همهچیز میرسد به بازنده- مطلب محسن آزرم در حاشیهی رمان «گُلف روی باروت»
محسن آزرم عزیز در شمارهی نوروزی مجلهی کرگدن، خواندن «گُلف روی باروت» را پیشنهاد کرده است. یک دنیا ممنونم از او.
همهچیز شاید از جایی شروع میشود که فکر میکنیم گوشهای نشستن و تن دادن به قواعد بازیای که دیگران برای ما تدارکش دیدهاند عاقلانه نیست و فکر میکنیم هرکسی این بازی را تدارک دیده اصلاً به فکر آرامشمان نبوده و تازه اینجا است که یا باید بیخیال فکر کردن شویم و بازیای را که تدارک دیدهاند ادامه دهیم یا مثل راویِ رمان گُلف روی باروت به این نتیجه برسیم که آدمها فقط آنهایی نیستند که میترسند و دستهای هم هستند که جنگیدن و چشم در چشم دیگران ایستادن و سکوت نکردن و تاب آوردن را دوست میدارند و چنین آدمهایی اصلاً به این فکر میکنند که این جنگ را نباید تمام کرد و باید ادامهاش تا روزی که دیگری دستش را به نشانهی تسلیم بالا بگیرد و بگوید از اوّلش هم اشتباه کرده و نباید این جنگ را شروع میکرده.
خانم سام در رمانِ گُلف روی باروت چنین آدمی است و هیچ دلش نمیخواهد بازندهی بازیای باشد که پا به آن گذاشته و هیچ دلش نمیخواهد دستخالی از این بازی برگردد و هیچ دلش نمیخواهد بعد از اینکه بازی به انتها رسید با خودش فکر کند که کاش مهرهای دیگری را هم جابهجا میکرد و یکقدم نزدیکتر میشد و اصلاً از همان لحظهای که تصمیم میگیرد و پا به بازیای میگذارد که قرار نبوده راهش دهند فکر همهچیز را کرده و فکرِ همهچیز یعنی روی هوش و ذکاوت خودش حساب کرده و مثل کارآگاهی که لباس مبدّل به تن کرده و به جستوجوی ماجرایی برآمده که پروندهاش را به او سپردهاند خیال ندارد گوشهای بنشیند و کنار بکشد و بیشتر میخواهد از گذشتهای سر درآورد که هرچه بیشتر دربارهاش میفهمد جنبههای تاریکش را بیشتر میبیند.
اوّلین رمان آیدا مرادی آهنی هیچ شباهتی به رمانهای این سالها ندارد و بااینکه رمانی کاملاً معمّایی است در قیدوبند شیوههای معمولِ رمانهای معمّایی نمیماند و اسطورهها را به زمان حال میآورد و ظاهرِ تازهای به آنها میبخشد و این جملهی جوزف کمبلِ اسطورهشناس را به یادمان میآورد که اسطورهها نمیمیرند؛ در لایههای زندگی روزمرّهی ما به حیات خود ادامه میدهند و روزی بالاخره خود را آشکار میکنند.گُلف روی باروت یکی از باهوشترین و بهترین رمانهای این سالها است؛ رمانیاست که خواندنش را نباید از دست داد.
استادی که از شاگردش جا ماند
مطلب زیر در مجلهی «کرگدن» چاپ شده است.
استادان زیادی هستند که بهمحض روبروشدن با شاگردْ نبوغ او را درمییابند و با آزمونی دشوار او را به شاگردی میپذیرند. اما حسادت و کینهی همان نبوغ هیچگاه آنها را رها نمیکند. همین است که دستوپا میزنند تا از شاگردان نابغهشان بهتر باشند. و اگر شانس نیاورند و بلوغِ حسرت در همینجا متوقف نشود به انسانهای مبتذلی تبدیل میشوند. سنشان بالا میرود درحالیکه بزرگترین آرمانشان خلق اثری کُپی یکی از آن نابغههای کوچک است. جولیان جینز در یکی از مقالاتش مینویسد چنین استادی اگر در زمینهی هنروادبیات باشد شروع میکند به خلق آثاری مشابه شاگردانش، با این هدف که رکوردشان را بزند. برای همین این استادان با وجود مهارت در آموزشْ صاحب آثاری به شدت متناقضاند چراکه در خلق هرکدام، یکی از شاگردان باهوش خود را رقیب میپنداشتهاند… استاد عاصی امضاء مشخصی ندارد؛ همواره اولین اثری که او را مرعوب کند هدف میگیرد.
بنابراین طبیعی است که استادانی از این دسته، همواره این واقعیت را انکار میکنند که چه میزان از همدورههایشان عقباند. یعنی آنهایی که مرتکب خطایی مثل این استادان نشدهاند.
«فلچر»، دقیقاً در چنین موقعیتی قرار دارد. نبوغ «اندرو» را پذیرفته و با وجود کهنالگوی استاد در ذهنش میخواهد او را از دوزخ سطحیماندن عبور دهد. اما شعلههای همین نبوغ و پشتکار او را میسوزاند.
