برچسب های پست ‘ماهنامهی تجربه (شمارهی ۹)’
درد نمیخواهم، میخواهم زندگی کنم
مطلب زیر را می توانید در مجله تجربه شماره 9 نیز بخوانید.
پذیرایی ساده
هر کجا صحبت از داستان باشد خطاست به دنبال معیارهای واقعیت بودن. اما داستانهایی هم هست که به مخاطب اجازه ارتکاب این خطا را نمیدهد. فیلم «پذیرایی ساده» را میتوان از آن دست شمرد. داستان فیلم از نقطه شروعِ روایت خطی خود، بیننده را با یک سری معما روبرو میکند. این مرد و زن چرا باید این همه پول را خیرات کنند؟ و چرا برای خیراتشان باید راه بیفتند توی جادههای کوهستانی؟ اما هرچقدر فیلم جلوتر میرود با توجه به داستانهایی که -مرد و زن- تعریف میکنند تا نیازمندی را برای گرفتن کیسه چهارمیلیون تومانی قانع کنند و همینطور رفتار تحقیرآمیزشان، مخاطب متوجه موضوع دیگری میشود؛ شخصیتها حتی توی همان قالب عجیب خود هم نمیمانند. شروع به تغییر میکنند تا جایی که کاراکتر مرد، از محور قراردادی که از ابتدای فیلم با خواننده بسته هم خارج میشود. و همه آنچه از ابتدا رخ داده شخصیت را به یک حس خداگونگی مبتلا میکند. این است که حتی قانون تقسیم پول را هم نقض میکند. او خدای آنچه دارد است؛ چیزی که باقی مردم به آن نیاز دارند. پس از آن به بعد به هرکس هر اندازه و هرطور که بخواهد کمک میکند. و تنها به کسی کمک میکند که پول را آنطور که او میخواهد قبول کند. اینگونه است که کمکم مفهوم خیلی چیزها برای مرد عوض میشود، مهمترینشان همان کمک و خیرات است و حتی بعضیهایش را هم درک نمیکند. به مرور تلخی واقعیتهای بیرونی آنقدر در مقابل نحوه و مقدار خیراتی که در ابتدای فیلم از غیرواقعی بودنش برای مردم لذت میبردند میایستد که دیگر دنیای بیرون به صورت امری غیرواقعی و تحملناپذیر میشود و او را به فرط استیصال میکشاند. او نمیفهمد چرا پدری باید زمین یخزده را کلنگ بزند تا بچه یک روزهاش را دفن کند؟ به همین خاطر هم وانمود میکند که جنازه دختربچه را برای گرگهای گرسنه توی بیابان میخرد. از همین لحظهها دقیقا به اوج کاتارسیس شخصیت نزدیک میشویم. از همینجا هم راه دو شخصیت جدا میشود. مرد بعد از خرید جنازه کودک، زمین را میکند تا جسد را دفع کند. حالا دیگر به این نتیجه رسیده که نمیتواند به همه به یک اندازه کمک کند. او با همه چیزی که در اختیار دارد نمیتواند نسبت به همه عادل باشد. نمیداند چطور نباید بگذارد جسد نوزاد طعمه گرگها شود؛ همانطور که نمیداند چهکار کند تا گرگها گرسنه نمانند و چطور جلوی پلیسها بایستاد تا گرگها را نکشند. اما بهنظر میرسد زن از قبل، از جایی که شخصیت مرد داشته عوض میشده به ناتوانیشان پی برده. فهمیده رعایت عدل و مساوات کار آنها نیست؛ چون سفیرانی بودند که برای کمک آمدند اما آزار دادند؛ آزار هم دیدند بیآنکه آنچه آورده بودند -چه رحمت و چه عذاب- به تساوی تقسیم کنند. شاید بهخاطر همین هم وقتی زن همه پولها را از دست میدهد ناراضی نیست. این را از حرفهایی که در انتهای فیلم به پلیس میزند هم میشود فهمید. یعنی جایی که دارد پاسخ اولین معماهای فیلم را میدهد که برای چه آنجا هستند و چرا پولها را خیرات میکنند و جمله آخر وقتی جوابش تمام میشود: «بگید همهاش حلاله.»
