آرشیو برای ‘نامهها’ دسته ها
فانوس دیوجانس*
وقتی «پونز روی دم گربه» را برای آقای «عباس صفاری» نازنین میفرستادم چون من را نمیشناختند خجالت کشیدم برایشان بنویسم من صفاری خواندنم حکایتی شده برای خودش. شادم صفاری میخوانم. در پروسهی نوشتن صفاری میخوانم. در روزهای ننوشتن صفاری میخوانم… و خلاصه این که کمترکسی از اطرافیانم نمیداند کلام عباس صفاری برایم چهقدر محترم است. کتاب را برایشان پُست کردم و هیچوقت اولین نامهای را که از ایشان گرفتم یادم نمیرود. اشاره به آدرسی کرده بودند که در داستان «زنی پوشیده با گردنبند» آمده. از ایشان اجازه گرفتم که نامه و نظراتشان را منتشر کنم. با بزرگواری قبول کردند.
June 28, 2012
کتاب شما را دوست داشتم و خوشحالم که مورد توجه قرار گرفته است . اما به گمانم اگر به خاطر یک جمله نبود خیلی پیش از این برایتان این چند خط را نوشته بودم . کتاب را داشتم نمنمک میخواندم تا رسیدم به یک آدرس. خیابان جیحون چهارراه دامپزشکی . با خواندن این آدرس ناگهان آسمانی اخرائی با هزاران کلاغ که به خانه برمی گشتند در برابرم ظاهر شد. به زنم که گفتم شکی نداشت که یک تجربه خارج از کالبد خودم داشتهام . طی این مدت فکر کردهام اگر یاد داشتی برای شما فرستادم از این تجربه نیز باید بگویم. اما حالا که دارم این چند خط را مینویسم نمیدانم دقیقا چه میشود در این رابطه گفت که ربطی به شما و کتابتان داشته باشد. حضور کلاغ ها در آسمان غروب تهران بخش هیجانانگیزی از دوران کودکی من است. چهارراه دامپزشکی نیز که فقط ضلع شمالغربیاش (داروخانه شیبانی) ساخته شده بود از مراکز تجمع کلاغهایی بود که به چنار باغهای سه ضلع دیگر چهارراه برمی گشتند.
چه حیف
-برای شان نوشتم چند سال از کودکیام دقیقا همانجا گذشته.
June 29, 2012
بیجهت نیست که با خواندن آن آدرس تجربهای خارج از کالبد داشتهام. شما بالای بانک عمران زندگی می کردید. زمین بانک قبل از آن که ساخته شود چنارستانی بود که تا خیابان کارون ادامه داشت. ومن که همبازی دیگری سر آن چهار راه خاکی و خلوت نداشتم تنها تارزان آن جنگل بودم. تارزانی که به خاطر پریدن از روی دیوار کاهگلی باغ… پونز روی دم گربه را من سه چهار ماه پس از دریافت در ساحل هاوائی خواندم. باید حدس زده باشید که اوقات خوبی با آن داشتهام. امیدوارم ادامه داشته باشد.
با سلام و ارادت عباس صفاری
-گذشت تا خبر فیلم کوتاه زنی پوشیده با گردنبند را بهشان دادم.
2013,August 14
خانم آیدا مرادی آهنی تبریک میگویم به شما. زنی پوشیده با گردنبند داستانی است که از قابلیتهای دراماتیک و نمایشی در حد کافی برای فیلم شدن برخوردار است. روی سن تئاتر نیز میتوان آن را مجسم کرد. این که یک مثلث عشقی و حوادثی که به آن خاتمه میدهد از طریق دیالوگی بیان شود که یک سر آن پسر تازه کاسب شدهایست که پدر و مادرش از اضلاع این مثلث بودهاند به اندازه کافی جذابیت داستانی و نمایشی دارد. ویژگی دیگر و چشمگیر آن برای من خواننده بیشتر در لحن متین و آرام این دیالوگ بود که به راحتی میتوانست سمت و سویی خشماگین و عصبی به خود بگیرد که شما به طرزی هوشمندانه از آن پرهیز کردهای.
اینجانب به دلیل دوری از ایران از چند و چون سینمای ایران و دستاندر کارانش (به استثنای آنچه در غرب به نمایش در میآید) آشنا نیستم. اما به نظر میرسد که سینما گران با تجربه و حرفهای روی این داستان کار کردهاند. امیدوارم از نتیجه کار راضی باشید. اگر چه فیلم و تصویر به تجربه نشان داده است که غالبا قادر نیست جای کلمه را بگیرد.
با مهر و سلام عباس صفاری
-از ایشان اجازه گرفتم برای منتشر کردن نظرشان.
August 27,2013
آیدا مرادی آهنی عزیز دور ماندن دراز مدت از اماکنی که در آن روزگار گذراندهای سبب میشود که عینیت آن مکان به مرور تضعیف شود و یکسره به بخش نوستالژی ذهن بپیوندد. . . به همین جهت هر از گاهی که به طرزی غیرمنتظره از آن میشنوی یا با آن روبرو میشوی حالتی غافلگیرکننده و حتا شگفتزده پیدا میکند. نوع رابطه فرد با زمان و مکان نیز در شدت و ضعف این شگفتزدگی نقش تعیین کننده دارد. برای من محله بریانک تهران. دهکده اسفندک بلوچستان – محله کلپ هام لندن – چهار راه جیحون و دامپزشکی و چند جای دیگر از این جمله است. پس از گرفتن دیپلم و ترک تهران به کافه فیروز زیاد سر میزدم . مسیرم از دامپزشکی شروع میشد به سمت سلسبیل و میدان کندی (سابق) و از آنجا با اتوبوس تا نادری. بهرام صادقی را چند باری در همین مسیر دیدم که او نیز به کافه فیروز میرفت. نمیدانم چرا همه این سالها فکر میکردم خانهاش جایی پشت سینما المپیا بوده است. در یک خاطره ازکافه فیروز (مندرج در زنده رود) و یک گفتوگو ی منتشر شده نیز به این موضوع اشاره کردهام. امروز اما در نوشتهای به نقل از همسرش دیدم سالهای پایانی عمرش را ساکن خانهای بوده است در حوالی چهارراه جیحون و دامپزشکی شاید نه چندان دور از جایی که شما دوران کودکیات را گذراندهای.
برای شهری مانند تهران که به این سرعت گذشتهاش را نابود میکند گفتن و نوشتن از محلاتی که دیگر نیستند یا کاریکاتوری از گذشته خود شدهاند به گمانم لازم است. امیدوارم روزی فرصت بکنم و دست کم درباره یکی دو محله که به یاد دارم چیزی بنویسم. این ایمیلها احتمالا نشانهای از از این دلبستگی است. انتشارش هم اشکالی نباید داشته باشد. چه بسا که یک هم محلی دیگر نیز پیدا کردیم که حوصله و حافظه بهتری از من داشته باشد.
با سلام عباس صفاری
پی . اس . – خوشحالم که رمانت مورد توجه قرار گرفته.
نمیدانم، برای من به عنوان یک نویسندهی تازهکار این نامهها یکی از بهترین مکاتباتم با یک هنرمند است. برایشان هم نوشتم که: «نمیدانم کلمهها چهطور توی دستهای شما رام میشوند؟ انگار که خودشان آمده باشند و سرسپره باشند به قلم شما. تسلیم.»
باز هم ممنونم بابت مهرشان و اجازه برای انتشار نامهها.
*نام شعری در مجموعهی «دوربین قدیمی».