فیلم بر اساس داستانی از خودِ «دیمین شزل» است؛ بر پایهی دورهای از زندگیاش در دبیرستان پرینستون. استاد در این داستان، خودش دری بسته است. هفتخوانی است که قهرمان باید از او عبور کند تا به خواستهاش برسد. برای همین تقریباً از همان ابتدا میفهمید که هیچنوع دوستی میان این دونفر ممکن نیست. داستان به عناصر پیرنگهایی مانند انگیزش وبلوغ متوسل میشود و همین عناصر، تمپووضربِ داستان را جاندارتر نشان میدهند. «شلاق» همهی اینها هست بهاضافهی ترس غالب برصحنهها که بیاغراق میتوان گفت نفسبُر است. ترسی که با غُرشهای «فلچر» مثل بهمن روی سرتان آوار میشود. تازه باور میکنیم که خشونت و قاطعیت یک رهبر ارکستر میتواند به اندازهی توهینها و فریادهای گروهبان«هارتمن» در فیلم «غلاف تمامفلزی» آزاردهنده باشد. استادان کینهای وقتی نتوانند شاگرد نابغهی خود را مثل برده مطیع سازند آدمهای وحشتناکی میشوند. «فلچر» بیچاره از ابتدا میداند که این شاگرد آمده تا او را سر جایش بنشاند؛ پس اولین دشمن استاد است. شما هم مانند «اندرو» و باقی نوازندهها به لبخندها یا کلام آرام استاد اعتماد نمیکنید. ازاینرو ضربههای دِرام به شما آرامش نمیدهند. هرجا که چندخطْ نُتِ آهنگِ جَز نواخته میشود شما هم نگران پرتشدن طبل یا صندلی از سمت استاد هستید. مدام با خودتان میگویید «الآن، الآن است که داد بزند.» واقعاً هم که او در این مورد مثل یکشخصیت نظامی نااُمیدتان نمیکند. روبروی هرحرکت «اندرو»،«فلچر» با یکنیزه ایستاده. اما «اندرو» هم از آندسته شاگردهایی نیست که کوتاه بیاید. او هم توی ذهنش الگویی مثل «بادی ریچ» دارد. پس اینکه ساعتها بنشیند پشت طبلها و یکنفس تمرین کند چیز عجیبی نیست. دیگر کلاسها و محل تمرین فقط پادگانی نظامی نیست. مخاطب کمکم خود را وسط رینگ یکمسابقه میبیند. «فلچر» مثل آبخوردن برای او رقیب میتراشد؛ مثل یککودک که بعد از چهلسالگی رشد نکرده و عروسکهایش را به قصد تلافی عوض میکند. دلمان برای حقارت «فلچر» میسوزد. وقتی «اندرو» بهخاطر چنددقیقه تأخیر کنار گذاشتهمیشود ما این خشونت را درک میکنیم. لحظهای که با سروصورتی خونی خودش را به اجرای گروه میرساند؛ نویسنده بهخوبی توانسته خشم را در ما جمع کند. در مقابل «فلچر» که او را در همان وضع و با صورتی زخمی برای همیشه از گروه اخراج میکند این ما هستیم که در گوش «اندرو» زمزمه میکنیم: «بجنب پسر؛ بزن این لعنتی را داغان کن.»
«فلچر» نتوانست جلوی «اندرو» تاب بیاورد. و این بهترین راه برای حذف او بود؛ کاری کن تا این بچهپررو را نبینی. شنیدن اینکه این استاد پیر با مغز بچههای دبستانی باعث خودکشی کسی شده چیز عجیبی نیست. جینز مینویسد چنینی استادانی بعد مدتی همهی تلاششان حذف شاگردها است حتی اگر شده یکجا بنشینند و مثل پیرزنها پشتسر شاگرد آنقدر صحبت کنند و زیرآبش را بزنند. وقتی «اندرو» و «فلچر» بار دیگر تصادفی، هم را میبینند دیگر «فلچر» هم از مدرسهی موسیقی اخراج شده. دعوت به نواختن همراه گروه «فلچر» اینبار سرنوشتساز است. ما هم با همان اشتیاق کاراکتر، سر صحنه میرویم و به گمانمان «فلچر» عوض شده. اما فیلم برای چندمینبار غافلگیرمان میکند. «فلچر» فکر میکرده «اندرو» باعث اخراج او از مدرسهی موسیقی است. پس با کوچککردن شاگرد روی صحنه، انتقام خودش را میگیرد. «اندرو» نمیتواند خوب بنوازد. ناامید است و ما خشن. و مگر خشونت بارها از دل ناامیدی زاده نمیشود؟ پس وقتی «اندرو» سر همان صحنه، تصمیم به مقابله با «فلچر» میگیرد این خشونت را با خود دارد. او باید به «فلچر» ثابت کند که بچهها همیشه بچه نمیمانند. نه جناب استاد، بزرگ شو. ما داریم بزرگ میشویم اما تو هنوز همان بچهی لوس و نُنُر با چشمان غرق حسادت به کارهایمان ماندهای. و هنوز یک کار درستوحسابی هم نکردهای. اینبار قرار نیست «اندرو» یقهی «فلچر» را بگیرد. نیازی هم نیست. حالا که استاد آنقدر حقیر بوده و چیزی جز یک حیلهی احمقانه برای خُردکردن شاگرد ندارد شاگرد میتواند او را زیر ضربات نُتهایی که مینوازد؛ یعنی هُنرش لِه کند. در صحنهی آخر داستان، شخصیت اصلی و حریفش هر دو در یک قدمی هدف قرار میگیرند. «اندرو» که دیگر با گذشت هرثانیه، با ساز یکی میشود برندهی این میدان است و «فلچر» با غرشهایی که از ساز و نگاهِ «اندرو» میآید باخته. آبرویش را و مهمتر از آن خودش را. «شلاق» را میتوان فیلمی اقتباسی دانست که علاوه بر پیچشهای خوب داستانی، صحنههای پُرکشش، پیرنگِ قوی، نقاط اوجوفرودِ بهموقع و پردههای دقیق فیلمنامه؛ از رعایت ریزترین نکات داستانی غافل نیست.
از زبانها و اسلحهها
مطلب زیر در ماهنامهی «هنر و تجربه» –شمارهی بیستوهشت– چاپ شده است.
فیلمْ داستان پسر بچهای را روایت میکند که هر روز برای ماهیگیری پا به کِشتی به گل نشستهای در نقطه صفر مرزی میگذارد. او کِشتی را به محلی برای آرامش خود تبدیل کرده است، اما حضور غریبهای این آرامش را بر هم میزند..
