختی داشتهای؟ مهم نیست. دلیل سرعتات اینها نیست. اتفاقاً یکجور سرخوشی است. همراه خوانندهای که آهنگش توی ماشین پخش میشود میخوانی: «فقط شور زندگی است که تو را قویتر میکند…» قصد خاصی هم نداری فقط میخواهی از جلوی خانهی آدمی بگذری که صبح توی دادگاه خط و نشان کشیده برنده میشود. فقط میخواهی وقتی دارد از پیادهرویِ شبانه برمیگردد خانهاش، جوری با سرعت از کنارش شوی که…
وقتی دیگر صدای برگها را زیر پاهایت نمیشنوی تصویر را رها میکنی. همانجور که توی تصویر، زندگی قبلی را رها کرده بودی. و کلید را توی قفلِ خانه میچرخانی. از صبح که این در را قفل کردی تا حالا چند دنیا را زیستهای؟ در چند دنیا مردهای؟ چند فرزند به دنیا آوردهای و چند غریبه را کشتهای؟