پله آخر
روایتی دارد با زمانهای دَرهم و یک راوی مرده. خسرو از همان ابتدای فیلم به بیننده هشدار میدهد که دنبال توالی زمانی و ترتیب وقایع نباشد ضمن اینکه پیشاپیش خبر مرگ خودش را هم اعلام میکند. به این ترتیب فیلم با مجموعهای از فلشبَک و فلش فوروارد مخاطب را به داستانی میرساند که بر شانههای دو داستان مهم «مرگ ایوان ایلیچ»، «تولستوی» و «مردگان»، «جیمز جویس» سوار است. خسرو در پله آخر مثل هر دو شخصیت اصلی داستانهای نام برده دچار تنهاییست. در فیلم میشنویم که: «زندگی خسرو بسیار خالی بسیار معمولی و بسیار وحشتناک بود… وحشتناک.» راوی داستان «مرگ ایوان ایلیچ» هم میگوید: «داستان زندگی ایوان ایلیچ، ساده، معمولی و در عین حال وحشتناک است.» زندگی خسرو و زنش هم از وقتی کارِ خانه جدیدشان تمام شده بیشتر از قبل کسالتبار شده. خسرو مثل ایوان ایلیچ در سن پایین میمیرد و درست مثل او قبل مرگ از بیماریای رنج میبرده که برای هیچکس اهمیت نداشته، حتی دکتر؛ تا آنجا که زحمت پاسخ به سوال او درباره خطرناک بودن بیماریاش را هم نمیدهد. از اینجا به بعد است که میفهمیم او قبل مرگ هم مثل حالا که دارد داستان را روایت میکند یک مرده متحرک بوده، -لقبی که جلوی آینه به خودش میدهد- همانطور که تا اینجا متوجه شدهایم این نیمه داستان که مربوط به بیماری و مرگ خسرو است خیلی دقیق روی پایههای داستان تولستوی قرار گرفته و پیوسته همان سطرهای ناب داستان را در گوشمان تکرار میکند: “با خودش گفت: «چه میخواهی؟» و خودش جواب داد: «درد نمیخواهم، میخواهم زندگی کنم.»” خسرو میخواهد زندگی کند برای همین هم به سراغ آرزوی قدیمیاش، یاد گرفتن اسکیت میرود یا به دنبال اینکه زنش چه میخواهد. درست از اینجا داستان به شق دیگر خود گره میخورد. در این نیمه دیگر داستان -که درباره زندگی زناشویی خسرو است- به داستان «مردگان» نزدیک میشویم. خسرو مثل گابریل درست بعد از مهمانی میفهمد ضلعی از مثلث عشقیست و یکی از اضلاع مردیست که عاشق زنش بوده اما در جوانی بهخاطر یک بیماری مرده. غافل از اینکه عاشق مرده همهجا هست و اینجا فقط مثل داستان جویس تنها در یاد زن نیست که ماندگار شده. او زنده بوده و هست و همان دکتریست که به اصرار خسرو برای دانستن بیماریاش، سرطان او را تشخیص داده. سرطانی که اصلا وجود نداشته. همین پل ارتباطی و فراز به نقطه تعالی فیلم یعنی قتل غیرعمد خسرو توسط زنش کافیست تا مخاطب را با یک فیلمنامه محکم روبرو کند. اینجاست که بیننده بُعد دیگری از شخصیت خسرو را میبیند. خسرویی که مرز تنهایی و مرگ برایش باریک است. روح خسرو مثل گابریل آهسته آهسته از حال میرود در حالیکه مثل ایوان ایلیچ درد را نمیخواهد دردی که همان تنهاییست. و شاید صحنه پایانبندی موجه فیلم، دالانی باشد برای فرار خسرو، ایوان یا گابریل از درد تنهایی به سویی دنیایی از تجلی.