این همهی چیزی است که در مورد فیلم «بدون مرز» گفته شده. فیلمی که تا دقایقِ زیادی از شروع فیلمْ هیچ دیالوگی بین آدم هایش رد و بدل نمیشود. و همین باعث میشود فیلم در نقاط آغازین داستان عدهای از مخاطبان خودش را از دست بدهد. فیلمنامه برای چنین استراتژی تمهیدات خودش را دارد اما مشکل اینجا است که این نکته خیلی دیر مشخص میشود.
کشتی محل زندگی پسرک است. و ماهیگیری و نمکسود کردن ماهیها راهی برای درآمدش. صدفها را بهخاطر ساخت گردنبندهای تزئینی و فروششان جمع میکند و راستش بیشتر از آنکه هر چیز در راستای آرامش باشد برای بقاء است. مگر آنکه این جنس از تلاش جهت بقاء را برای او مایهی آرامش بدانیم. در هر صورت این وضعیت اولیه که چندان هم شرایطی عادی نیست با وارد شدن کودکی عراقی به هم میریزد. و این تجاوز به دنیای تنهایی پسرک اولین زنگ ناقوس دشمنی است. و وقتی پسرک عراقی مدام پا را از مرزهای خودش در آن کشتی فراتر میگذارد این کینه و دشمنی پررنگتر هم میشود. شاید یکی از نقاط قوت فیلم را میتوان تعلیق مناسب و جانداری دانست که برای مشخص شدن هویت –دست کم جنسی– کودک عراقی در نظر گرفته شده. و البته به یقین این تعلیق مدیون لحظهی مناسبی است که برای نقطه گذاشتن بر آن انتخاب شده. پسرک ایرانی کنار تورهای ماهیگیری در آب عکس کودکی را میبیند که لباس دخترانهاش را پوشیده. اما پیش از این داستان فیلم یکی از نکاتی که سعی در تأکید بر آن دارد را برای مان روشن کرده. اینکه مصیبت چهطور آدمها را حتی در دشمنی به هم نزدیک میکند. اتفاقی که برای دشمن پسر افتاده گریههای او و کودک همراهش بیش از این به کینهی بینشان میدان نمیدهد. گریههای کودک حتی بیشتر از آن اتفاق دلسوزی پسرک را برمیانگیزد. و راهی میشود برای اینکه درست در همان نقطهی صفر مرزی با هزار جور مرزی که بینشان است بیمرز زندگی کنند. کلمهها مثل سنگ و آجر سد بزرگ زبان بینشان قرار دارد اما راه عبور از آن را هم پیدا میکنند. این وضعیت دوم هم که در ظاهر به سمت ثبات میرود چندان خوشایند نیست. تا بالأخره پای یکی از سرباز امریکایی که از ابتدای فیلم پشت سیمخاردارهای مرز میبینیم و مثل پسرک نگرانشانیم و مثل دختر منتظرشان به کشتی باز میشود. یک غریبهی دیگر با زبانی دیگر و جالب اینجاست که هر کس هم اسلحهی خودش را به کشتی میآورد. اسلحهی این غریبهها مثل زبانشان برای پسرک جدید است. او حالا علاوه بر کشتی و تور ماهیگیری باید از دختر و بچهی همراهش نیز دفاع کند. اینجا نقطهای است که مخاطب –اگر تماشای فیلم را ادامه داده باشد– دلیل تمهید نویسنده در سکوت ابتدای فیلم را میفهمد. در نقطهی صفر مرزی با کدام زبان میشود حرف زد؟ و اصلاً بر فرض اینکه بشود حرفی هم زد، چه باید گفت؟ چیزی غیر از اینکه برای بار دیگر غم و مصیبت است که باعث نزدیک شدن آدمها به همدیگر میشود؟ این مصیبت همان ترکشهای دنیای سیاست و جنگ است. سرباز امریکایی هم از این ترکش ها در امان نیست. شاید از این نظر میتوان صفت انسانی را به فیلمنامهی بدونمرز داد که انسانها با زشتیهای اجتماعی و دردهای شخصی بدون قضاوت، روایت میشوند. سه نفر در اتاقی از یک کشتی ویران سر سفرهای مینشینند که یکی اعتفاد دارد دیگری خانوادهاش را کشته و آن دیگری فکر میکند اگر آن یکی نبود حالا پیش خانوادهاش بود و دیگری میاندیشد زمانی کشورهای آن دو نفر دیگر با هم جنگی هشتساله در کشورش راه انداختند که نتیجهاش شد همین کشتی که حالا در آن نشستهاند و غذا میخورند. و اتفاقاً تنها پناهگاهشان است.
«بدون مرز» را میتوان فیلم قابل تحسینی دانست که یک ایراد بزرگ آن هم در شروع مانع خوب دیدهشدن آن شده. همانطور که به آن اشاره کردیم استراتژی نبود دیالوگ کاملاًقابل فهم است اما کاش برای دقایق شروع میشد روشی را پیش گرفت که برای مخاطب از این نظر دافعه نداشته باشد. وجود یک خردهپیرنگ کنجکاوی برانگیزتر از رفتن پسر سمت مرداب. یا صحنهای با جذابیت بصری متفاوت یا هر نوع ترفند نوشتاری میتوانست این فیلم را از ضرری به این بزرگی نجات بدهد.
روزگار دوزخی آقای ایاز
مطلب زیر پیشتر در ماهنامهی «هنر و تجربه» منتشر شده است.
تنها اسمش نیست که ما را یاد کلمات براهنی میاندازد. سیر و تکوین مرگش نیز آدم را میبرد به خطوطی از «رازهای سرزمین من». آنجا که دربارهی قلاب مرگ با طعمهی سرطان حرف میزند.
