از زبانها و اسلحهها
مطلب زیر در ماهنامهی «هنر و تجربه» –شمارهی بیستوهشت– چاپ شده است.
فیلمْ داستان پسر بچهای را روایت میکند که هر روز برای ماهیگیری پا به کِشتی به گل نشستهای در نقطه صفر مرزی میگذارد. او کِشتی را به محلی برای آرامش خود تبدیل کرده است، اما حضور غریبهای این آرامش را بر هم میزند..
این همهی چیزی است که در مورد فیلم «بدون مرز» گفته شده. فیلمی که تا دقایقِ زیادی از شروع فیلمْ هیچ دیالوگی بین آدم هایش رد و بدل نمیشود. و همین باعث میشود فیلم در نقاط آغازین داستان عدهای از مخاطبان خودش را از دست بدهد. فیلمنامه برای چنین استراتژی تمهیدات خودش را دارد اما مشکل اینجا است که این نکته خیلی دیر مشخص میشود.
کشتی محل زندگی پسرک است. و ماهیگیری و نمکسود کردن ماهیها راهی برای درآمدش. صدفها را بهخاطر ساخت گردنبندهای تزئینی و فروششان جمع میکند و راستش بیشتر از آنکه هر چیز در راستای آرامش باشد برای بقاء است. مگر آنکه این جنس از تلاش جهت بقاء را برای او مایهی آرامش بدانیم. در هر صورت این وضعیت اولیه که چندان هم شرایطی عادی نیست با وارد شدن کودکی عراقی به هم میریزد. و این تجاوز به دنیای تنهایی پسرک اولین زنگ ناقوس دشمنی است. و وقتی پسرک عراقی مدام پا را از مرزهای خودش در آن کشتی فراتر میگذارد این کینه و دشمنی پررنگتر هم میشود. شاید یکی از نقاط قوت فیلم را میتوان تعلیق مناسب و جانداری دانست که برای مشخص شدن هویت –دست کم جنسی– کودک عراقی در نظر گرفته شده. و البته به یقین این تعلیق مدیون لحظهی مناسبی است که برای نقطه گذاشتن بر آن انتخاب شده. پسرک ایرانی کنار تورهای ماهیگیری در آب عکس کودکی را میبیند که لباس دخترانهاش را پوشیده. اما پیش از این داستان فیلم یکی از نکاتی که سعی در تأکید بر آن دارد را برای مان روشن کرده. اینکه مصیبت چهطور آدمها را حتی در دشمنی به هم نزدیک میکند. اتفاقی که برای دشمن پسر افتاده گریههای او و کودک همراهش بیش از این به کینهی بینشان میدان نمیدهد. گریههای کودک حتی بیشتر از آن اتفاق دلسوزی پسرک را برمیانگیزد. و راهی میشود برای اینکه درست در همان نقطهی صفر مرزی با هزار جور مرزی که بینشان است بیمرز زندگی کنند. کلمهها مثل سنگ و آجر سد بزرگ زبان بینشان قرار دارد اما راه عبور از آن را هم پیدا میکنند. این وضعیت دوم هم که در ظاهر به سمت ثبات میرود چندان خوشایند نیست. تا بالأخره پای یکی از سرباز امریکایی که از ابتدای فیلم پشت سیمخاردارهای مرز میبینیم و مثل پسرک نگرانشانیم و مثل دختر منتظرشان به کشتی باز میشود. یک غریبهی دیگر با زبانی دیگر و جالب اینجاست که هر کس هم اسلحهی خودش را به کشتی میآورد. اسلحهی این غریبهها مثل زبانشان برای پسرک جدید است. او حالا علاوه بر کشتی و تور ماهیگیری باید از دختر و بچهی همراهش نیز دفاع کند. اینجا نقطهای است که مخاطب –اگر تماشای فیلم را ادامه داده باشد– دلیل تمهید نویسنده در سکوت ابتدای فیلم را میفهمد. در نقطهی صفر مرزی با کدام زبان میشود حرف زد؟ و اصلاً بر فرض اینکه بشود حرفی هم زد، چه باید گفت؟ چیزی غیر از اینکه برای بار دیگر غم و مصیبت است که باعث نزدیک شدن آدمها به همدیگر میشود؟ این مصیبت همان ترکشهای دنیای سیاست و جنگ است. سرباز امریکایی هم از این ترکش ها در امان نیست. شاید از این نظر میتوان صفت انسانی را به فیلمنامهی بدونمرز داد که انسانها با زشتیهای اجتماعی و دردهای شخصی بدون قضاوت، روایت میشوند. سه نفر در اتاقی از یک کشتی ویران سر سفرهای مینشینند که یکی اعتفاد دارد دیگری خانوادهاش را کشته و آن دیگری فکر میکند اگر آن یکی نبود حالا پیش خانوادهاش بود و دیگری میاندیشد زمانی کشورهای آن دو نفر دیگر با هم جنگی هشتساله در کشورش راه انداختند که نتیجهاش شد همین کشتی که حالا در آن نشستهاند و غذا میخورند. و اتفاقاً تنها پناهگاهشان است.
«بدون مرز» را میتوان فیلم قابل تحسینی دانست که یک ایراد بزرگ آن هم در شروع مانع خوب دیدهشدن آن شده. همانطور که به آن اشاره کردیم استراتژی نبود دیالوگ کاملاًقابل فهم است اما کاش برای دقایق شروع میشد روشی را پیش گرفت که برای مخاطب از این نظر دافعه نداشته باشد. وجود یک خردهپیرنگ کنجکاوی برانگیزتر از رفتن پسر سمت مرداب. یا صحنهای با جذابیت بصری متفاوت یا هر نوع ترفند نوشتاری میتوانست این فیلم را از ضرری به این بزرگی نجات بدهد.