از انبارِ ادبیات
نامهی «آلاحمد» به «جمالزاده»؛ به چندبار خواندنش میارزد. همیشه.
خیلی دلم میخواهد در پُست بعدی علّت اینکه چرا تصمیم گرفتم در این چهاردیواری بگذارمش را بنویسم.
آقای جمالزاده
اخیر قلم رنجه فرموده بودید و دربارهی «مدیر مدرسه» این فقیر -که در واقع چیزی جز مشتی در تاریکی نبود–در آخرین شمارهی راهنمای کتاب، مطالبی نعتآمیز منتشر کرده بودید. از اینکه آن جزوهی بسیار مختصر، سرکار را به چنین زحمتی واداشته است، بسیار عذر میخواهم. پیداست که در سن و سال شما، نشستن و ده یازده صفحه، دربارهی آدمی ناشناس که نه کارهایست و نه اگر نانی به او قرض بدهی، روزی روزگاری پس میتوانی گرفت، کار سادهای نیست.
فداکاری میخواهد و همّت و قصد قربت و دستآخر دوراندیشی. و شما بهتر از این فقیر میدانید که همین همّتها و قصدهای خالی از اغراض است که کسی را به چیزی یا به کاری، دلبسته میکند و دستکم، در تاریکی ذهن آدم بدبینی، فتیلهی میرندهای از خوشبینی گذرایی میافروزد. از این همه بسیار ممنون.
اما راستش این است که چون آن همه بهبهگویی را در خور خود ندیدم، شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در اینهمه همّت و قصد قربت و پرکاری، مابهازایی از دوراندیشی هم نهفته باشد و تازه چه خوب است اگر این حدس، صائب باشد. چراکه بزرگترین رجحان یک عمر دراز اینست که بدانی در پس این شکلکها، صورتی نیز از حقیقت واقع نهفته است. گذشته از این که مگر قرار شده است تنها امثال دشتی دوراندیش باشند و در فکر باقیات صالحات؟ که بردارند و مثلاً در «نقشی از حافظ» توشهای برای روز مبادایی ببندند که پای پیران قوم از میان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و بههیچ تر و خشکی از آنچه در زیر دیگ این روزگار، برای نسل آنها، چنین آش دهانسوز زقومی پخته است، ابقا نکنند؟
جمالزاده هم که به گمان خود در این پختوپز دستی نداشته است، حق دارد عاقبتاندیش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوی نکبتی این سفره مرتضیعلی را دربیابد و آنوقت بهدنبال این استشمام برخیزد و همچون لقمهای به مفلوکی که گمان برده است گداست، پیزری لای پالان من هیچکارهای بگذارد که مبادا فردا همین مفلوک ناشناس، از سر قبر من یا پدرم بگذرد و به جای الرحمن، بر آن لگدی بکوبد. به این طریق، جوانهای نسلی که من فردی از آنم، به آقای جمالزاده هم حق میدهند که اینچنین عاقبتاندیش باشد.
باعث تأسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته میدانید که تقصیر این قصور از این فقیر نبوده است. چراکه من از وقتی چشم به این دنیا گشودهام، سرکار – اگر بدتان نیاید– به خرج جیب همان معلمهایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه «لمان»، آبخنک میل میفرمودهاید که نوشتان باد. چون حقش را داشتهاید. قلمها زدهاید و قدمها برداشتهاید -آبرویی بودهاید و هتک آبرویی نکردهاید- همیشه جای خودتان نشستهاید… نه دامنتان را به سیاست آلودهاید -نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شدهاید– نه از زندانها خبر داشتهاید و نه از حرمانها.
و در نتیجه این برد را هم داشتهاید که نه از آتش داغ آن ۲۰ سال، جرقهای بدستتان پرید و نه از لجن… همیشه هم محترم بودید و نمایندهی این مردم بودید و مهمتر از همه، از نویسندگان پرفروش بودید. بههمین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نایل بشود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید، خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت، به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم یا آنطور که دستور داده بودید، «ره چنان بروم که رهروان رفتهاند». که نفهمیدم غرضتان از این «رهروان»، خودتان بودید یا آن دیگران که ذکر خیرشان گذشت و همپالگیهایشان. اما اگرچه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما الآن باید روضهخوان باشید… و من گوگلبان.
آقای جمالزاده، خیلی حرفها برایتان دارم -نکند سرتان را درد بیاورم؟– و حالا به همین علّتهاست که میخواهم غبن این همه ساله خودم را از زیارت سرکار در این مختصر بیاورم، به خصوص که با این مطالب لطفآمیز دربارهی «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید. دستکم اینهم فرصتیست برای درددلی. آخر اگر پیران قوم از درددل جوانها بیخبر باشند، این حفره میان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد.