ایازِ «ممیرو»، داستان نخواستن زندگی است. وقتی مرگ را از ذرهذرهی محیطش که اتفاقاً خشکی و برهوت است به چنگ و دندان میخواهد یاد جملات براهنی میافتیم. مرگ به مرور بر همهی اعضای بدن او نشان خود را میگذارد. پاهایش را میگیرد و عقلش را به سوی زوال سوق میدهد. انگار که در او حلول کرده باشد. فقط کافی است بلندگویی بردارد و از زبان ایاز با ما سخن بگوید. نیروی مرگ آنقدر قوی است که درد را کنار میزند. درد مال زندهها است. نه ایاز که جویندهی مرگ است.
با این حال همهی این تلاشها برای مرگ در قابهایی به غایت شاعرانه با رنگهایی چشمنواز به بار نشسته و همین ویژگی آیرونیکِ بصری است که بدون هیاهو مخاطب را در عمق خشونتِ مرگ فرو میبرد. اما کماکان لحظهای از زیباییشناسی آن غافل نمیماند. در نظر گرفتن تعلیق در فهمیدن علت رفتار ایاز، به موازات تعلیق حادث شدن مرگ بسیار ظریف پیش میرود.
ایاز روبروی ما است و مرگ همانقدر نزدیک است که شیونها و هلهلههای مرموز در شب که از آنِ آدمیان نیست. از مرگخواهی ایاز است که مرگ دارد با او یکی میشود. اما درست از نقطهای که رمالها اورادشان را میخوانند و او را روی آن سرازیری رها میکنند؛ انگار ایاز میشود خود مرگ. هر کسی برای برگشتن زندگی به پیرمرد نسخهای میپیچد. اما مرگ آمده و جای ایاز در آن بستر دراز کشیده. مرگ زندهتر از زندگی است. و زندگی مثل برق در روستا کم فروغ شده و هیچ اعتباری به آن نیست.
در تمام مدت، سگ از ایاز جدا نمیشود. مثال وجدانی ناظر در کنار او گام برمیدارد. ایاز خودش را به اسب میبندد و نمیمیرد، نوهاش او را به صخره ای میبندد و ایاز نمیمیرد؛ و در همهی این صحنهها، سگ، گویی حرف آن مرد بومی را تکرار میکند: «تُف بر آدمی.»
داستان ایاز هر چه به پایان خود نزدیک میشود بیشتر میفهمیم که شاید حق با او بوده. چیز بزرگی هست که ایاز از آن روز که مینیبوس در دره افتاد آن را حس کرده. و آن چیزی نیست جز «جنایت و مکافات». چرا که حتی مورچهها هم تاوان جنایت ایاز را از او میگیرند. آن هم درست زمانی که زندگی به شکل یک عروس پا در خانه گذاشته و ایاز با اندک توانی که دارد دلش میخواهد دست دراز کند و فقط گلهای قلابدوزی را لمس کند یا به صدای لالایی دختر گوش بدهد. اما دیگر دیر شده. ایاز زندگی را زخمی کرده و حالا زندگی از طریق مرگ مکافات او را میدهد.
بهشتِ غایبِ گونگادین
مطلب زیر پیشتر در ماهنامهی «هنر و تجربه» منتشر شده است.
بنیامین میگوید: «خوانندهی رُمانْ تنها است.» و رُماننویسها میدانند که نویسندهی رُمانْ تنهاتر است. دوراس میگوید: «نوشتن دغدغهای است مصیبتبار.» و هزار جملهی دیگر میتوان یافت که بهدوشکشیدنِ بار کلمات، و زندگی لابهلای جملات و در مسیر قلم و کاغذ را به تصویر میکشند. در امتداد معمّای «علی میر دریکوندی» پیوسته پسزمینهای از این تصویر وجود دارد که تنها مختص وادی نویسندگی نیست. بلکه زندگی شخصی نویسنده، خود به عنوان سوژهی تأمل این تصویر است. به عبارتی، فیلم نشان میدهد که حیات عملی مؤلف، مانند حیات ذهنی او چهگونه به تألم و رنج آمیخته بود. فضایی که از زندگی «علی میر دریکوندی» به دست میآید به شدت ناتورالیسمی است. سرخوردگیها، فقر، تنهایی و غریببودنش ما را یاد داستانهای همین مکتب میاندازد. به قول ژنرال یورک که «میر دریکوندی» به تصویر کشیده، شاید بهتر است بگوییم: «ما در میان دنیاهای گوناگون سرگردانیم و کسی به دادمان نمیرسد.»
با این وجود اثر «نعمتپور» تنها به هویت حقوقی نویسنده میپردازد. یا میشود گفت آنقدر به راز کیستی نویسنده مشغول است که از کتاب و درنتیجه، بخش دیگری از ماهیت گونگادین ایرانی غافل شده. این درست که هدف مستند، شناسایی و حل معمّای نویسندهی گمنام، ولی پرآوازه است؛ اما دقت کنیم که زندگی «علی جان» پیوندی عمیق با اثرش دارد. حال آنکه در فیلم، صحبت پیرامون کتاب، در حد بازگویی نظر بزرگانی چون «آگاتا کریستی» یا «پیتر سلرز» جمعبندی میشود. و یا صرفاً اطلاعاتی است که در فضای مجازی میتوان به دست آورد.
