برچسب های پست ‘ریچارد لینکلیتر’
جانِ کلام
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی نوروز (۳۵) ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
«چه میخواهی بشوی؟ قرار است با زندگیات چهکار کنی؟» اینها در جهان کودکی «میسون»، سؤال پدر و مادرها است. مقدمهی سخنرانیشان برای نطقی دربارهی زندگی. فشردهی مانیفست تربیتیشان است. بزرگترها مدام از خودشان و از همدیگر دارند همین سؤالها را میپرسند. انگار هر مکالمهی دیگری هم که با هم داشته باشند یا قرار است به این پرسشها برسند و یا غیرمستقیم دارند درمورد جواب این سؤالها بحث میکنند. روابط عاشقانهشان بر پایهی این سؤالها شکل میگیرد و به خاطر جواب این پرسشها به هم میریزد. گاهی هم به خاطر اینکه جوابی برای این سردرگمیها ندارند؛ یا حداقل جواب مناسبی. همهی اینها هم آنچنان برای «میسون» شفاف نیست. چون هنوز دوران کودکی را میگذراند. همه چیز تصویر است. تصویری که بعدها وقتی بزرگتر شد میتواند با فکر به آنها و از روی آنها تقریباً نتیجه بگیرد پدر و مادرش در آن بُرهه میخواستهاند با زندگیشان چهکار کنند. دنیا در کودکی آنقدر وقت ندارد که بایستد و به آن سؤالهای مخصوص بزرگترها جواب بدهد. دنیا یعنی اینکه پدر و مادر، خودشان به آن سؤالها جواب دادهاند تا آخر هفتهها پدر با آن پونتیاک جی.تی.اُ بیاید دنبالشان برای گردش. دنیا توی این سن فقط یک سری تصویر است. «میسون» و «سامانتا» هم سعی میکنند همین را به پدرشان بگویند. اینکه از کودکیشان فقط تصاویر جدلهای پدر و مادر یادشان است. جدلهایی که بعدها میفهمند سر جواب دادن به آن سؤالهای مسخرهی مخصوص بزرگترها بوده. نه، کودکیِ آنها وقتی برای این پرسشها ندارد. فعلاً فقط باید یاد بگیرند چهطور آنجور که پدر یادشان میدهد با دستهایشان الماس بسازند، آهنگ جدیدی که پدر با گیتار ساخته را بشنوند و مهمتر از همه کمکم جلوی پدر و مادر نقش بازی کنند. به روی پدر نیاورند چهقدر بوی سیگار میدهد. به مادر نگویند که واضح است دارد میافتد توی دام استاد دانشگاهش. اما همیشه هم نمیشود از دست آن پرسشها فرار کرد. سر هر پیچ که داری بزرگتر میشوی سؤالِ «قرار است با زندگیات چهکار کنی؟» مثل یک نگهبان، ایستاده. بزرگترها تمام مدت، حول و حوش مفهوم این جملهها به مناسبات اجتماعی و کاریشان شکل میدهند. «میسون» دارد بزرگ میشود و حالا دیگر این جملات، پرسشهایی هستند برای رسیدن به یک تکلیف مشخص. آدم بزرگها همیشه میپرسند که با آنچه که هستند قرار است چهگونه رفتار کنند؟ اصلاً چهطور میخواهند با خودشان سر کنند؟ «میسون» حالا یک نوجوان است. «هولدن کالفیلد» نیست. ماجراهای عجیب او را ندارد. «صبحانهی قهرمان» میخواند. زیاد اهل مهمانیهای همسنهایش نیست. تولد پانزده سالگی را با موهای بلندی جشن میگیرد که در بچگی شوهر مادرش، بدون اجازهی او کوتاهشان کرده بود. اما بزرگ شدن درد دارد. قولی که پدر دربارهی بخشیدن پونتیاک داده بود یادش رفته. جی.تی.اُ را فروخته و اصلاً هم یادش نیست همچین قولی داده باشد. آیا باید در تولد پانزده سالگیاش یک انجیل کادو بگیرد که سخنان مسیح را با فونت قرمز چاپ کردهاند؟ «قرار است چه بکند؟» قرار است از این پانزده سالگی به بعد با زندگیاش چهکار کند؟ به مرور دارد میفهمد این پرسشها شاید بیشتر از آنکه سؤال باشند یکجور اخطار اند. یک نوع تلنگر. یک زنگ خطر برای شروع برنامهریزی؛ برای آدم دیگری شدن. برای اینکه آدمها به خودشان بیایند و زندگی را به نفع خودشان بسازند. حالا میداند که کمی هدف بد نیست. عکاسی میکند. و به گمانش قرار نیست عکاسی باشد مثل هزار عکاس مسخرهی دیگر. میداند میخواهد چهکار کند. قرار است چیزی به هنر اضافه کند. دیگر دوران کودکیای نیست که با آن تصویرها را ضبط کند. حالا عکسها مثل تصاویری که در کودکی داشت؛ جایی، همه چیزِ زندگی را حفظ میکنند. میداند میخواهد صفحه فیسبوک نداشته باشد. بدش میآید که توی یک صفحه زندگی کند. میداند دوست ندارد مثل آدمهای آن صفحه، در حالتی بینابین گیر کند. بزرگتر میشود. بزرگ شدن درد دارد و مسئولیت. میبیند که آدمها به مجرد بزرگ شدن باید بیوقفه خودشان را از نقطهای به نقطهی دیگر بکشانند. و فاصلهی بین دو نقطه یعنی خط. یک مسیر برای این که بدانند میخواهند با زندگیشان چهکار کنند. این خط برای پدر «میسون» انگار همیشه صاف بوده. انگار نقطههایی را انتخاب کرده که پشت سر هم قرار گرفته بودهاند. اما برای مادر اینطور نبوده. برای همین شکلی که خطهای زندگی او ساختهاند مثل شکل زندگی پدر یک خط صاف نیست. خطخطی است. پر از بالا و پایینهای زندگی؛ پر از نقلمکان و جابهجایی. اما آیا فرقی میکند؟ فقط شکلشان است که فرق میکند وگرنه زندگی فقط گذشته. پدر بهش میگوید سن میرود بالا و او دیگر حساسیتهایش را نخواهد داشت. میگوید پوستکُلفت خواهد شد. این همه آدم پوستکلفت در دنیا فقط خط کشیدهاند برای اینکه بدانند میخواهند با زندگیشان چهکار کنند. دنیا را خط کشیدهاند تا ببینند قرار است چه بشوند. میسون حالا در آستانهی جوانی است و میبیند هیچ فرقی ندارد؛ انگار فقط شکلِ خطخطیهای آدمها فرق میکند. حالا پدر پوستکلفت شده. مادر میخواهد نصف دیگر عمر را صرف از دست دادن چیزهایی کند که نصف عمر تلاش کرد تا به دست بیاورد. ممکن است گفته شود فیلم تا چند سال دیگر هم میتوانست ادامه پیدا کند. اما واقعاً اینطور نیست. به نظر میرسد «میسون» دیگر به جواب آن سؤالهای بزرگترها رسیده. خلاصهی بینهایتْ جواب، در پاسخِ آن دو پرسش میشود اینکه فهمیده کارِ زندگی، گذشتن است. وقتی روی آن سنگ نشسته میداند این لحظهها هستند که آدمها را شکار میکنند. و وادار به زندگی در زمان. زمانی که میگذرد برای همه. فقط شکل خطخطی کردن زمان فرق دارد.
ناگفتهها، بازگفتهها
مطلب زیر را میتوانید در شمارهی ۲۳ ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
کوچه پسکوچههای شبهجزیرهای در یونان، راه رفتن، حرف زدن، دیالوگ، همراهی… آیا ذهن مخاطب به خطا رفته اگر –وقتی که همهی اینها را کنار هم قرار میدهد– لحظهای مشائیون را بهخاطر بیاورد در کوچههای آتن که قدم زنان مشغول صحبتاند؟ انتخابَ «ریچارد لینکلیتر» در مورد اینجور برقراری دیالوگ حین راه رفتن، در «قبل از طلوع» و «قبل از غروب» هم بوده بیآنکه ما را به سمت تفکر مشاء ببرد. اما این بار فضا و حال و هوا بیشتر این را به ذهن متبادر میکند. سالها گذشته اما «جس» و «سلین» مثل دو داستان قبل، هنوز انگار در راه بودن برایشان مهمتر از رسیدن است. همراه بودن در راهی که میبردشان. و وجود دیالوگها است که به این همراهی قوام میبخشد. اما به همان سرعت که ذهن روی مشائیون میایستد به همان سرعت هم از آن رد میشود؛ به اندازهی یک پالس. شاید به این دلیل که از لحاظ خط و ربطِ فلسفهی مشائیون نمیتوان بر وجوه مشترک فلسفی با مضمون فیلم «پیش از نیمه» شب تأکید کرد. چرا که فیلم بیشتر بر روی مسائلی انسانی و عاطفی تمرکز کرده و در نهایت ما را با امری به نام «اخلاق» مواجه میکند. آن هم نه اخلاق با تعریف متافیزیکی. در خلال دیالوگهای «جس» و «سلین» هر بار شاهد تلاش هر دو و دغدغهی آنها برای پیدا کردن علتها هستیم. علتهایی که معلول بیشترشان ریشه در گذشته دارد. و حالا در سری سوم یعنی «قبل از نیمه شب» در میابیم اینها علتهایی هستند که یک زوج