برچسب های پست ‘شعر’
در خواب حرف میزند این زن- شعری از رومن هِردمَن
در خواب حرف میزند این زن
به زبان پرندگانی که آواز میخوانند
آوازی که به
جیرجیر چرخ برنجی روغن نخوردهای میماند.
حرف میزند زن،
با صدایی
شبیه صدای مرغ مگسی که زخمی شده
به خاطر پروانهی امپراطور.
با صدایی شبیه
صدای یک پوزخند،
شبیه غژغژی مطبوع
وقت پایین رفتن از پلهها.
عُمْر،
عمرِ کوتاه
صداهایی این چنین را
یافت، زخمشان را بست و به آنها غذا داد
که در سرم آشیانه بسازند
در دستانم بخوابند
و به وضوح یک انگشتری
در مخمل قلبم پیدا شوند.
نفس داشتن
نفس گرفتن
توانی یافتن برای آنکه دمیدن و بازدمیدن یکی نشوند
تقلا میکند این زن برای نفس کشیدن.
اگر دست رد به سینهی مرگ زده بود آن زن
اگر عزیمت میکرد از دریایی که کمی مچالهاش کرده بود
و مثل موشی قطبی
در امتداد آن خط زغالی،
جایی که آسمان دریا را نگه داشته
اگر کمی شنا کرده بود
نمُرده بودم من.
در خواب دروغ میگوید این زن
یا لبخند میزند
یا جیغ میکشد آواهایی نامفهوم را
که دورِ خوابهای شیریناش چنبره زدهاند.
شعر : رومن هِردمَن.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: مِرت آلاز- مارکوس پیگوت.
منبع: مجلهی W- سپتامبر ۲۰۱۳.
حريفِ دوزخآشامانِ مستيم
چه میشود که بعضیها هنر را برمیدارند میبرند توی کارگاه خودشان و از گِلِ تن خودشان میسازندش؟ عکسهایش را تازه کشف کردهام. کماند اما زیادند. تعدادشان کم است. حرفشان زیاد است. جنونشان ابیاتی جنونزده را توی ذهن میآورد .دوزخآشامانِ مست! چهطور به کلمههایی تا این حد وحشی، نعل میزدند؟
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بیسکون را
تن باسر نداند سِرّ کن را
تنِ بیسر شناسد کاف و نون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
وادیِ غرقشده- شعری از دیوید کنستانتین
اما دریا؛
بیتکان نخواهد ماند.
آن پایین زیر آبها،
قبل از تولد مسیح
در میدان مرمریِ وادی
مجسمهی دو عاشق را
تراشیدهاند.
از آنسوی کفِ شیشهای قایق
ظاهر میشوند:
بعضی روزها پیدایند
و واضح،
به شفافیت عکس من و تو در یک آینه
مثل دلدادهها رفتار میکنند
مثل آنها امیدوار اند به تکرار دلدادگی.
ته دریا
در اتاقهای بیسقف وادیِ مغروق،
نقاشی سقفی از ما دو تا نقش میگیرد
سرپناهی که آرام
غوطه میخورد پایین.
انگار که در حُجرههای غزلی قدیمی باشند
الصاق شده در جای خودشان
با قافیهها،
به سختی میدانی مرمری
در رُباعیهایی
که خط به خط اش
از آن من و تو است.
آه محبوب من
تو
و
من
مثل «ما» رفتار خواهیم کرد
مادامی که به درازا بکشد…
اما
اما آن دو
چه مثل ما باشند چه نه
انگار که امروز
سر پیدا شدن ندارند
گلآلود است آب
چرا که؛
دریا بیتکان نخواهد ماند.
شعر: دیوید کنستانتین.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
مادل: گِرِگ نُورَت.
عکس: مارچلو کاپیزانو.
جوانتر، شادابتر- شعری از جِف هترزلی*
کوتاهشان کردم
موهایم را.
کوتاهشان کردم
همین امروز صبح.
خیلی خیلی کوتاه.
به من بیاید یا نه،
مهم این است که
«ژانت»
دوستشان دارد.
میگوید با این ریخت
جوانتر به چشماش میآیم
و
شادابتر.
میگوید با این ریخت
شدهام شبیه آدمی که میداند
زندگیای را میزیَد
که میتوانست بدتر از این باشد
خیلی بدتر.
بدون مَکثی میپرسد:
«دوست داری این صندلها رو؟»
و
پاهایش را آونگوار تکان میدهد
در صندلهای پاشنهبلند و مشکیِ تازهاش.
شعر: جِف هَترزلی.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
پ.ن: درعکس جناب «شان اُپرای» Sean O‘pry را میبینید که یکی از پنجْ میلمادلِ برترِ دنیای مُد است و حتی در خیلی از رتبهبندیها مقام اوّل را دارد.
*این شعر بخشِ اوّل از دوگانهی «دو شعر عاشقانه» اثر «جِف هَترزلی» است. به زودی بخش دوم را هم اضافه خواهم کرد.
پنجرهای برای یک پسربچهی غمگین- شعری از جِری فِلوز
ترجمهی این شعر تقدیم به «شیما زارعی» که کنارش رفاقت را مشق میکنم.
در باغی زمستانزده
در نور سرخ هوایی
که سردیاش آبستن برف است.
کنار چیزهایی که مرموز میجنبند.
پشت تنههای سرخ درختان،
آنسوی شیشهی نازک قندیلها
جانداریست که نفس میکشد؛
سایهایست کبود، وحشی و غمگین.
شعر: جِری فِلوز.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: الکس استودارد.