بگذارید از این زاویه به ماجرا نگاه کنیم؛ کتاب «برای گونگادین بهشت نیست» به شدت با دورهی نویسندهاش گره خورده. تصور کنید ضمن نشاندادن گوشههای تاریک زندگی «علی جان»، بخشهایی از کتاب، که ارتباط مستقیمی با زندگی نویسنده دارد نیز به تصویر کشیده میشد. به خصوص که کارگردان با دردستداشتن ابزار مناسبی مانند پویانمایی، بهراحتی میتوانست به این بخش بپردازد. و بررسی مفصلتری در واکاوی شخصیت «علی جان» ارائه دهد.
به جای نشان دادن کارگردان، پشت لپتاپ یا میز کار، که دیگر تصاویر چندان نویی در آثار مستند پژوهشی محسوب نمیشوند؛ میشد قسمتهایی از فیلم را به داستانی اختصاص داد که بارها در خود فیلم، بر ارزشمندبودن آن تأکید شده. ماجرای گونگادین ایرانی، کشف تصویر واقعی و در نهایت محل دفن او به اندازه جذاب است. اما فراموش نکنیم که نویسنده با نوشتن کتابش انگار به یک پیشگویی غمناک دست زد. شاید هیچوقت نمیدانست آنچه بر کاغذ میآورد روزی جان میگیرد و ظاهر میشود. و آن پیشگویی تنها سرنوشت سیاسی نبود. آن بهشت، هیچوقت برای «دریکوندی» محقق نشد. در طبقات پایینتری از جهنم تنهایی تا پای مرگ رفت و «جان همینگ» با اثر او بهشتی ساخت که از وجود «علی جان» بیخبر بود. با در نظر گرفتن همین نکات میشود جای خالی گوشههای مختلف داستان را در کار «نعمتپور» احساس کرد. چون زمانی که کارگردان به عنوان محقق، سراغ چند مؤلف غیر ایرانی میرود نیز، آنچه ما در پس ارتباط اسکایپ میبینیم تنها جملاتی ستایشآمیز، از جنس جملات «کریستی» و «سلرز» است. شنیدن این جملات بار عاطفی لحظهای به اثر تزریق میکند اما دری جدید برای آن امر غایبی که به آن اشاره کردیم باز نخواهد کرد. در حقیقت ما همان چیزهایی را میشنویم که انتظارش را داشتیم. این که اثر شاهکار است. زوایای زیادی از زندگی دوران نویسنده به ما میدهد. و خیلیها را با فرهنگی ناآشنا از طایفهای در ایران روبرو میکند. از دید همگی –متوفق القول– اینکه فردی بیسواد و روستایی بتواند چنین اثری بنویسد تحسین برانگیز است. مخاطبی که کار را نخوانده باشد هیچ تصوری از کتاب ندارد و گفتن اینها در حد کلیاتی تشویقی به نظرش میآیند. از نظر مخاطبی که «برای گونگادین بهشت نیست» را خوانده حتی میشود این جای خالی بیشتر احساس میشود. قسمتهایی که مخلوق عجیب ژنرال یورک را به ادارهی مقدس و فرماندههان مقدس ارجاع میدهد. فرماندههای باد و ابر و برف و… تکههایی از این دست از متن رمان چنانچه بین بعضی صحنهها با نظر منتقدین وجود داشت میتوانست بسیار بهتر ما را به روحیه و شخصیت «علی میر دریکوندی» آشنا کند. صحنهای در رمان است که فرماندهی مقدس تقدیر در مقابل افراد ایستاده. آمدن این صحنه چه اندازه میتوانست تأثیر شگرفی داشته باشد. آن هم زمانی که ما تقدیر تلخ و تیرهی «علی جان» را میشنویم.
هر چند این نکته چیزی از ارزش اثر، بابت پرداخت به موضوع کم نمیکند اما درنظر گرفتن آن میتوانست ما را با اثری غنیتر روبرو سازد.
آنتوان چخوف ۱۸۹۰
به هیچ وجه نمیتوان تماشای فیلمی را از دست داد که دربارهی بخش مهمی از زندگی نویسندهی محبوب روسی «آنتوآن چخوف» است. از زمانی که به عنوان صدایی جدید در ادبیات روسیه او را کشف میکنند. زمانی که داستانهایش را با نام «آنتوشا چِکونتی» امضاء میکرد. پزشکی که همراه خانوادهاش در آپارتمانی زندگی میکرد و برای کمک بیشتر به خانوادهاش داستانهای کوتاه مینوشت. فیلم در یک ساعت و سی و شش دقیقه به خوبی از پس ترسیم برهههای مهم زندگی چخوف برمیآید. ماجرای زنی که به آقای نویسنده دل میبازد و همچنین مرگ برادر مریضِ چخوف از جمله پیرنگهای موازی و جذاب هستند که روایت میشوند. داستان حین نشان دادن کشش و احساسات چخوف نسبت به داستاننویسی واکنش او را به جریان عاطفی زندگیاش یعنی رابطه با «لیکا» توسط احساسات دیگری به تصویر میکشد. و اینکه چهگونه بیشتر امیال را در راه ادبیات و خلق آنچه میخواهد قربانی میکند. نکتهی جالب دیگر الهامی است که از افراد مختلف برای نوشتن داستانها میگیرد. و این که چهطور از شخصیتهای پیرامونش برای خلق کاراکترهای قصههایش استفاده میکند. در کنار اینها فراز و نشیبهایی که در شغل پزشکی با آن درگیر است بیشتر از هروقت بدترین لحظاتش را میسازند یعنی زمانهایی که در نجاتدادن مریضی شکست میخورد و مرگ، بیمار را از چنگ او میرباید. ارزش دیدن فیلم که در دستهی بیوگرافی قرار دارد گاه صحنههایی است که انگار بازگو کنندهی یک موقعیت تاریخی اند. صحنهای در فیلم وجود دارد که چخوف به دعوت «تولستوی» به ملاقات او میرود. صحبتهای دو نفرهی آنها، اظهار نظرهای تولستوی و رفتار او در آن صحنه بسیار تماشایی است. و البته ماجرای سفر مهم چخوف به جزیرهی ساخالین. سفری که بعد از آن گویی با چخوف دیگری روبرو میشویم.
