منتشر شد…
…کلاه قرمزم را پایین کشیدم. توی چشمهایش آب جمع شده بود. گفت: «بیانصافی کردی. حتی مهلت ندادی برگردد.»
چاقو را به ضرب از کمر مادربزرگ کشیدم بیرون. توي گوني مچاله شده بود. گفتم:« ما هم خانه نبوديم وقتي که رفت و مجسمه ها را شکست. مادر خواب بود وقتي که رفت سر وقتش…»
شادي گفت:« نکشت که.»
نگاهش که کردم به روزنامهها نگاه کرد و گفت:« مگر همه چيز روبهراه نشد؟»
طناب را محکم گره زدم و گفتم:« اگر گربه نبود با آن همه چسبي که زده بود دور گردن مادر…»
چهره مادر يادم آمد که دراز کشيده بود روي تختش. گربه نشسته بود بالا سر مادر و از سوراخ کيسه به چشمهايش نگاه ميکرد. چند قطرهی ريز روي ديوارهی کيسه سر ميخورد…
پونز روی دُمِ گربه،آیدا مرادی آهنی،نشر چشمه (جهان تازه داستان)،بهار 1390
چندي پيش در دست دوستي كتاب شما را ديدم و با خوشحالي و از سر ذوق گفتم:
ستاره اي بدرخشيد و ماه مجلس شد دل رميده ما را رفيق و مونس شد
آرزو مي كنم زاغ كِلْكِتان بر جريده ادبيات جهان خوش بدرخشد و همواره مايه مباهات ما باشيد. فقط اينكه آيا اثر ديگري در دست تأليف داريد يا نه؟ و باز هم اينكه شما من را استاد لقب داديد و شرمنده ام كرديد. موفق و پيروز باشيد.
درود آیدای عزیز
http://drarefaskari.blogfa.com