برچسب های پست ‘طلا نژادحسن’
هیچی یا پوچی؟ کدامیک؟-یادداشت طلا نژادحسن درباره “پونز روی دم گربه”
یادداشت زیر را میتوانید در سایت روزنامه فرهیختگان نیز بخوانید.
هیچی یا پوچی؟ کدامیک؟
نیچه: «هنر عكسالعملیست به سبب ناتوانی هنرمند از تحمل واقعیت.»
مجموعه حاضر شامل ۹ داستان كوتاه است كه تقریبا همه آنها در ویژگیهای زیر مشترك هستند: محور موضوعی بیشتر داستانها، دیوانگی و درنهایت مرگ است. محور معنایی آنها اكثراً روانشناختی، با زیرلایه جامعهشناسی. داستانهای «یك بشقاب گل»، «اینطور برمیگردد»، «داغ انار»، «زیر آب، روی لجن»، «حقالسكوت»، «گنج دیواربست» مستقیماً با روانپریشی و درهمریختگی روحی- روانی شخصیت اصلی داستان شروع میشود و درنهایت سرانجام جملگی آنها با پایانی یأسآلود به مرگ و نیستی میانجامد. مرگی زودهنگام و تحمیلی، ساخته و پرداخته ذهن نویسنده از شرایط عینی و آبژكتیو عرصه روایت داستانها؛ شخصیتها اكثراً یا با مردهای خیالی زندگی میكنند یا واقعی، خود نیز در پایان سرانجامی جز مرگ ندارند. سرانجامی كه تأویل و ارجاع به مرگی فلسفی نیست؛ بلكه مرگی حادثهمند و یأسواره است. پایان تلاش پزشك و تیمارستان و خانواده، جملگی نتیجهاش هیچی و مرگ است. در اكثر این داستانها شاهد درهمریختگی واقعیتهای بیرونی و درنهایت واقعیتهای درونی آدمها هستیم، به گونهای كه سرانجام به روانپریشی بنیانكن شخصیت اصلی میانجامد. آدمهایی كه دم دستند و فقط ساخته و پرداخته ذهن نیستند، ای بسا روزانه هر كدام از ما از كنارشان به راحتی عبور كرده و نتوانیم به دنیای درونشان راهی پیدا كنیم. سوژههایی كه دنیای پریشان ذهنشان مدلول، درهم ریختگی و معناباختگی دهشتآوری است كه بر قرن ما حاكم است. شاید از خود بپرسیم آبژكتیو كردن هر چه بیشتر این نفس پریشان و این نبض آشفته چه حاصلی میتواند به همراه داشته باشد؟ و آیا این است حوزه كاركرد معناشناختی ادبیات داستانی؟ شاید پاسخ را در سنتهای ادبی جهانی بتوان جستوجو كرد: مثلاً پوچی كه آلبر كامو به ما مینمایاند به نوعی پاسخ به این ﺳوال است. پاسخ اینكه چگونه میتوان پوچی زندگی را تاب آورد و از زندگی لذت برد. این سوتر كه میآییم انگار خیلی از دریچهها بسته میشود. بهطوری كه وقتی «سال بلو» را در «مرد معلق» به نظاره مینشینیم یأس و نیستی گزندهتر و بیسرانجامتر رخ مینماید. «من میروم به جایی كه فرمانده تصمیم بگیرد.» غیرعامل بودن و هیچكاره بودن انسان و اسیر دستگاههای مسلط بودن او در چنین آشوبی همذاتاندیشانهتر از كابوسهای كامو برای ما جلوهگر میشود. ساختن و پرداختن جهان داستانی آدمهایی با اختلالات روحی و روانی كه به نوعی مستقیم و غیرمستقیم، اسیر بمباران كالا و اشیا هستند. با توجه به داشتن پیشینه ادبی ساختارمند، در ادبیات داستانی ما همیشه از طراوت و بكارت برخوردار است. اما خطركردن در این وادی نیز به دور از خطر نیست. زیرا كه هم زبان ذهنی بسیار قوی میخواهد و هم تیزهوشی و ذكاوت خاص. یافتن مرز ظریف و مكانیسمهای خودآگاه و گاه ناخودآگاه روانشناختی كنشهای انسانی و به تصویر كشیدن جهان انتزاعی ذهن انسانهای روانپریش در تقابل با جهان عینی آنان از پیشفرضهاییست كه گاه دنیای روایت و تصویر داستانی در حلقه زلفش اسیر میماند. از دیگر ویژگیهای مشترك داستانهای این مجموعه محور ساختاری آنهاست كه اكثراً بر كنش و دیالوگ استوارند؛ تكنیكی كه عرصه داستانها را از یكنواختی و ملال دور كرده و خستگی را از ذهن خواننده میزداید. این شگرد ابزار موثری در دست راوی قرار داده كه با چیدمان و تقابل دیالوگها به صورت مضرس، پیشبرد روایتها را به شكل تصویری امكانپذیر كند. در داستانهای «یك بشقاب گل»، «داغ انار» و «گوگرد» توفیق این رویكرد را بهتر میبینیم. نكتهای كه این چربهدستی را گاه با مانع مواجه كرده و باعث شده پیكره مینیاتوری این دیالوگها ترك بردارد، رها كردن بار ابهام نهفته در دیالوگهاست كه اكثراً با ظرافت و چیدمان خاص، میان خواننده و متن حفرههایی ایجاد كرده تا ذهن و درونكاوی راوی به راحتی برای خواننده رو نشود. اما در بیشتر این داستانها این دستمایه با یك لغزش ساختاری خیلیزود لو رفته و حفرهها و لایههای زیرین دیالوگها شتابزده پر شدهاند: عكس زنی كه در پایان داستان داغ انار، در آتش میسوزد، پیراهن قرمزرنگ زیر كاناپه، در داستان رقابت، مكالمه تلفنی مرد با مادرزن در داستان گوگرد، نمونههایی از این دست هستند. راوی: در چهار داستان از مجموع ۹ داستان، راوی اول شخص است و پنج تای دیگر به وسیله راوی بیرونی روایت میشوند. با نظرگاهی محاط بر كل رویكردها و آدمهای عرصه روایت. همانطور كه میدانیم شخصتهای نامتعادل كه اسیر روانپریشی هستند، در مواردی بسیار كتمانگرند و در مواردی دیگر بسیار پرگو و پریشانگفتار. به نظر میرسد كه راوی اولشخص برای هر دو مورد بهترین گزینه باشد. زیرا قرار است آدمهای غیرمعمول به عرصه بیایند، پس گفتار و روایت داستان از زبان خودشان صادقترین روایت خواهد بود. زبان و نثر: هایدگر با تاكید روی زبان معتقد است: «زبان است كه ما را میگوید.» لاكان هم زبان را اصل میداند بهطوری كه میگوید: «سوژه جدای زبان نمیتواند سوژه باشد.» بیتردید ابزار اصلی داستان زبان است و همانا زبان است كه در پی خود لحن را میآفریند. نهایتاً نثر و سبك نگارش هم چیزی دور از این دو نمیتواند باشد. در عین حال این سه پدیده در خلق یك اثر ادبی هریك مستقلا دارای هویت هستند. حال با توجه به اینكه شخصیتهای محوری این داستانها آدمهایی روانپریش و غیرمعمول هستند، باید این كجتابی شخصیتی نخست در رویكرد زبانی آنها متبلور شود. این فرآیند در بعضی از این داستانها به موفقیت نزدیك شده، مانند داستان دوم، سوم و تاحدودی داستان آخر. در مواردی دیگر ازجمله داستان اول و چهارم، كه شخصیتها بهطوری اسیر مالیخولیا و روانپریشی هستند كه با مردگان زندگی میكنند، نمیتوانند از چنین از زبان ساختارمند و بدون لغزشی بهرمند باشند. معمولاً پریشانگویی و آشفتگی واژگان به اشكال گوناگون در كنشهای آنها دیده میشود تا جایی كه زبانی دوگانه حداقل كاركرد زبانپریشی آنان میتواند باشد.
نكتهای كه در بازنگری نثر و پردازش سبك نگارشِ این داستانها میتواند جای طرح داشته باشد كاركرد ریتم و آهنگ جملات است.
این شخصیتها در آنجا كه كتمانگرانه و درونگرا، معمولا ریتم گفتارِ كند و آرام كه لازمهاش جملات بلند و كشدار است را به كار میبرند و در مواردی كه پرگو و پرخاشگر هستند؛ لازمه این عصبیتشان ریتم تند و خشن گفتار است كه با جملات منقطع و كوتاه ساخته میشود، در حالی كه در تمامی این داستانها نثری یكدست به كار رفته كه نتیجهاش لحنی یكنواخت و یكپارچه برای همه این شخصیتهای متفاوت در لحظههای متفاوت است. در بعضی از این داستانها محورهای موضوعی بكر و تازهای دستمایه قرار گرفته كه در نوع خود از تازگی خاصی بهرهمندند: اولین داستان: یك بشقاب گل، و چهارمین داستان: زیر آب روی لجنها، زندگی یك دختر جوان با یك مرد مرده و در حقیقت سر كردن با یك قبر ناشناس است. پناهجستن به جهان ذهن و جداشدن از دنیای عینی. داستان چهارم: زیر آب روی لجن نیز بكارت و طراوت ویژهای به همراه دارد: پرستاری كه بر اثر رابطه مستقیم مداوم با یك بیمار روانی از جنس مخالف، شیفته و همذات او میشود بهطوری كه در پایان سرنوشتی همانند او پیدا میكند. آخرین داستان مجموعه قصد به تصویر درآوردن بحرانیترین مرحله زندگی این بیماران را دارد و تا حدودی هم توانسته به این هدف نزدیك شود. تلخترین تصویر زندگی این آدمها این است كه اعضای بدن خود را میخورند.
آخرین و مهمترین نكتهای كه در مورد فضای كلی این مجموعه میتواند مطرح شود این است كه اگرچه رویكردها و فرآیند زندگی آدمهای این عرصه كاملا یاسآلود و تلخ است، اما فضاهای ساختهشده كافكایی نیست. اشیا و تصاویر در ساخت ظرف مكانی و زمانی جریانِ روایت، سرما و تهیبودنِ زندگی آدمهای داستان را نمیسازد به عبارتی این پلات داستانی با جریانِ روایتگویی به نوعی بیگانه است و درهم نمیآمیزد.
سوال دیگری كه در ذهن خواننده پرسشگر نقش میبندد این است: آدمهایی كه تا این حد دچار روانپریشی و آشفتگی ذهنی شدهاند چرا تا این حد از درگیری با زندگی پرآشوب شهری امروز به دورند و اكثرا در بستری آرام و كمتنش و كمدغدغه ساخته میشوند. آیا شرایط عینی و ذهنی شهری یا بهتر بگوییم شهرزدگی امروز با این بستر سازگار است؟ و آدمهایی این چنین روانآشفته پیشزمینه درگیری و كنش و واكنشهای بسیار ناهنجارتر از این را نباید تجربه میكردند؟