برچسب های پست ‘دیمین شزل’
استادی که از شاگردش جا ماند
مطلب زیر در مجلهی «کرگدن» چاپ شده است.
استادان زیادی هستند که بهمحض روبروشدن با شاگردْ نبوغ او را درمییابند و با آزمونی دشوار او را به شاگردی میپذیرند. اما حسادت و کینهی همان نبوغ هیچگاه آنها را رها نمیکند. همین است که دستوپا میزنند تا از شاگردان نابغهشان بهتر باشند. و اگر شانس نیاورند و بلوغِ حسرت در همینجا متوقف نشود به انسانهای مبتذلی تبدیل میشوند. سنشان بالا میرود درحالیکه بزرگترین آرمانشان خلق اثری کُپی یکی از آن نابغههای کوچک است. جولیان جینز در یکی از مقالاتش مینویسد چنین استادی اگر در زمینهی هنروادبیات باشد شروع میکند به خلق آثاری مشابه شاگردانش، با این هدف که رکوردشان را بزند. برای همین این استادان با وجود مهارت در آموزشْ صاحب آثاری به شدت متناقضاند چراکه در خلق هرکدام، یکی از شاگردان باهوش خود را رقیب میپنداشتهاند… استاد عاصی امضاء مشخصی ندارد؛ همواره اولین اثری که او را مرعوب کند هدف میگیرد.
بنابراین طبیعی است که استادانی از این دسته، همواره این واقعیت را انکار میکنند که چه میزان از همدورههایشان عقباند. یعنی آنهایی که مرتکب خطایی مثل این استادان نشدهاند.
«فلچر»، دقیقاً در چنین موقعیتی قرار دارد. نبوغ «اندرو» را پذیرفته و با وجود کهنالگوی استاد در ذهنش میخواهد او را از دوزخ سطحیماندن عبور دهد. اما شعلههای همین نبوغ و پشتکار او را میسوزاند.
فیلم بر اساس داستانی از خودِ «دیمین شزل» است؛ بر پایهی دورهای از زندگیاش در دبیرستان پرینستون. استاد در این داستان، خودش دری بسته است. هفتخوانی است که قهرمان باید از او عبور کند تا به خواستهاش برسد. برای همین تقریباً از همان ابتدا میفهمید که هیچنوع دوستی میان این دونفر ممکن نیست. داستان به عناصر پیرنگهایی مانند انگیزش وبلوغ متوسل میشود و همین عناصر، تمپووضربِ داستان را جاندارتر نشان میدهند. «شلاق» همهی اینها هست بهاضافهی ترس غالب برصحنهها که بیاغراق میتوان گفت نفسبُر است. ترسی که با غُرشهای «فلچر» مثل بهمن روی سرتان آوار میشود. تازه باور میکنیم که خشونت و قاطعیت یک رهبر ارکستر میتواند به اندازهی توهینها و فریادهای گروهبان«هارتمن» در فیلم «غلاف تمامفلزی» آزاردهنده باشد. استادان کینهای وقتی نتوانند شاگرد نابغهی خود را مثل برده مطیع سازند آدمهای وحشتناکی میشوند. «فلچر» بیچاره از ابتدا میداند که این شاگرد آمده تا او را سر جایش بنشاند؛ پس اولین دشمن استاد است. شما هم مانند «اندرو» و باقی نوازندهها به لبخندها یا کلام آرام استاد اعتماد نمیکنید. ازاینرو ضربههای دِرام به شما آرامش نمیدهند. هرجا که چندخطْ نُتِ آهنگِ جَز نواخته میشود شما هم نگران پرتشدن طبل یا صندلی از سمت استاد هستید. مدام با خودتان میگویید «الآن، الآن است که داد بزند.» واقعاً هم که او در این مورد مثل یکشخصیت نظامی نااُمیدتان نمیکند. روبروی هرحرکت «اندرو»،«فلچر» با یکنیزه ایستاده. اما «اندرو» هم از آندسته شاگردهایی نیست که کوتاه بیاید. او هم توی ذهنش الگویی مثل «بادی ریچ» دارد. پس اینکه ساعتها بنشیند پشت طبلها و یکنفس تمرین کند چیز عجیبی نیست. دیگر کلاسها و محل تمرین فقط پادگانی نظامی نیست. مخاطب کمکم خود را وسط رینگ یکمسابقه میبیند. «فلچر» مثل آبخوردن برای او رقیب میتراشد؛ مثل یککودک که بعد از چهلسالگی رشد نکرده و عروسکهایش را به قصد تلافی عوض میکند. دلمان برای حقارت «فلچر» میسوزد. وقتی «اندرو» بهخاطر چنددقیقه تأخیر کنار گذاشتهمیشود ما این خشونت را درک میکنیم. لحظهای که با سروصورتی خونی خودش را به اجرای گروه میرساند؛ نویسنده بهخوبی توانسته خشم را در ما جمع کند. در مقابل «فلچر» که او را در همان وضع و با صورتی زخمی برای همیشه از گروه اخراج میکند این ما هستیم که در گوش «اندرو» زمزمه میکنیم: «بجنب پسر؛ بزن این لعنتی را داغان کن.»
