برچسب های پست ‘بیقانون’
ما به خوبی مُردهها هستیم
مطلب زیر را میتوانید در هجدهمین شمارهی ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
درست وقتی گانگسترهایی مثل «آلکاپون»، «فلوید بَنر» و «تامی مالوی» شهرها را گرفتهاند و عین آبنبات پول جمع میکنند؛ همهی فکر و خیال جَک بوندرانت را سوال بزرگی مشغول کرده. اینکه چرا نباید کمی از آن آبنباتها، سَر ریز شود سمت دستگاههای تقطیر و صنعتِ قاچاق الکلی که برادرانش توی روستا راه انداختهاند؟ چرا بهجای آن میخانههای مبتذل با فلوید بَنر معامله نکنند که توی یک ظهر آرام، با مسلسل مُدل تامپسونش، آدمها را به گلوله میبندد و بعد همینطور که چشمکی ریز میزند؛ خیلی آهسته سوار ماشینش میشود. اما این جاهطلبی یکجورهایی از حَد و اندازهی جَکِ بیدست و پا بزرگتر است. شاید برای همین هم هست که کمکم تبدیل به ایمان او میشود. ولی ایمان برادران بوندرانت، قبل و بیشتر از هر چیز ایمان به جاودانه بودنشان است به اَبدی بودنشان؛ به اینکه هیچکس نمیتواند آنها را بکشد، بوندرانتها هیچوقت نمیمیرند. سه برادرِ فیلم «بیقانون» -که بر پایهی رُمانی از «مَت بوندرانت» ساخته شده- گاه شما را یاد سه برادر کارامازوف میاندازند. مخصوصاً شباهت تفکر فارست با ایوان کارامازوف که معتقد بود ایمان به جاودانگیست که رستگارمان میسازد. فارست هم به خاطر ایمان به همین جاودانگیست که رستگار شده؛ که به برادرش میگوید: «ما نجاتیافتگانیم. ما به خوبی مُردهها هستیم.» از همینجاست که چیزهایی توی جَک تغییر میکنند. فکرهایی که میخواهند به بلوغ برسند و برای بزرگ شدن جسارت میخواهند. شستن پاهایش در مراسم کلیسا، مسلسل فلوید بَنر، مشت و لگدهایی که زیر دست و پای چارلی رِیکز میخورد؛ مثل زمینی میشوند تا جای پای او را برای چنگ زدن به ایمانش سفتتر کنند. با همین اعتقادها یعنی میل به جاودانگی و جاهطلبی هم هست که سه برادر جلوی چارلی رِیکز -معاون جدید- میایستند. اما همانطور که فارست اوائل فیلم، شوخی یا جدی به آن اراذل و اوباش میگوید درک این سه برادر از دنیا به اندازهی پرندهی توی آسمان است. مثل آن پرنده فکر میکنند آسمان همیشه هست و برای آنهاست. اولین بار این باور زمانی میشکند که مَگی به فارست میگوید این خود فارست نبوده که با گردن بریده، کیلومترها تا بیمارستان رفته بلکه مَگی بوده که او را رسانده. از همین صحنه و صحنههای بعدی یعنی صحنهی تیراندازی بین چارلی رِیکز و بوندرانتهاست که برادران میفهمند جاودانگی هم نمیتواند اَبدی باشد. چون حالا دیگر میدانند که بعد از هر حادثه، دیگر آن آدم قبلی نخواهند بود. صحنهی کشتن چارلی رِیکز به دست جَک -که ما را یاد کشتن خوک در ابتدای فیلم میاندازد- شاید باید آخرین صحنهی فیلم میبود اما فیلم با صحنهی شام آرام خانوادگی و حرفهای جَک میخواهد نشان بدهد که خطرها آدمها را تنها فرسوده نمیکنند بلکه عوض میکنند و از آن مهمتر اینکه نجات یافتن به معنی جاودانه بودن نیست. آنها از دست رِیکز نجات پیدا کردند، او را کشتند اما حالا آدمهایی آراماند که در سکوت، توی ایوان مینشینند و یکیشان به خاطر سینهپهلویی ساده میمیرد. بیقانون را میتوان فیلمی وِسترن با رگههای گانگستری دانست که بسیار متعهد به قوانین این دو ژانر -مخصوصاً وسترن- جلو میرود و شاید ایراد کار هم در این وفاداری بیش از اندازه باشد. فیلم با همهی جذابیتهایش ارزش جدیدی به سینمای اَسلاف خود اضافه نمیکند. و در این میان فقط شخصیتسازی را نمیتوان دخیل دانست. بلکه مفهوم ارزشی فیلم هم، برای مخاطب، مفهوم جدید و متفاوتی نیست؛ همانجور که پایانبندیِ فیلم با آن صحنهی شام خانوادگی و نتایجی که جَک جای مخاطب میگیرد. نویسنده میتوانست تماشاگر امروزی را متفاوت از گذشته درنظر بگیرد و او را به یک پایان باز مهمان کند اما با شاهپیرنگی که موجب ارائهی پایانی کلاسیک میشود دیگر جایی برای این کار هم نیست.