پاسخی به سؤالِ «چه چیز محتمل است؟»- شعری از جِری فِلوز
یکی از گزینههای زیر را انتخاب کنید:
-شاید که زخمی ترمیم شود؛ با پنسها، با بخیهها، با نخهایی که حل میشوند در زخم.
-شاید که زخمی ترمیم شود؛ با بال پروانهای.
-شاید که به دور بیفتد سَرتان، گُنگ شود.
-شاید که صدای بال زدنی، موج بیندازد بر آنچه نادیدنیست.
شعر: جِری فِلوز.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: بیل بنتلی.
تاریکی را باختن- تکهای از شعرِ جین اسپرکلند
نُوامبر
ماهیست که باید روز
مثل کتابی ملالآور
تمام شود
هرچه زودتر.
آن بعدازظهر اما
اَبری کوچک
به شکل علامت سؤال
از جلوی خورشید گذشت
و
حل شد در آفتاب.
ساعتْ شش؛
ساعتْ هشت،
ساعتْ دَه.
نور خورشید
هنوز
خیابان مبهوت را
غرق کرده بود.
مثل یک هدیه.
مثل یکی از آن عصرهای تابستانی
وقتی
با گیلاسی در دست
مینشستی بیرون
زیر موجِ پروازهای سریع پرستوها.
شعر: جین اسپرکلند.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: دیپاک مِنون.
در دفاع از لغزش- شعری از جولیا کاپوس
ما نیستیم که اسیر عشق میشویم
اوست که طلوع میکند در ما
همانجور که آهنگی،
خواه سمفونی باشد
خواه تصنیف.
و عشق
به رنگ عسلِ سوخته است
به رنگِ
چایای که آرام
از مجرایی باریک بالا میآید
مجرایی به باریکیِ
شکافهای حبهقندی افتاده در فنجان.
آری
عشق همچون چیزیست.
درست وقتی که نیازش نداریم
وقتی که انتظارش را نداریم
تکهای از ما
انگار برای غُسل کردن
آرام سقوط میکند در آن
شانس است
یا مصیبت
هرچی که هست
عشق چکه میکند
توی مویرگهایمان
مجاور میشود
به حجرههای قلبمان.
قربانیانیم ما
با خود میگوییم:
چیزی نیست
رگهایمان
عطر وانیل را
مینوشد از پوستِ کسی
کسی که چشمهایش با تمام سیاهی
ماهرانه میدرخشند.
میگوییم:
هرچند ویرانی بیاورد با خودش
گناهِ ما نیست.
میگوییم عشق، حاکم مطلق است
فرمانبردار نخواهد شد.
میگوییم
و میگوییم
و میرسد زمانی
که قانع میکنیم خودمان را.
شعر: جولیا کاپوس.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: جیمز مائر.
آشنایی-شعری از لاکلان مَککینون
آشنایی
لب رودخانه
زخمی سفید بود
همچون ردِ گچی
پاک شده از اتوبان جدید.
تو به خاطرم آمدی
بیگانه شدنات
دور شدنات
همچون دورهای از کودکی
که در بیمکانی بوده باشد
آنوقتها
هرگز همدیگر را ندیدیم
و بعدها
گهگاه
در باری شلوغ
در اِرلکورت.
گاهی نیاز نیست
محبت مادی
یا معنوی باشد
باید فقط باشد
ناگهانی مثل باران
پر قدرت مثل رودخانهها
سرکش مثل نیها
خالص و پاک مثل گچها.
شعر: لاکلان مَککینون.
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس:John Fraissinet.
کا-شعری از جِین راث
کا*
عصرها
مینشینیم روی صخرههای بالای خلیج و
جزر و مد آب را تماشا میکنیم.
نشانِ غروبی خوش
اگر پیدا باشد
ژاکت و سیبی هم برمیداریم.
با یک تکان سر
میشود از تکیهگاهِ یک باز
روی حصار پستخانه گفت
با ایما و اشارهای
میشود از برق تاریکیِ
میانِ موجها پرسید.
هیچکداممان اما
برای شکستناش
حرفی مهمتر از سکوت نداریم.
انگار، بهارهای آرام را دوست دارم
که سراسر خلیج
جامی تهیست
از لحظه دست نیافتنی بازگشت.
زمستان
صندلیهای راحتی را
میکشیم کنار بخاری
تمام چراغها را روشن میکنیم و
همدیگر را میخوانیم
شعرهایی که نمیفهمیمشان
صدایی که برای خودش حرف میزند.
میشود نوبتی برویم و
چای و پرتغالها را بیاوریم.
کسی تا بهار
از اینجا بیرون نمیرود.
از نو که زندگی میکنم تنها و
عادت میکنم به ترسها
شب
صدای گوسفندانی
که از جلوی دیوارها میگذرند
شاید تکههایی از آهنگی قدیمی را یادم بیاورد
شاید آواز خواندن در وانی را.
پیچیده در حولههایی سفید
زُل میزنم به بیرون
از میان انعکاسم در دریای تاریک
با دوربین
به دنبال چراغهای قرمزی
که در نیم مایلی خاموشاند
نور بیجانِ عرشهای را میبینم
و کار شبانه پیکرهای لاغر را تماشا میکنم.
* کا: نشانِ پرچمیست که میگوید وصلِ توام آرزوست. (جِین راث)
ترجمه: آیدا مرادی آهنی.
عکس: جولیوس شولمَن.
جِین راث: شاعر و عکاس انگلیسیست که تا کنون در زمینه شعر برنده دو جایزه بینالمللی Cardiff در سال 2009 و Strokestown در سال 2011 شده.