خارج از حیّز زندگی معمولی و به عبارتی زندگی زیر یک سقف به دنبال آن است. پرسشهای این زوج اخلاق را در مواجهه با زندگیشان قرار میدهد. اخلاق که در اینجا دقیقا بر هم زدن آرامش اخلاق است. رابطهی اخلاقی تن به مضمونپردازی نمیدهد. در هر سه سری کارهای «ریچارد لینکلیتر» هم شاهدیم که اخلاق به یک اصل کاهش پیدا نمیکند. هر دو طرف در معرض جایگاهی قرار میگیرند که شاید لازم باشد اندکی به توضیح این جایگاه بپردازیم. «Here I am» با ترجمهی تحتاللفظی «من اینجایم» از ترجمهی عبری «حیننی» («حینه» به معنای اینجا و «انی» به معنای من) میآید که در ماجرای قربانی فرزند، در سفر تکوین کتاب مقدس بر زبان ابراهیم جاری میشود: «و واقع شد بعد از این وقایع که خدا ابراهیم را امتحان کرده بدو گفت ای ابراهیم! عرض کرد لبیک»این لبیک یا «حیننی» در حقیقت نوعی اعلام حضور و قرار دادن خویش در معرض دیگری است که در فلسفهی غرب تعمیم می یابد و دلالت بر وظیفهی آدمی در قبال همه کس دارد. وظیفهای که «جس» و «سلین» سالهاست به آن پایبند ماندهاند. حتی در روزمرگی و ملالزدگی. حرف که بینشان شروع میشود، دیالوگ که میانشان شکل میگیرد آماده اند برای گفتن Here I am». آمادهاند که پاسخ بدهند. حتی تلخ. مسئولیت پاسخ گفتن به دیگری، مسئولیت بودن برای دیگری پیش از برای خود است. یعنی همان رابطهی اخلاقی. که یک غیر یا همان دیگری، آدمی را به پاسخ گفتن برانگیزد. دیالوگهای «جس» و «سلین» به واسطهی فکر کردن به آسیبها شکل میگیرد و هر دو حرکتی کورمال کورمال را آغاز میکنند که شاید خیلی وقتها آدمی نمیداند چهطور باید به قالب کلام دربیاوردشان. گاه بخش غایبی از زندگی چند ساله را دنبال میکنند. گاهی با بیصبری. ولی هر دو میدانند که مسئولیت را پذیرفتهاند و حالا بهخاطر آن مسئولیت هم شده باید صبور باشند بیآنکه هر کدام از دیگری توقع صبوری داشته باشد. در این مرحله است که هر کدام باید تفاوت میان خود و دیگری را بپذیرد. و خیلی از تشنجها شاید از همین جا آغاز میشود. هر کجا که «جس» و «سلین» در محیطی خصوصی قرار میگیرند هر کجا که یکیشان فکر میکند میتوانند یکی شوند جاییست که آن تفاوت مثل نفر سومی مانع میشود. بهشان یادآوری میکند که با هم فرق دارند صبرشان هم متفاوت است. «جس» میتواند غر زدنهای «سلین» را تحمل کند و آرام آرام سعی کند تا او را قانع کند. و در مقابل، «سلین» میتواند دری که پشت سرش بسته را دوباره باز کند و برگردد به دنیایی که تمثال کامل آن مسئولیت است. نیوشیدن و پاسخ گفتن. زندگی با هم شاید خیلی حقها را از جفتشان گرفته باشد. حقهایی که شکل آرزو شدهاند و آرزوهایی که به خاطر دست نیافتن به آنّها هر دو نفر وارد میدان دیالوگ میشوند اما با این حال این زندگی هنوز حق دیالوگ را نتوانسته از آنها بگیرد. هنوز هم میشود راه بروند و حرف بزنند. کسلتر شاید، خستهتر و گلهمندتر حتی؛ اما هنوز میشود با کلمات در مسیری همراه شوند. این رابطه هنوز هم لیاقت جنگیدن برایش را دارد اما به شیوهی «سلین» و «جس» یعنی با رها کردن کلمات. حتی اگر هیچ کدام از دیالوگها و تصمیمها به سرانجامی نرسد. اگر که اصلاً قرار به رسیدن به جایی باشد. که اگر بود قبل از طلوع آفتاب یا حتی غروبش رسیده بودند و دیگر لازم نبود این سالها را کنار خود بکشند و برسند به شب. و همانطور که پشت آن میز نشستهاند بدانند که حالا دیگر موفق شدهاند زیادی بفهمند بیش از آنچه بشود از دیگری در خود هضم کرد. همان مسئولیتی سنگین و ترسناک و نامتناهی در برابر همدیگر. که مثل شب آرام است اما نامعلوم. قبل از اینکه نیمه شب برسد. شاید قبل از آنکه وارد نیمهی دیگر زندگی بشوند.