آنها که بازگشتهاند
معرفی فیلم «سکوت» ساختهی مارتین اسکورسیزی؛ براساس رُمانی از شوساکو اندو*.
این مطلب در هفتهنامهی «کرگدن» –شمارهی شصتوچهار– چاپ شده است.
.
سلطان رنجهای عاطفی؛ این عنوانی بود که راجر ایبرت به مارتین اسکورسیزی داد. و در مقالهای با همین عنوان، نوشت که درد باعث شده است تا او بعضی از بهترین فیلمهایی که تا بهحال در مورد ناامیدی و تنهایی ساخته شدهاند را کارگردانی کند. البته که منظور ایبرت بیشتر رنجهای سودایی دوست کارگردانش بود اما همچنان نوشت که فکر میکند اگر اسکورسیزی تیرهروز باقی بماند شاید شاهکارهای دیگری مانند «راننده تاکسی» خلق کند. بعد از دیدن «سکوت» شاید آدم به همین حرفهای ایبرت برگردد و شاید زمزمه کند؛ پس هنوز تیرهروز باقی مانده است.
وقتی پدر رودریگرز و پدر گاروپی به دنبال پدر فِرِرا به ژاپن پا میگذارند؛ هنوز حرفهای او را در آخرین نامه یادشان هست که گفته بود هرگز این سرزمین را به عنوان کشور آفتاب و روشنایی به یاد ندارد، بلکه آن را یکسر در تاریکی دیده است. بااینحال آنها آرامش و ایمانی را با خود به ژاپن میبرند که هرلحظه جای آنکه کمکشان کند ناکارآمدبودنش را اثبات میکند. چراکه ایمان برای این مردم هنوز در نشانههای ملموس زنده است. ایمانْ نانی است که هنگام دعا از دست پدر میگیرند، دانههای تسبیح کشیشی آمده از آن سوی آبها است؛ ایمانْ غسل تعمید است نه دلیل آن. چه میتوان گفت به بندگانی که دنبال ملکوت خدا روی زمین او میگردند؟ سباستین رودریگرز مسیحیان ژاپنی را که بالای صلیب، و میان موجها میبیند، انگار تازه میفهمد که او فقط شریک رنج این مردم نیست؛ دلیل رنج آنها است. و از کجا معلوم که واقعاً او و گاروپی برای این آدمها مصیبت نیاورده باشند؟ولی آخر مسیح هم برای زیبایی نمُرد. رودریگرز میداند زیبایی آن است که برای بد و فاسد بمیرد. وقتی میگوید خون شهدا بذر کلیسا است، به گمانش مأمورهای آن مفتّش سامورایی، تنها او را به صلیب میکشند و تنها او را خواهند سوزاند. اما بهجای رودریگرز، مسیحیان ژاپنی میمیرند تا او –نمایندهی مسیح که گاهی خودش را بدیل پسر خدا میداند– مسیح را انکار کند. جان مسیحیان گرو ارتداد او است. نکند ژاپنیها راست میگویند که خدای او دارد ژاپن را از طریق خود او مجازات میکند؟
رودریگرز بهجای فِرِرا چیزهای دیگری پیدا میکند. انگار که بیشتر پی خودش آمده باشد تازه میفهمد که جوابش به مؤمنان چه اندازه سُست است. چرا؟ نمیداند. نمیداند برای چه خدا این بار را دوش آنها گذاشته. سباستین همینها را میپرسد، از خدا، و از پسرش؛ اما جوابی نمیآید؛ میپرسد و سکوت است. اگر خدا دیده که آن مسیحیان و پدر گاروپی را چهطور در آب غرق کردند چهطور میشود سکوت او را توجیه کرد؟ هرچند وقتی پسرش را به صلیب میکشیدند هم او میدیده. او حتی برای پسرش هم ساکت ماند. پس قرار نیست جواب بدهد. همانطور که زمانی به فِرِرا جواب نداد. اتفاقاً بعد از دیدن فِرِرا، رودریگرز هر اندازه که از ارتداد استاد قدیمیاش منزجر است از آن سکوت هم به غایت دلزده است. همین است که حرفهای فِرِرا به گوشش آشنا میآید؛ «او سکوت کرده، اما تو سکوت نکن.»
رودریگرز بعد از ارتداد است که سکوت میکند. حالا دیگر نام، همسر و فرزندی ژاپنی دارد. هر سال و هر بار روبروی مفتّشها با نوشتن ارتدادنامه، الحادش را تأیید و تمدید میکند. با سکوتی که انگار هیچوقت آن را نخواهد شکست، نه نامی از او میآورد و نه پسر او. دلیل پیچیدگی داستان هم همین است. که سکوت، بیصدایی نیست، خلاء نیست. سکوت صدا است. گفتوگویی است که اگر تا به حال صدای رودریگرز ترتیبش را به هم میزد، از این نقطه به دیالوگی دوطرفه تبدیل میشود. سکوت پاسخی است از طرف کسی که یک عمر آن را شنیده بود. حتی همین سکوتِ رودریگرز هم گویای سکوت او است. همانطور که رودریگرز در سکوتْ صدای او را شنیده، شاید او هم در سکوتْ صدای پسرش را، صدای پسرانش را بشنود.
گفتهاند چنین فیلمی را فقط کسی میتوانست این اندازه خیرهکننده بسازد که به گفتهی خودش کلیسا همواره برای او راهی بود تا از جهان روزمره به بیرون بدود. اگر سباستین رودریگرز تا این حد، و به اندازهی خطوط رمانِ «اندو» ملموس است باید آن جملهی اسکورسیزی را به یاد بیاوریم که در مورد مبلّغین مذهبی میگوید: «از حرفهایشان خوشم میآمد، از شجاعت و آزمون و کمک حرف میزدند.» اما در نهایت باید گفت چنین فیلمی را تنها کسی میتوانست بسازد که رنج را میشناسد، که هنر رنجکشیدن بلد است.
*رمان با ترجمهی حمیدرضا رفعتنژاد، توسط فرهنگ نشر نو، سال ۱۳۹۵ منتشر شده است.