چهرههای تاریکی*
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۳۱ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
پچپچههای شیطانی زیر گوش شخصیتها، یادآور فضای بسیاری از موقعیتهای شکسپیری اند. صحنههایی که در آنها جنّی از بیشهای بیرون میزند تا مسافر یا رهگذری را گمراه کند. مکر و حیلهای را یاد او بدهد یا آشوبی را به یادش بندازد که فراموش کرده بود. «پوک» و «آریل» دو شیطانِ معروف شکسپیر اند. هر دو مسافران را به بیراهه میکشند و هر دو هم خود را به صورت نورهای شعلهور روی باتلاق درمیآورند. طبق نظریات لغتشناسها در رابطه با منشأ شیطانی «پوک»؛ این اسم، یکی از نامهای شیطان است و گفته شده از این نام برای وحشتزده کردن زنها و بچهها استفاده میشد. تشابهات زیادی هم بین «پوک» و «آریل» وجود دارد. به عنوان مثال میشود به موقعیتهای تکرارشوندهی خاص و سطرهای مشابه از گفتار هر کدام اشاره کرد. «پوک» متعلق به «رویای شب نیمهی تابستان» است و «آریل» که در تاریخ ادبیات او را مظهر ازلیِ جاسوسی میدانند متعلق به نمایشنامهی «توفان». با این حال هر دو، کارشان وسوسه است. وقتی در «رویای شب نیمهی تابستان» پری کوچک میخواهد «پوک» را آرام کند او از جلد جنّ خانگی بیرون میزند و شکل واقعی و شیطانیاش را به نمایش میگذارد. میگوید یک وقت اسب است، یک وقت سگ تازی و یک وقت خرس بیسر و در هر حال میغرّد و میسوزاند. دو شیطانِ مینهسوتا و به خصوص «مالوو» به دلیل شرارتِ همراه با طنزشان؛ یادآوری کاملی از موقعیتهای ساختهی «پوک» و «آریل» اند. و حتی شاید بشود بیشتر روی «پوک» تأکید کرد. «مالوو» زمانی خطرناکترین قاتل مینهسوتا است و روح سرگردانی که به آدمها یادآوری میکند مجبور نیستند حقارت را تا آخر عمر تحمل کنند. و یک وقت دیگر دندانپزشکی است که عاشق زن بلوندی شده و با همین جدیت هم میتواند در آسانسور هتل لاسوگاس، با آن زن و دو نفر دیگر، حمام خون راه بیندازد. «مالوو» مثل هر شیطانی، غرایز را در آدمها بیدار میکند و ساز و کار واقعی این جهان را تحریک میکند به حرکت کردن. همزمان هم این ساز و کار را به مسخره میگیرد. مثل شیاطین شکسپیر و گوته، کارگردان این صحنهها است. وقتی جنازهی زن «لستر»، توی زیرزمین افتاده و اسلحهی پلیس سر او را نشانه گرفته؛ باید برسد و با یک شلیکْ دکور و حرکت صحنه را نهایی کند. همین کارگردانی را یاد «لستر» هم میدهد. وقتی کار «نایگارد» به آن بیمارستان میکشد و روی صندلی بیمارستان برای اولین بار کنار «مالوو» مینشیند اولین مرحله از شخصیتسازی در داستان را پشت سر گذاشته؛ آنقدر تحقیر شده که وقتی شیطانی مثل «لورن» سر راهش سبز شود فکر کنیم دارد حرفهایی که میزند؛ همان صدایی است که «لستر» همیشه توی ذهنش خفه کرده. «لستر نایگارد» به عنوان یک ضدقهرمان، همان الگوی مسافرها و رهگذرهای شکسپیر را دارد و واقعا هم که سفری را شروع میکند. و با نوعی لجبازی تا آخر آن را ادامه میدهد. آنقدر که دیگر خودش بشود یک پا کارگردان. زن همکلاسی سابقش را هدف بگیرد و به دو پسرش بفهماند که چه کارهایی از صاحب آن قیافهی ابله و هیکلِ ریزه برمیآید. و برعکسِ زندگی قبلی، سادهلوحترین زن اطرافش را انتخاب کند. برای این که همسرش را بکند پیشمرگ و یا طعمهی «لورن»؛ کاپشن خودش را به «لیندا» بپوشاند و در آخر هم کلید گاوصندوق را بگذارد در دست جنازهی زن، که سناریواش تکمیل شود. اما در کنار همهی اینها، طنزی چاشنی این اتفاقات است که انگار یکی از ویژگیهای خشونت امروزی، همین مضحک بودن آن است. همین مَضحکه بودن خشونت هم شاید باعث میشود که مثل بازیچهای، راحت به هم پاسش بدهند و قتل بشود راه حلی عادی. همان مکر و حیلهای که «لستر» فراموش کرده بود میتواند به کمک آن، از شر خیلی از مزاحمهای زندگی مثل همسر و همکلاسی سابقاش خلاص شود. حتی میمیک و شخصیت کاراکترها از «لستر» گرفته تا شخصیتهای فرعی مثل مرد لال و همکار پُرحرفش. این طنز به استادانهترین شکل ممکن، به ساخت دو کاراکتر اصلی کمک کرده. هرچقدر در طنز «لورن» شیطان صفتی دیده میشود در شیطانصفتی «لستر» نوعی طنازی وجود دارد. وقتی «لورن»، شاد و سرحال در لابی هتل دوستانش را میخنداند؛ در جکها و خندههایش هم آن حس مرموز، جوری قابل انتقال است و طوری به وحشتمان میاندازد که وقتی همکارش میگوید: «تو خود ابلیسی.» فکر میکنیم این همان جملهای است که دنبالش میگشتیم. و «لستر»؛ حتی وقتی چکش را روی سر همسرش میکوبد از بلاهت چهرهاش خندهمان میگیرد. از این نظر دو میمیک متفاوت را شاهدیم. دو شخصیت شیطانی متفاوت. شاید «لستر» به نظرمان بیدستوپاتر بیاید اما زمانی که وارد آن آسانسور میشود به اندازهی «لورن» ترسناک است. و درام چه جهشی پیدا میکند و چهطور اوج میگیرد وقتی برای این دو نفر در دنیا؛ هیچکس و هیچ چیز ترسناکتر از خودشان نیست. نه پلیس، نه افبیآی و نه هیچچیز دیگر. اما در نهایت بزرگترین امتیازی که میشود به سریال «فارگو» داد پایانبندی فوقالعادهی داستانی است. این که هیچ کدام به دست دیگری نابود نمیشوند. حتی یک پایانبندیِ بهتر هم نمیشود برای عاقبت دو شیطانک «فارگو» متصور شد. تصویر «لورن» با گلولههای یک پلیسِ نه چندان باعرضه در بدنش و تصویر «لستر» وقتی که به خودش میآید و زمین زیر پاهایش همینجور انگار تا بینهایت دارد ترک میخورد و همهی زندگیاش میرود زیر یخِ یک رودخانه.
*عنوان: نام رُمانی از پیر بوآلو– توماس نارسژاک.