چند پاف عطرِ «پاناش»
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۳۰ مجلهی تجربه نیز بخوانید.
ظاهراً رمانِ «اشتوان تسوایگ»، آن شیوه از داستانپردازی را که وامدار «هزار و یک شب» است؛ به عنوان ضربهای کاری به روایتِ «گراند هتلِ بوداپست» بخشیده. یا شاید بهتر است بگوییم «وِس اندرسون» لزوم رعایت این شیوه را به عنوان هارمونی، چنان عجین شده دانسته که بررسی روند فیلم، بدون آن، ناقص مینماید. اولین و بارزترین نشانه به یقین در همان لحظات ابتدایی است که مقام راوی در عرض چند دقیقه جابهجا میشود و با در نظر گرفتن پارامتر زمان؛ یعنی سیر حرکت به سمت گذشته، تداعیکنندهی راویهای تو در توی «الف لیلة و لیلة» است. انتقالی که سرعت آن، ریتمی هماهنگ با داستان دارد؛ دخترک روی نیمکت گورستان، کتابِ در دست او میانسالی نویسنده، جوانیاش و در نهایت «زیرو مصطفی» سالخورده. این لایه لایه نزدیک شدن به قصهگو چه تمهیدی میتواند باشد؟ و با پذیرفتن چه ضرورتی در داستان نشسته؟ اینکه فیلمْ ما را با چند راوی روبرو می کند و بعد از بین آنها، یکی را با ما تنها میگذارد آیا به این دلیل نیست که از طریق این روش «داستان» میخواهد نزدیکترین ناظر به روایت را انتخاب کرده باشد؟ شاید. و البته بهتر است تأکید کنیم که منظور از «داستان» اینجا دیگر داستان تصویری است نه داستان نوشته شده. چرا که فیلم با همین تمهید میکوشد فاصلهی بین این دو مدیوم را نشان دهد. خارج کردن داستان از دل کتاب و سپردن آن به صحنههای زنده و راویان مسلط و نزدیک به این صحنهها به نوعی موکد این مطلب است و گویی «اندرسون» به عمد اصرار دارد بر این که داستان را از منظر کتاب و از خط به خط به صحنه آورده تا تصویر به تصویر نشان بدهد. خود نویسنده میگوید مردم به اشتباه فکر میکنند ذهن یک نویسنده همیشه مشغول تخیل است. چون داستان او از درون و از تخیل سرچشمه نگرفته. جایی بیرون ذهناش وجود داشته. جلوی چشمهایش. مثل تصویرهایی که حالا جلوی چشمهای ما قرار میگیرند. در ادامهی شیوهی داستانپردازی «هزار و یک شب»، حتی تعلیق جانداری که در همین تعویض راوی است را میتوان متعلق به سنت دیرینهی این کتاب کهن داستان دانست. در هر بار جابهجایی، ما منتظر شنیدن قصه همراه با پرداخت ذهنی ادامهی داستان میمانیم.
اما آنچه در ابتدای مطلب در مورد فرم هزار و یک شبی گفتیم تنها محدود به جابهجایی راویها یا تعلیق مرتبط با آن نیست. بارزترین ویژگی «الف لیلة و لیلة» جغرافیای گسترده و متنوع داستانی است که این تنوع به نوبهی خود سهم مهمی در مرموز بودن قصهها دارد. جغرافیای تخیلی فیلم «اندرسون» نه گسترده است نه متنوع. اصولا در «گراند هتل بوداپست» این سرزمینها نیستند که محمل داستاناند؛ آدمها اند که هر کدام سرزمین و جغرافیایشان را به دوش میکشند. و این جغرافیا هرچند تخیلی اما کاملاً به ذهن مخاطب آشنا است. از دیگر شاخصهّها میتوان شیوهی Leitwortstill را نام برد. در واقع Leitwortstill به معنای سبکِ واژهی راهنما است. اصطلاحی ساختهی «مارتین بوبر» و «فرانتس روزنتسویگ» که آن را در بررسیهای متون کتاب مقدس به کار گرفته بودند. و دال بر تکرار هدفمند واژهها در یک قطعهی ادبی است. الگویی که در مورد «هزار و یک شب» کاربرد وسیعی دارد. ساختار داستانی آن طوری است که توجه شنوندگان را به عناصر روایتی معینْ بیشتر از سایرین جلب کند. واژههای تکرار شونده، ایماء و اشارههای مکرر و تجمع عبارتهای وصفی در چنین الگوهایی جای میگیرند. هر Leitwort یا واژهی راهنما، به صورت واحد و به طور معمول؛ مضمون یا بنمایهی مهمی را در یک داستان بیان میکند و تکرار آن مسجل میکند که آن مضمون به تدریج خود را بر توجه خواننده تحمیل خواهد کرد. بنابراین رفته رفته این روند، نوعی پویایی در کشف معنی تولید میکند. زیرا در این مِتًد، در میان ترکیبات اصوات مربوط به هم نوعی حرکت و جنبش پدید میآید. اگر انسان تمام متنی را که پیش روی او قطار میشود تصور کند میتواند امواجی را که میان واژهها پس و پیش میروند احساس کند. به تکرار بعضی واژهها و جملات در فیلم «موریسون» دقت کنیم. چهطور این شیوهی کلامی که نویسنده انتخاب میکند در ساختن تصویر کامل برای آن جغرافیا و سایر لایههای شخصیتی به کمک میآیند. یک نوع از الگوپردازی ساختاری الگوپردازی مضمونی است. برهانی وحدتبخش یا اندیشهای اساسی که در رویدادهای متمایز و البته در چارچوبهای روایی مختلف مشترک است. گوستاو با روحیهی شاعرمسلک، دوستدار همهی بِلوندهایی است که میتواند تنها امیدشان باشد. این جنتلمن حتی وقتی در حال فرار از زندان است باید بوی عطر «پاناش» بدهد و لباسهایش مرتب باشند. یک اروپایی اتو کشیده با این مشخصات چه ربطی میتواند داشته باشد به پسربچهی جنگزدهای که هر روز صبح با مداد جلوی آینه برای خودش سبیل میکشد و تنها یک زن را برای همهی عمر دوست دارد؟ زنی که نه بلوند است نه میانسال. زیبایی «آگاتا» به آن خال بزرگ روی صورتش است. با همهی اینها یک الگویی در زندگی صاحب هتل و پادوی شرقیاش وجود دارد که تکرار میشود. الگویی که فقط همان شغل پادویی در کودکی نیست؛ یا هزار جور نظم و انضباط عجیب و غریب که خودشان و دیگران را ملزم به رعایت آن میکنند. یک خصلتی از زندگی است. تنهایی؟ شاید. ولی بیشتر از آن محکوم به تنهایی بودن است. «مصطفی» میگوید دنیای «گوستاو» قبل از آنکه واردش بشود نابود شده بود و او تصویری کاملاً خیالی را با روحیهای مثالنزدنی حفظ کرده بود. خود «مصطفی» چهطور؟ اینکه هنوز در همان اتاق کوچک کنار آسانسور میخوابد و هنوز به همان شیرینیها و نوشیدنی قدیمی جوری وابسته است که «گوستاو» به عطر «پاناش» بود؛ چهطور؟ او هم انگار وابسته و محکوم به نگهبانی از دنیایی است که خیلی وقت پیش نابود شده و چیزی جز یک تصویر خیالی نیست.