پ.ن: آنتوآن چخوف۱۸۹۰–رنه فره–فرانسه–۲۰۱۵.
مادام کوراژ
فیلم را میتوان درامی اجتماعی دانست. پسر نوجوانی که معتاد به قرصهای رنگارنگ توی جیبش است و راهی آسانتر از دزدیدن کیف یا گردنبند زنها پیدا نمیکند که بشود خرج قرصها را درآورد. صحنهی شروع فیلم، قلاب خوبی برای تماشاگر است. پرش به تعقیب دخترهای مدرسهای، دور از هر درازگویی ما را به سمت درستی هدایت میکند. «عُمَر» زندگی بیسروسامانی دارد –اگر که بشود اسمش را زندگی گذاشت– اما همین زندگی بیهدف و بیسروته با دزدیدن گردنبند دختری، نه هدف، اما میشود گفت که رنگ میگیرد. و نکتهی قابل تأمل داستان اینجاست که این رنگ تازه بر زندگی پُر از نکبت او، جای اینکه نوید اتفاقی متفاوت و بهتر باشد از همان ابتدا بیننده را نگران میکند. مکان و نحوهی زندگی خانوادهی «عُمَر»، اتمسفری دارد که همرنگ اتمسفر غالب فیلم است. پیرنگی از فیلم به خواهر «عُمر» اختصاص دارد و از آن طریق، قسمتهایی که مربوط به شخصیت خواهر است با تکیه بر کاراکتر و نوع رفتار مادرْ موفق به ایجاد انسجام در داستان میشود. در مجموع، فیلم دور از کلیشههای مرسوم، مصرانه بر رئالیسم تأکید دارد. هر گوشه از زندگی «عُمر» که در داستان روایت میشود صحهگذار این ادعا است. فیلم ضمن اشاره به شخصیت، تصویر درستی نیز از مکان ارائه میدهد. شهر و آدمهایی که در طول داستان؛ «عُمر» برای خرید قرصها یا گوشی دزدی و یا فروش گردنبندهایی که از گردن زنها باز کرده، سراغشان میرود انگار از یک جنس هستند. از این رو پیرنگهای داستان حول محور واحدی میچرخند تا تأثیر محیط و آدمها را بر کنش شخصیتها نشان دهند. شخصیتهایی که بیشتر از حرفزدن با عملکردن؛ و البته در حین سکوت، به کنش یا واکنش دست میزنند. و از آنجا که موسیقی، صدای محیط است همهچیز نزدیکتر و ملموستر و چه بسا جاندارتر به نظر میرسد.
پ.ن: مادام کوراژ- مرزاق علواش- فرانسه- ۲۰۱۵.
همنوازانِ زبالهها
دیدن این مستند را به دلیل موضوع انتخابی و نحوهی ورود به داستان میتوان توصیه کرد. کارشناس محیط زیستی که تصمیم میگیرد به بچّهها موسیقی یاد بدهد. آن هم در روستایی که محل جمعآوری هزار و پانصد تُن زبالهی روزانه است. همانطور که در کودکیاش، موسیقی بهترین دوست برای او بوده پس حالا میتواند بهترین دوست، برای کودکان این منطقه هم باشد که آیندهای جز ادامه دادن به شغل پدری، یعنی جمع کردن زبالهها ندارند. ایدهی عجیبی است ساختن ابزار موسیقی با زبالهها. اینکه ویولن سل را از بشکهای فلزی درست کنند و با چوبها و تکّهپارههای آهن، گیتار و کلارینت بسازند، و یا از عکس رادیولوژی برای صفحهی درام استفاده کنند. ایدهای که در ابتدا به نظر کمتر مخاطبی نه تنها قابل اجراء، بلکه عقلانی به نظر میرسد. اما او مصمم است. مطمئن است با کمک یکی از آشغالجمعکنها که زمانی سنگتراش بوده میشود کارگاهی راه بیندازند و اتفاقاً با حداقل امکاناتی که وجود دارد مدرسهی موسیقی تأسیس کنند؛ با همین بچّهها و همین سازها که حاصل ساعتها جستوجوی نجّار میان زبالهها است. و از آن عجیبتر، داستان پشتکار است. بله، سخت است باورِ جهانی شدن گروه ارکستر «زبالههای بازیافتی» و البته اینکه چهطور به شهرت میرسند و توسط چه شخصیتهای مهمی مورد حمایت قرار میگیرند. فیلم در کنار اینها روایت زندگی چند عضو ارکستر و خانوادههایشان نیز هست. آرزوهایی که پدران و مادرانشان برای خود داشتهاند و حالا همهی امیدشان به این معلم و مدرسه است. و در عین حال، فیلم در پسزمینهی داستان اصلی، مشکلاتی را روایت میکند که گاه به شرایط محیطی و اقتصادی و گاه به مسائل خانوادگی برمیگردند. و تنها محدودیتها و شرایط محیطی و اقتصادی نیست که هر لحظه این تلاش مستمر را با خطر روبرو کند. تهدیدهای جغرافیایی و اثراتش بر مدرسهی موسیقی و تلاش شخصیتها خود داستانی است جدا.
پ.ن: همنوازان زُبالهها- ساختهی برد الگود، گراهام تونسلی- اسپانیا- ۲۰۱۵.
