گذشتهی بیمقصد*
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۲۹ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
مگر کمالگرایی را چهطور برای خودش تعریف کرده بود که حالا روی نیمکتی باید قصهی شکست آن را بلند بلند تکرار کند؟ داستانِ بر باد رفتن ایدهآلهایش که در زندگی فقط از کنارشان رد شده و گویی آنقدر سرعتشان زیاد بوده که جز نگاه کردن، کاری از دستش برنیامده. لابد اشکال کار در همان تعریف لعنتی بوده وگرنه بدون برآورده شدن آرزوهایی که برای زندگی خواهر و پسرخواندهاش داشت هم زندگی میگذرد. و البته روال رابطهها. رابطه یکی از نقطههای شکست همیشگی «جَسمین» اند. روابطْ نیرومند اند؛ متحول کننده اند و ممکن است آدمی را به گونهای دگرگون کنند که خوشایندش نیست. اما «جَسمین» نمیداند یا آنقدر درگیر ایدهآلها شده که حواسش نیست قدرت روابط، تنها وابسته به تعریف او نیست؛ بلکه تعریف دیگری هم همان اندازه و شاید بیشتر میتواند رابطه را به تحرک وادارد. و این وضع را واقعیتی دیگر، پیچیدهتر میکند و آن این است که هر کدام از طرفین تعریفها و قصههای چندگانهای از آنچه میگذرد دارند. و بدون شک شکستهای «جَسمین» پایانبندی داستانهای او است. نه داستانهایی که برای دیگران سر هم میکند. داستانهایی که با آن زندگی را میسازد و سعی دارد به هر طریقی شده نقش دیگران را مطابق نیاز داستان خودش تعیین کند. و اینجاست که روابط سرخوردهاش میکنند. بسیاری رابطه را به کوهی در تاریکی تشبیه کردهاند که فرد ذره ذره از آن بالا میرود. «جَسمین» در این تاریکی هرگاه که به ستیغی میرسد و از آن پس پایاش را در سرازیری میگذارد مطمئن است که به قله رسیده. بیآنکه فکر کند شاید اصلاً کوهی نبوده تپهای بوده که او روی دامنهاش درجا میزده. و از همین جا شروع به ساخت روایت از آنچه گذرانده میکند. آدمی مثل «جَسمین» همیشه یکی از آن قصههای آرمانی دارد. و این قصههای آرمانی با نوعی حسرت آغاز میشوند. همیشه داستان خاصی که میپروراند ترکیبی از خصیصههای شخصی است که در گذشتهی او حضور داشته. و البته وجوه ایدهآل شخص خودش. در دنیای او آرمانها گاهی بیشتر از خود زندگی اهمیت دارند. برای همین هم در رابطه با «دوآیت» دست و پا میزند. عواطف او دوباره سربرآورده چرا که حس میکند بین داستان واقعی و داستان بالقوهای که از آرمانهایش ساخته؛ هماهنگی وجود دارد و این دو بدجور به هم میخورند. بنابراین شناخت هماهنگی سبب برانگیخته شدن عواطف مثبت در او میشود. گاهی تلاش میکند مانند زندگی با «هال» به زور هم شده ایجاد هماهنگی کند. مضطرب است. به گمانش با فاصلهای که از گذشته دارد دیگر همه چیز را روشن میبیند اما نمیداند که نویسنده هرگز چیزها را مستقل از داستان خود نمیبیند. «جَسمین» هم مثل نویسندهای همیشه تحت نفوذ مضمون داستانی است که خلق میکند. و این مضمون همان جاهطلبی همیشگی است. همان توقع عجیب از زندگی خودش و اطرافیان. و با تکیه بر نظرگاه داستان خودش محیطاش را شکل میدهد. همهی ما آدمهای زیادی را دیدهایم که مواقع بدبیاری میگویند: «این جریان همیشه برای من پیش میآید.» و این نتیجهی ماندن و درجا زدن بر سر همان مضمون داستانهایشان است. «جَسمین» مثل هر داستاننویسی میکوشد تا قصهی بینقص و بدون تناقصی ارائه بدهد مثل کاری که در مقابل «دوآیت»میکند. مدام دست به شخصیتشناسی میزند تا متناسب با هر آدمی پیچ داستاناش را تنظیم می کند؛ حتی اگر قصه همان باشد. و همین قصهها که قرار است به روابط او سمت و سو بدهند و مشخص کنند به کدام یک باید گسترش بدهد او را در سراشیبی سقوط میاندازند. مثل نقشهای که برای تنبیه شوهر سابقاش و مشخص کردن روابطاش با او میکشد. که البته آن را می شود یک نوع پایانبندی برای داستان زندگی مشترکاش با «هال» دانست. قصههای «جَسمین» خیلیها را از او دور میکند. چرا که رابطههای او اغلب ماهیتی شئ گونه دارند. از همان لحظهی اول، رابطه برای او تنها وسیلهای است برای نیل به ایدهآلها. حتی آرزوهایی که برای «دَنی» دارد رنگ خودخواهی دارند. برای رسیدن و برپاکردن یک زندگی راحت و البته جذاب. و حالا که «دوآیت» آمده چه بهتر. اما تقریباً غیرممکن است کسی بتواند چیزی به یک ایدهآلیست بدهد که خود او از عهدهی کسب آن برنیامده و نتوانسته در درون خودش پیدا کند. رابطهها کمکم برای او شکلی خیالی و فانتزی میگیرند. مثل دختر نوجوانی که هنوز قصه پریان توی ذهنش مانده؛ راوی قادر نیست تصوراتش را با منطق داستان و پتانسیلهای آن منطبق کند. تا به شکست نرسد محال است بفهمد آرمانهایش چیزهایی هستند که میشد بخواهد نه چیزهایی که واقعاً میخواهد. تلاشهای او برای دگرگون کردن قصههایش هیچوقت راه به جایی نمیبرد. چون این تلاشها برآنند تا تغییری در شناخت احساسات یا رفتار دیگران به وجود آورند بی آن که به داستانهایی بپردازند که بر این تجربهها اثر میگذارد. تا داستانی دگرگون نشود امکان دگرگون شدن رابطه نیز وجود ندارد. آدمهایی مثل «بلانش دیبویسِ» داستان «تراموایی به نام هوس» یا «جَسمین» حتی اگر تا جایی هم از عهدهی این روابط برآیند همیشه امکان دارد عناصر تازهای به درون داستان قدیمیشان نفوذ کند. و همهی کمبودهای داستان جدید را نشان بدهد. پیدا شدن سر و کلهی شوهر سابق «جینجر» آن هم در لحظهای که «جَسمین» برای معلوم نیست چندمین بار چشم در چشم ایدهآلهایش دوخته یکی از همان عناصر مخل است. عنصری که باعث میشود بار دیگر ایدهآلها سرعت بگیرند و همینجور که در چشم «جَسمینِ» غمگین خیره شدهاند از کنار او بگذرند.
*عنوان: نام شعری از «عباس صفاری».