برچسب های پست ‘آرش شفاعی’
اندوه بازیچه بودن- یادداشت آرش شفاعی دربارهی «گُلف روی باروت»
مطلب زیر را میتوانید در پایگاه خبری قدس نیز بخوانید.
ادبیات آدمهای فروتن، کم کار و بیحس و حال کم ندارد، اما امروز به آدمهای جاهطلب نیاز داریم که کارهای اعجاب آور بکنند و در دل مشکلات و خطرات بروند.
به آدمهایی که بنشینند و یک نفس 500 صفحه رمان بنویسند؛ آن هم رمانی که پر است از صحنههایی در خارج از کشور و اطلاعات جنبی؛ که اگر هرکدامشان از دست رمان نویس دربرود، دیگر نمیشود از کتاب دفاع کرد. به خاطر این جاهطلبی باید به نویسنده و ناشر تبریک گفت؛ منتشر کردن رمانی 500 صفحهای از نویسنده ای که دومین کتابش را منتشر میکند، نشان میدهد بعضی وقتها ناشران ما هم بلدند ریسک کنند و گاه قدر یک اثر جسورانه را با چاپ به موقعش بدهند. «گلف روی باروت» در پیرنگ، پرداخت و اجرا هم جسور است. پرداختن به درون مایه مفاسد اقتصادی و باندهای مافیایی که در پس زمینه فعالیتها و معاملههای بزرگ اقتصادی وجود دارد، در ادبیات ما سابقهای ندارد و کمتر کسی به چنین موضوعاتی به چشم سوژهای برای ادبیات داستانی نگاه کرده است. ضمن اینکه معمولاً هرکس وارد چنین فضا یا فضایی مشابه شده است، به دنبال رسیدن به نتیجه گیریهایی از پیش تعیین شده بوده و برای همین بیشتر از کشش داستان و ایجاد تعلیق، به فکر دیالوگهای شعاری بوده است که باید در دهان قهرمانانش بگذارد. دغدغه «عاملیت» مهمترین درون مایهای است که «گلف روی باروت» را میسازد.قهرمان اصلی داستان، زنی است که در روایت داستانی با دو راوی اول شخص و دوم شخص روایت میشود؛ زنی دو شخصیتی و درگیر در تناقضهای درونی، تناقضهایی که زندگی مرفه خانواده پدری و عدم اعتماد به نفس ذاتی – که شاید نتیجه موقعیت متزلزل مادر در زندگی پدر و ترس از فروپاشی زندگی باشد– آن را به وجود آوردهاند. این زن در جریان اتفاقاتی با مردی آشنا میشود که با رفتارهای خاصش او را درگیر خود میکند، زن در جریان آشنایی بیشتر با مرد، درگیر برخی معاملهها و لابیهای اقتصادی مرد میشود و میفهمد که او در پی تحقق رویاهای بزرگ خود نه تنها با پدرش درگیر شده، که حتی خود قهرمان زن را هم به خاطر زمینهایی که به اسمش بوده و موقعیت مالی و اقتصادیاش، انتخاب کرده است. دغدغه «عاملیت» در اینچنین فضایی زن و مرد نمی شناسد، همه به دنبال این هستند که ثابت کنند نقش اصلی و هدایتگر بازی در دست آنهاست. این دغدغه در دو شخصیت اصلی یعنی خانم سام و نواح پور کوچک، از همه پررنگتر است و اتفاقاً کشمکش اصلی داستان نیز میان این دو شخصیت است تا به هم اثبات کنند دیگری را پیش بینی میکنند، بازی میدهند و به جلو میرانند؛ در طول داستان نواح پور است که موفق میشود بازی را با قاعده خود پیش ببرد و به زن راوی ثابت کند که تنها ایفاگر نقشی بوده که او طراحی اش کرده است اما در پایان داستان این قاعده به هم میخورد. پول و قدرت ناشی از آن لاجرم انسانها را به این توهم میرساند که آنان خط و ربط عالم را به دست دارند، آنها هستند که میتوانند درباره زندگی دیگران، تصمیم بگیرند و دیگران را وادار کنند که تصمیماتشان را بپذیرند. در یکی از صحنههای کلیدی داستان، نواح پور کوچک برای اثبات قدرت و عاملیت خود در مقابل چشمان حیرت زده خانم سام، گرگی را که در قفس زندانی کرده، بیهیچ دلیلی میکشد و از این کشتن بیدلیل لذت میبرد، بعدها خانم سام در یک بالماسکه ناخودآگاه صورتک گرگ را انتخاب میکند، اما سرانجام او این صورتک را کنار میزند و نقش اصلی خود را بازی میکند. تفاوت اصلی آنهایی که خود را بازیگر اصلی میدانند و آنهایی که