«فلچر» نتوانست جلوی «اندرو» تاب بیاورد. و این بهترین راه برای حذف او بود؛ کاری کن تا این بچهپررو را نبینی. شنیدن اینکه این استاد پیر با مغز بچههای دبستانی باعث خودکشی کسی شده چیز عجیبی نیست. جینز مینویسد چنینی استادانی بعد مدتی همهی تلاششان حذف شاگردها است حتی اگر شده یکجا بنشینند و مثل پیرزنها پشتسر شاگرد آنقدر صحبت کنند و زیرآبش را بزنند. وقتی «اندرو» و «فلچر» بار دیگر تصادفی، هم را میبینند دیگر «فلچر» هم از مدرسهی موسیقی اخراج شده. دعوت به نواختن همراه گروه «فلچر» اینبار سرنوشتساز است. ما هم با همان اشتیاق کاراکتر، سر صحنه میرویم و به گمانمان «فلچر» عوض شده. اما فیلم برای چندمینبار غافلگیرمان میکند. «فلچر» فکر میکرده «اندرو» باعث اخراج او از مدرسهی موسیقی است. پس با کوچککردن شاگرد روی صحنه، انتقام خودش را میگیرد. «اندرو» نمیتواند خوب بنوازد. ناامید است و ما خشن. و مگر خشونت بارها از دل ناامیدی زاده نمیشود؟ پس وقتی «اندرو» سر همان صحنه، تصمیم به مقابله با «فلچر» میگیرد این خشونت را با خود دارد. او باید به «فلچر» ثابت کند که بچهها همیشه بچه نمیمانند. نه جناب استاد، بزرگ شو. ما داریم بزرگ میشویم اما تو هنوز همان بچهی لوس و نُنُر با چشمان غرق حسادت به کارهایمان ماندهای. و هنوز یک کار درستوحسابی هم نکردهای. اینبار قرار نیست «اندرو» یقهی «فلچر» را بگیرد. نیازی هم نیست. حالا که استاد آنقدر حقیر بوده و چیزی جز یک حیلهی احمقانه برای خُردکردن شاگرد ندارد شاگرد میتواند او را زیر ضربات نُتهایی که مینوازد؛ یعنی هُنرش لِه کند. در صحنهی آخر داستان، شخصیت اصلی و حریفش هر دو در یک قدمی هدف قرار میگیرند. «اندرو» که دیگر با گذشت هرثانیه، با ساز یکی میشود برندهی این میدان است و «فلچر» با غرشهایی که از ساز و نگاهِ «اندرو» میآید باخته. آبرویش را و مهمتر از آن خودش را. «شلاق» را میتوان فیلمی اقتباسی دانست که علاوه بر پیچشهای خوب داستانی، صحنههای پُرکشش، پیرنگِ قوی، نقاط اوجوفرودِ بهموقع و پردههای دقیق فیلمنامه؛ از رعایت ریزترین نکات داستانی غافل نیست.