چرا خوشبختی تا این حد دردناک است؟*
«عملیات پامچال» خیلی از خطوط داستانی دیگر کارهای این زوج معمایینویس را دارد؛ تصویرها و لحظههای «زنی که دیگر نبود»، «سرگیجه» و «آخرخط» در اکثر موقعیتهای «عملیت پامچال» مرور میشوند. دوباره مثلثی عاطفی و دوباره جنایت. اما جنایتی که فقط قتل نیست. یک نفر مرده و حالا بعد مرگش قرار است بارها و بارها یادش بمیرد. یک نفر که بودنش تعریف کردنِ خوشبختی را دچار مشکل میکرده و حالا در «عملیات پامچال» این نقش به «ژرسن» رسیده. روزنامهنگارِ راستِ افراطی که مدتها است دیگر کمتر کسی جدیاش میگیرد. روزنامهنگاری که میخواسته رُماننویس شود. اما «ژرسن» ذاتاً روزنامهنگار است. غلوکردن خصوصیت حرفهای او است و همیشه به نظر خودش در موقعیتهای مختلف به صحرایی از سنگ چنگ میزند، به خروش میآید و ناسزا میگوید تا احساس قدرت کند. تا چند روز پس از چاپ مقالهها، خود را خوشبخت احساس کند و یادش برود زنش -«فلورانس»- مدام به او میگوید: «تو غلو میکنی.» مثل آنکه واقعاً زندگی مصنوعیشان خیلی وقت است که منتظر همان چند کمونیست خیالاتی بود تا با رویاهای خام و دست خالی؛ با سری پُر از آرزوهای دور و دراز بیایند و ویلای «ژرسن» را بفرستند روی هوا. «ژرسن» اما مدتها است که از خیلی مدارهای زندگی پرت شده بیرون. نه زندگی خانوادگی آرامی دارد نه وجههی خوبی در اجتماع. فقط روزنامه مانده و یک مشت دشمن کوچک که «ژرسن» مجبور است توی خانه راه برود و بهشان فحش بدهد. همینها «فلورانس» را کلافه کرده. شعارهای تکراری و توخالی حوصلهی «فلورانس» را سر برده که خانه را بدون «ژرسن» غرق آرامش میبیند. اینقدر که یک چمدان بردارد و برود دنبال معشوق سابقاش، «رنه»:
«فلورانس تنها بود. حتی یک ماهی قرمز در ظرف بلوری نداشت که تنهاییش را با او، با چشمان درشت طلاییاش، تقسیم کند. با این حال تصمیمش را گرفته بود…»
اما آن چپهای بیدستوپا –که بمب دستسازشان، ویلا و مأمورشان را با هم منفجر کرده– حالا باید خود «ژرسن» را هدف بگیرند. موقعیت همهی شخصیتهای داستان مثل همان جادههای پرترافیک و بستهای است که در آن گیر افتادهاند. حتی جنازهی «ژرسن» که از صندوق عقب ماشینی به ماشین دیگر منتقل میشود. اما جنازهاش، وقت رفتن، وقت جدا شدن از آن صندوق عقب انگار چیزهایی را جا میگذارد. کمی از مرگ را برای «رنه» و کمی از بدبختی را برای «فلورانس».
*از متن کتاب.
عملیات پامچال– پیر بوآلو/توماس نارسژاک– ترجمهی ناصر جاویدی– انتشارات کتاب فاخته– چاپ اول، شهریور ۱۳۶۳.