خود را ایفاگر نقشهایی میدانند که به آنها واگذار شده است، در این است که گروه اول به دلیلی رسیدهاند که خود را برای ایفای این نقش قانع کنند. نواح پور پدر خود را با این استدلال قانع کرده است که باید هر گاه توانست، دیگران را نجات بدهد و نجات خوب و بد نداریم (داستان کودکی و غرق شدن دوست)، نواح پور کوچک خود را این استدلال قانع کرده است که باید انتقام مرگ پدر و مادر واقعیاش را بگیرد، زنی که یک پای معاملههای کلان با نواح پور است، خود را با این استدلال قانع کرده که در حال خدمت به کشور است، اما درگیری اصلی راوی اول شخص و دوم شخص در ذهن خانم سام این است که او هنوز به استدلالی که باید برای عامل شناختن خود برسد؛ نرسیده است و وقتی رازهای زندگی نواح پور پدر گشوده میشود، او نیز خود را به شکلی در این داستان وارد میکند تا به استدلال لازم برای وارد شدن در بازی بزرگ برسد و هنگامی که در صحنه پایانی کیف گلف را بر میدارد، در حقیقت بر همه دغدغههای ذهنی خود پیروز شده و راوی دوم شخص در وجود او مرده است. «گلف روی باروت» خیلی حساب شده نوشته شده است، این که میگویم حساب شده، لزوماً نکته مثبتی نیست، چرا که گاهی این همه حسابگری مخاطب را هم میآزارد. انگار نویسنده در عملی خودآگاه تکههای مختلفی را کنار هم چیده است تا شما با کنار هم قرار دادن آنها به یک سری نشانههای از پیش تعیین شده و قالب بندی شده برسید؛ به اسامی شخصیتها توجه کنید: حامی، نواح پور (که بلافاصله نام نوح را به ذهن میآورد)، خانم سام و این که بخش مهمی از داستان از جمله آشنایی عمیق سام و نواح پور بزرگ در یک کشتی روی میدهد و نواح پور کوچک هم مثل پسر نوح در برابر پدر ایستاده است. شاید اگر نویسنده اجازه میداد این نشانهها به صورتی طبیعیتر و بدون مداخله مستقیم او در ذهن مخاطبان شکل گیرند، روند داستان طبیعی تر شکل میگرفت و پیش میرفت.
نگاهی به “پونز روی دم گربه”-آرش شفاعی
مطلب زیر را می توانید در روزنامه جام جم نیز بخوانید.
نوشتن از جنون
نوشتن از جنون شايد براي هر نويسنده اي وسوسه انگيز باشد. ديوانگان هميشه براي هنرمندان جذاب بوده اند، شايد به اين دليل كه از ديرباز هنر و جنون در كنار و خويشاوند يكديگر انگاشته مي شده اند و هنوز هم البته مي شوند. آيا شخصيت اصلي فيلم پرواز بر فراز آشيانه فاخته همچنان يكي از محبوب ترين شخصيت هاي خلق شده سينما نيست؟ آيا بسياري از ما قدرت بازيگري بازيگراني چون داستين هافمن و تام هنكس
را به خاطر ايفاي نقش يك انسان مجنون باور نكرده ايم؟ داستان هاي زيادي نخوانده ايم كه شخصيت اصلي آنها ديوانه يا شيرين عقل بوده اند؟ با خود پرسيده ايم چرا اين همه هنرهاي دراماتيك به ديوانگان و كم عقلان بها مي دهند؟ البته پاسخ گفتن به ين پرسش ها فرصت و مجال و البته آگاهي هايي مي طلبد كه در اينجا قصد ورود به آن يست اما به نظر مي رسد تا آن جايي كه به كتاب پونز روي دم گربه مربوط مي شود،
علاقه نويسنده به نوشتن از مجانين و ايجاد بستر روايي داستان بر زندگي شخصيت هايي كه دچار اختلالات شخصيتي و رواني اند، به اصرار او براي ايجاد فضاهايي مبتني بر عدم قطعيت برمي گردد. عدم قطعيتي كه در اينجا از آن سخن مي گوييم، از جنس ادبيات بي سر و تهي كه گاه براساس آموزه هاي وارداتي توليد و به خورد مخاطبان داده مي شوند، نيست. داستان نويس براساس آموخته هاي ذهني خود مصر بر عدم قطعيت در فضاي داستانش نيست بلكه توجه او به اين اصل، چنان كه در ادامه خواهيم گفت مبتني بر ضرورتي زيبايي شناسانه و هنري است. اگرچه معمولاانتظار داريم داستاني كه شخصيت هاي آن ديوانگان يا نيمه ديوانگان اند ؛ سخت خوان، مبهم و نيازمند چندين بار بازخواني و كنار هم گذاشتن اشارات و نشانه ها براي رسيدن به حداقل لذت داستان خواني باشد، داستان هاي آيدا مرادي آهني، قطعات گنگ و سر و ته بريده اي كه در آن يك ديوانه به هذيان گويي بپردازد، نيست. اتفاقا فضاي داستاني او واقعي است و نويسنده علاقه اي به ورود به فضاهاي فراواقعي ندارد. داستان هاي او به خاطر توجه خلاق
