از یادداشتهای دفترچهی سبز
گفت دو سال و نیم پیش بود. توی «تفلیس». حدود یکِ بعد از نصف شب از روی پل «سُویِت» رَد میشده. پلی که با آن علامتهای داس و چکش تا ابد امضاءِ کمونیستهاست بالای رودِ «کور». یک دستش بطری بوده و یک دست توی جیب؛ آرام راه میرفته که دختره از کنارش رد شده. بطری نصف نشده بوده پس آنقدری یادش هست که دختره تاپ بلندِ کرم تنش بوده؛ بلندتر از شلوارک کوتاه جینش. برای همین هم دو گوشهی پای تاپ را گیر داده بوده به کمر شلوارک. با آن دمپاییهای اَبری و موهای بازی که باد میزده زیرشان به خوابگردها میخورده. گفت اول شک کرده خودش باشد چون رنگ پوست دختره را آفتابِ ساحل «کور» حسابی سوزانده بوده. یک لحظه یاد کلاس آزمایشگاه الکترونیک دو افتاده. یاد کلاس کنترلخطی. یاد جزوههای خوبی که دختره برمیداشت و یک بار که با ماشین کورسی جدیدش توی پارکینگ تیز رفته بود طرفش و جزوه خواسته بود دختره گفته بود فعلاً دست کسی است. یاد تقلبی که خودش سر امتحان مدار رسانده بود به دختره و نزدیک بود برگهاش را پاره کنند. گفت همینجور ماتش برده بوده. گفت قبلاً از «ب.ج» شنیده بود که دختره حالا مینویسد. با خودش گفته پس آن دفترچهی سبز توی دستش بیخودی نیست. یک لحظه گفته یک جمله فارسی بپراند یا اسمش را بگوید. اما یکدفعه، بطری توی دست؛ قدمهایش را کُند کرده. کُندتر و بالأخره ایستاده به تماشا. دیده دختره یک پایش را گذاشته روی میلهی سیاه و توی دفترچه سبزی که چسبانده به پایش چیزی یادداشت کرده. بعدش هم همانجور مثل خوابگردها رفته.
گفت میدانی اینها را چرا حالا تعریف میکند؟ چرا توی این دو سال جایی مثل فیسبوک به دختره نگفته بوده؟ خُب، بعضی موقع اینطور است؛ برای مردها که هست، یک چیزهایی میماند توی خُمره تا جا میافتد و بعدِ چند سال درش را باز میکنند. اینطوری لذتش بیشتر است. بیشتر از آنکه آن شب، بطری را تمام کرده یا نکرده تا هتل راه میافتاد دنبال دختره و بعد دوباره راهش را کج میکرد سمت پُل.
پ.ن: اینکه کِی و در کدام سفر توی دفترچه نوشته بودمش یادم نیست. تاریخ نداشت. تاریخ همین امروز را زیرش نوشتم.