به فهمِ سامع
حالا که برمیگردم و یادداشتها را نگاه میکنم میبینم ما این قرار را از اول مهر گذاشتیم. که او هرچه لینک و مقاله دربارهی نمایش و تئاتر بود بفرستد و من هرچه لینک و مقاله که دربارهی بلاغت باشد. میدانستیم یا نمیدانستیم که اینها یکجایی به هم گره میخورند، نمیدانم. اما تا چندروز پیش هم هیچکدام به روی خودمان نمیآوردیم که چرا هر کس دنبال تحقیق خودش نمیرود. شاید اینجوری داشتیم دو موضوع را دنبال میکردیم. و هنوز میدیدم که او آدم نگران سالهای قبل است. و همیشه نگران کسی که باهاش کار میکند بیشتر است تا خودش. این را هم گفتم بهش؛ آن روزی که زنگ زد و نتیجهی آزمایش مادر را پرسید که هفتهی قبل دربارهاش حرف زده بودیم.
این نگرانی، بلاغت، نمایش همه دست به دست هم دادند. و او هرروز که مسیر وزارتخانه را تا بیرون شهر میرفت، سر همان ساعت، فکر میکردم در آن جادّهی خاکی، در شهری که خودم زمانی آنجا بودم؛ چه میشنود؟ آیا او هم میشنود؟ آیا آدمهای دیگر هم شنیدهاند؟ درست بهاندازهی چهارمتر آن صدا را میشود شنید. راننده باید خیلی آرام برود، شیشه باید پایین باشد و باید گَردِ راه را به جان بخری تا صدا را بشنوی.
من حساب کرده بودم، دقیقاً چهارمتر بود. رانندهی من اگر چه با نگاه تأیید کرده بود اما –به همان زبان خودشان– گفته بود: «نه خانم، خیالاتی شدید.»
تا اینکه آن روز، بعدِ فرستادن یک تکّه از «دررالادب»، و رد و بدل کردن چند لینک؛ برایش ماجرا را تعریف کردم. گفت: «چی میگی تو؟»
و لحنش، نگاه راننده را یادم آورد. باور نکردم تا حالا نشنیده باشد. فردایش در همان مسیر، از اول جاده زنگ زد. من آدرس میدادم. هنوز حفظم خیلی جاهایش را. رسیده بود به آن نقطه. لابد راننده از آینه نگاه میکرد و هیچ از کشف یک غیربومی خوشش نمیآمد.
صدا نزدیک میشد. من میشنیدم، او میشنید، راننده هم حتماً. جلوتر که رفتند قطع شد. حتماً چهارمتر. چیزی نگفتم. قطع کردم.
یک ساعت نشد که زنگ زد. گفت زبانشان تبّتی است.
–تبّتی؟ تبّت چه ربطی به آنجا دارد؟
عجب سؤالی بود در وادی بیربطی!
پرسید: «میخوای بدونی چی میگفتن؟»
گفتم نه.
هر آنچه همیشه میخواستید درمورد وودی اَلن بدانید اما میترسیدید که بپرسید
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی یک مجلهی «هنر و سینما» نیز بخوانید.
«من بالای یک میلیون دلار در زندگیام پول درآوردهام چون به حرف آدمهایی با کُتوشلوار سرمهای گوش ندادهام.»
این پاسخ وودی اَلن است به تهیهکنندهی «آب را نخور». آن هم وقتی «دیوید مِریک» با کتوشلوار شیکوپیکش آمده تا به آقای نویسنده بگوید کدام قسمتهای اثر را میتواند جذابتر بنویسد. پاسخ آدمی که اجازه نمیدهد استودیوییها کارهایش را قصابی کنند. همینجا میتوان تقریباً تمایل او به دراختیارداشتن هرچه بیشتر سیطرهی کارش و شوق زیادش را برای انجام آنچه میخواهد فهمید.
«گفتوگو با وودی الن» مجموعه مصاحبههای شناور «اریک لَکس» با او است آن هم طی سیوهشتسال. پرسشها و پاسخهایی که در پشتصحنهی فیلمها، اتاق تعویض لباس، پیادهروهای منهتن و پاریس و لندن بینشان ردوبدل شده. کتاب به بهترین شکل، تصویر سالها گام برداشتن او در راه اهدافش را نشان میدهد. به طوری که مجموع آن را میتوان یک مصاحبهی صبور دانست. با کارگردانی که حرفها و حاشیهها هیچکدام او را از تکوتا نینداخته. و در دنیایی که ساخت کُمِدی مدام سختتر شده و پیچیدگیهای رفتاری و روانی آدمها بیشتر؛ او همچنان به طنز وفادار است. چرا؟ چون هنوز به شوخی اعتماد دارد؟ یا چون از شانزدهسالگی درآمدش را از راه خنداندن مردم به دست میآورده؟ خودش میگوید اینها هم هست. حتی اعتقاد دارد دیدگاههای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی هرقدر هم که نجاتبخش باشند نجات نمیدهند اما با شوخی میتوان از هر مخمصهای نجات پیدا کرد. اما بعد از خواندن همهی این مصاحبهها، دلیلی ورای اینها خواهید یافت. آن هم وقتی در مورد خودش حرف میزند. شاید به خاطر اینکه بین این همه آرتیست و کُشتهمردههای شهرت، او خودش را هنرمند نمیبیند و این عقیده هم از روی فروتنی یا شکستهنفسیاش نیست. خودش را یک فیلمسازِ در حال کار میبیند که ترجیح میدهد تماموقت کار کند. و تنها کاری هم که میکند همین است؛ کار.