نويسنده به پرداخت جزئيات نه تنها با شكنجه همراه نيست، بر عكس تقريبا خوشخوان هم هست. عدم قطعيت داستان هاي نويسنده، به ابهامي باز مي گردد كه مخاطب پس از
پايان يافتن هر داستان حس مي كند. ابهامي كه خواه ناخواه بايد در يك اثر هنري وجود داشته باشد تا آن را سرپا نگه دارد. ابهامي كه بسياري از مواقع با تعقيد اشتباه گرفته مي شود. بهتر است براي روشن شدن بحث از يكي از داستان هاي خود مجموعه كمك بگيريم. نكته: عدم قطعيت داستان هاي نويسنده كتاب پونز روي دم گربه به ابهامي بازمي گردد كه مخاطب پس از پايان يافتن هر داستان حس مي كند. ابهامي كه خواه ناخواه بايد در يك اثر هنري وجود داشته باشد تا آن را سرپا نگه دارد. ابهامي كه بسياري از مواقع با تعقيد اشتباه گرفته مي شود.
داستان زير آب روي لجن ها از زبان راوي اول شخص كه دختري است كه در يك آسايشگاه رواني كار مي كند، روايت مي شود.
دختر از خانواده اش در شيراز بريده و در تهران در خانه اي قديمي نزديك همان
آسايشگاه ساكن است. يك بيمار رواني خاص به آسايشگاه آنها مي آيد، بيماري كه پس از
مدتي تحت توجه و دقت ويژه راوي داستان بهبود نسبي مي يابد و شروع به نقاشي كردن مي
كند. روزي راوي وقتي به محل كارش مي آيد، متوجه مي شود بيمار براي ديدن او از
آسايشگاه خارج شده و تصادف كرده است. اين اتفاق، دختر راوي داستان را از خود بيخود
مي كند و در صحنه پاياني داستان به نظر مي رسد سرنوشتي مشابه همان پسر مي
يابد.
در اين اثر با اين كه فضاي داستان هيچ ابهام فرا واقعي ندارد و برعكس،
نويسنده بيشتر سعي در بازسازي فضايي آشنا دارد، با اين وجود اين فضاي رئال به
ابهامي ختم مي شود كه به صورتي آرام و به چشم نيامدني در تمام اثر منتشر شده است.
نويسنده به جاي قراردادن ديوانه به عنوان شخصيت راوي داستان، پرستار را راوي داستان
كرده است كه اتفاقا كم حرف و گزيده گوي هم هست. به اين ترتيب داستان از ورود به
فضايي واقعي ـ خيالي و دست و پا زدن در دنياي توهم آميز و تاريك ـ روشن ديوانه،
پرهيز و به روايتي اتكا مي كند كه بر نشانه هايي استوار است كه براي راوي آشناست و
مخاطب بايد آنها را از سكوت ها و نگفته هاي راوي كشف كند.
اينجاست كه عدم قطعيتي كه از آن سخن گفتيم خود را نشان مي دهد. آيا مخاطب مي تواند به نتيجه قطعي و
قضاوت مطلقي درباره راوي برسد؟ خود اين دختر چگونه انساني است؟ چرا از شهر و خويشان
خود گريزان است؟ آيا حق با برادر اوست كه دختر را در رها كردن مادر مقصر مي داند؟
خود او آيا چنان كه زن برادرش مي گويد، ديوانه نيست؟ چرا به ديوانه اي كه تحت درمان
اوست چنين نزديك مي شود؟ چرا هر دو نفر سرنوشتي مشابه هم دارند؟ ماجراي مرگ پدر و
مادر پسر ديوانه چيست؟ موش هايي كه او مي كشد به چه چيزي اشاره مي كنند؟ داستان
نشانه هايي دارد كه به ايجاد اين قضاوت كمك مي كند اما راوي كه تنها دروازه ورود ما
به اصل ماجراست در برخي موارد كه به شخص او مربوط مي شود آگاهانه يا ناآگاهانه
روايت را قطع و وصل مي كند يا از برخي حرف ها مي گذرد و در برخي موارد سكوت مي كند.
اين سكوت البته تيزهوشي نويسنده را مي رساند چرا كه مخاطب را در رسيدن به قطعيتي كه
داستان را از نفس بيندازد، ناكام مي گذارد.