شما با «یکی بود، یکی نبود»تان مرا شیفته خود کردید -با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید- چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است با «قلتشن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید. در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید -یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟– میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم– و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد– حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن. و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است.
من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان ۲۰-۱۰ سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره میکردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم -عادت شغلیست– لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟
باور کنید که دلم برای شما میسوزد که چنین «آمبورژوازه» شدهاید. در حضور شما جرأت نکردم این تعبیر فرنگی را ترجمه کنم. شما پرکارید -جزو آن دستهای نیستید و نبودهاید که با اولین کارشان، خفقان میگیرند– چراکه نه تریاکی بودهاید و نه مرفینی و همیشه هم آرامش خودتان را داشتهاید. اما پیداست که نان مظلمه، ذهنتان را کور کرده است.
لابد یادتان نرفته است که نان مظلمه یعنی چه؟… ذهن شما را هم همین نان مظلمه کور کرده است که سر پیری، از سر سیری مینویسید. چرا جلوپلاستان را جمع نمیکنید و نمیآیید؟ می ترسید قبای صدارتی به تنتان بدوزند؟…نترسید. حالا دیگر زمانه برگشته است، برای شما تره هم خرد نمیکنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فوائد روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.
چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا از این ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگویی های شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هرکه مثل شما -آنوقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟ خواجهنوری در مجالس بسیار «انتیم» مینشیند که افکار ملتی را رهبری کند- و حجازی و بیانی، تاریخ برایش درست میکنند– و تقیزاده زیر همهی اینها را صحه میگذارد. و حال آنکه نویسندهی اصلی تاریخ آن دوره شمایید. چراکه اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشتهاید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟ این شتر قبل از همه، در خانهی خود شما خواهد خوابید. و همین شما مجبور خواهید شد برای اینکه نامی به نیکی در آن از شما ببرند، مجیز همان بیانی را بگویید که در سال ۲۵، ناظم دانشکدهی ادبیات بود و بیاشارهی من و امثال من آب نمیخورد که شاگردی بودیم مثل همه شاگردها.
لابد میگویید «عجب مملکتی است، آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها… غافل از اینکه، آن قرتیبازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد… اینجا من و امثال من اگر گهی میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان.
من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمردهام -هنوز خفقان نگرفتهام– هنوز نگریختهام. هر خری میتواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابندهای نمیتواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کردهام، کاری بکند یا دستوری بدهد. آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلاً کار ادبی نیست. کار بیادبی است. و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات، لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.
آقای جمالزاده، به عقیدهی این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهی صدر میدهد. اصلاً «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
شما نان مظلمهتان را بخورید و گدایی از هر پدرسوختهای را برای تهیهی کفش و لباس بچههای مردم جایز بدانید و از به وجود آمدن چنین عزتنفسهایی تعجب بکنید و خیال کنید که آقا مدیر من پس از مدتی بیکاری و مقروض ماندن در اثر گرسنگی و اضطرار باز…. با هزار دوندگی و التماس و….کفش دستمال کردن، شغل دیگری برای خود دستوپا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان بروید و گمان کنید که به مراد دل رسیدهاید و من با آقای مدیرم و همه آقامدیرهای دیگر به ریش این به مراد رسیدنها میخندیم و گدایی برای مردمی که حق حیاتشان پامال شده را حرام میدانیم و چنین عزتنفسهایی را در خودمان حفظ میکنیم و چون میدانیم احمقانهترین کارهای روزگار را داریم، نه برای حفظش سرودست میشکنیم و نه در از دست دادنش تأسفی میخوریم که احتیاجی به کفش دستمال کردن داشته باشیم. چرا اگر ما هم کارهای آبرومند و نانداری مثل ماموریت ۴۰ ساله در فرنگ داشتیم، حدس شما صائب بود. چراکه شما بهتر از این فقیر میدانید که برای حفظ چنین مشاغل محترمی، چه کارها میشود کرد. یعنی باید کرد. والسلام.
ارادتمند- جلال آلاحمد.
جالب بود. منتظر پست بعدی هم هستیم
ممنون که سر میزنید آقای بدخشان.
از شما بعید بود گذاشتن این نامه
دلیلش را هم مینوشتید بد نبود.
قربان شما و ممنون.
درود مطلب جالبی بود وقابل تعمق از آن جهت که روشنگرقسمتی ازتاریخ وادبیات مابودوپاسخی بود به چرایی وجود ما به اینکه چراما اینجا رسیدیم وجلال به خسی درمیقات .