و از دل همین کارْ کمکم به بعضی مخاطبانش پشت میکند. او دوستدار طنز است. اما با وجود آنکه او را سلطان طنز میدانند بارها در این مصاحبهها میگوید که برای یک فیلم واقعگرا ارزشی بیشتر قائل است. همین است که بعد از «خوابگرد» دنبال نوعی غنا و تنوع در فیلمها است. و دلسرد نمیشود و نمیشود تا به دورانی میرسد که «امتیاز نهایی» و «رویای کاساندرا» را میسازد. اهمیت مصاحبههای «لکس» در این است که به راحتی میتوانید روحیه و اعتماد به نفس بالای «وودی الن» بعد از ساختن دو فیلم جدیاش را ببینید. و اینها آنقدر بهش چسبیدهاند که انگار خودش هم از بعضی کُمدیهایش زیاد دلخوشی ندارد. تا جایی که بعضی از آنها مثل «نفرین عقرب یشمی» را کاری ضعیف میداند. در مورد خیلی از فیلمهایش وقتی «لکس» از او چیزی میپرسد؛ «وودی الن» با این جمله شروع میکند: «همیشه دلم میخواسته همچین چیزی بسازم…» انگار این آدم هرچه دلش خواسته ساخته یا میسازد. این جمله را موقع حرفزدن در مورد فیلمهای «امتیاز نهایی» و «رویای کاسندرا» هم میگوید اما وقتی به سؤالوجوابهای مربوط به این دو فیلم یا «ویکی، کریستینا، بارسلونا» میرسید؛ وقتی شوق او در پاسخها هنگام تعریفکردن جزییات ریز صحنهی این فیلمها را میخوانید، کاملاً متوجه میشوید که ساختن اینفیلمها برای او از “خواستن” هم فراتر بوده. شاید آرزو.
اما یکی از جالبترین خصوصیات او نوع دید و نحوهی برخوردش با فیلمنامه است. نکتهای که بارها «اریک لکس» پیرامون آن سؤالهایی مطرح میکند. و «الن» هم پاسخ میدهد که فیلمنامه فقط راهنمایی برای کارِ دردستِ اجرا است. و شیوهی برخورد او با فیلمنامه قبل از هر چیز متکی به روش فیالبداهه است. روی صحنه و در مقابل تماشاچیها است که میفهمد چی آنها را میخنداند. جلوی دوربین است که فکر میکند اصلاً دیالوگِ در نوشته به کار نمیآید و یکی بهترش را لازم دارد. یا در «امتیاز نهایی» موقع فیلمبرداری است که حتی لوکیشن مهمی مثل اصطبل را به زمین گندم؛ و زمان را از شب به بعدازظهر تغییر میدهد.
خودش میگوید وسواسی نیست. از آن کارگردانهایی نیست که برای گرفتن یک صحنه، چندروز صبر کند تا نورْ همانطور که در فیلمنامه نوشته بتابد. اگر نورِ لوکیشن جور دیگری باشد او نورِ فیلمنامه را تغییر میدهد. اما راستش نمیشود این ویژگی وسواسینبودن را کامل و دربست از او پذیرفت. در مورد «وودی الن»، به عنوان کارگردانی که تألیف و تدوین بیشتر آثارش را بر عهده داشته، دستکم میتوان گفت بیشازحد دوست دارد همهچیز در کنترل خودش باشد. و همانطور که در نقلقول ابتدای این مطلب و عدم اطمینان او به نظرات استودیوییها اشاره شد میشود گفت اتفاقاً یکجور وسواس دارد نه از جنس وسواسی که در مورد نور یا از این قبیل چیزها میگوید. وسواسِ خودبودن، وسواسِ فیلم را تحت سیطرهی خود داشتن. و مثل هر کارگردانی این ویژگی، باعث امضاءداشتن کارهای او میشود. ما فیلمهایش را میشناسیم؛ با تأکیدش روی رنگهای شاد، با نیویورکی که ساخته و میگوید شاید شباهتی به نیویورک دیگران ندارد اما نیویورک فیلمهای هالیوودی کودکی او است؛ با آپارتمانهای آپِر ایستساید و تلفنهای سفید. و همهی اینها به اضافهی آن راوی شوخ؛ همان راوی که در فیلمهای او روابطی مستندگونه میسازد. راوی رِندی که حاصل سالها کار او به عنوان یک حرفهایِ استندآپکمدی است و البته یک علاقهمند به رُماننویسی. راویای که مثل راویهای «بیلیوایلدر» میتواند اتحادی بین تماشاگر با نویسنده یا شخصیت اصلی درست کند.
هرچه سنش بالاتر رفته با خودش صادقتر شده. کارگردانی که با وجود شهرت بسیار حاضر نیست رمانی را که نوشته چاپ کند. آنقدر در مورد خودش صداقت دارد که بگوید رمان من ضعیف است و نخواهد رمانش به خاطر شهرت سینماییاش پُرفروش شود. آنقدر با خودش صادق و در کارش حرفهای هست که وقتی راجع به آدمهایی که با آنها کار کرده حرف میزند با یکجور عشق است عشقی که به لذت او از لحظههای کارکردن با آن آدمها برمیگردد. بیآنکه بگذارد لحظههای شخصی دخالت کنند. کار از او یک حرفهای ساخته. که برای کار، کار میکند. در مورد دیگران که حرف میزند در همین حیطه حرف میزند نه به خاطر محافظهکاربودن، بلکه چون کارْ دنیای او است.
«گفتوگو با وودی الن» علاوه بر اینکه متنی است که در آن میتوان تردیدها و اطمینان او، قبلوبعد از هر فیلم یا حتی بعضی طرحهایش را دید؛ مستند مکتوب قابل تأملی است برای بیشتر دانستن در مورد پشتکار و ارادهی او و جنون و اعتیادش به کاری که به آن عشق میورزد. هرچند خودش میگوید اتفاقاً هرچه از او ندانند بهتر است. بهتر است کسی نداند که او هیچوقت نتوانسته «کازابلانکا» را تاآخر تماشا کند.
پ.ن: گفتوگو با وودی الن– اریک لکس– ترجمهی گلی امامی– کتاب پنجره– ۱۳۹۲.