برچسب های پست ‘ماهنامهی تجربه (شمارهی 16)’
چرا تو اتوبوس گریه میکردی؟
مطلب زیر را میتوانید در شانزدهمین شمارهی ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
جایی هست در آخرین صحنههای قسمت پایانیِ سریال شِرلوک. شِرلوک و موریارتی روی پشتبامِ یک ساختمان ایستادهاند روبروی هم؛ موریارتی میگوید: «فکر میکردم از فرشتهها باشی.» و شِرلوک جواب میدهد: «ممکنه طرفدارِ فرشتهها باشم، اما جزءشون نیستم.»
از همان لحظههای ابتدایی فیلمِ «گسیخته» میفهمیم هِنری بارث مردی تنهاست. جدا شده یا به عبارتی بهتر گسیخته از خودش، از دنیا و همه احساساتی که او را به دنیا وصل میکند. تنهاست و تنهایی میخواهد همانطور که میخواهد در اتاق را ببندند و او را تنها بگذارند تا برای ما بگوید فقط او نیست که نسبت به همهی اتفاقات دورو برش سِر شده. و ما بدانیم هر چی که هست در زندگی و گذشتهی هِنری بارث آنقدری ماجرا بوده تا او را نسبت به همهچیز بیتفاوت کند. برای همین هم حتی در شعری که میگوید فقط برای خودش اشک میریزد. مثل کیفدستیاش خالیست و هیچ احساسی ندارد تا یک دانشآموز عاصی بتواند به آنها ضربه بزند. اما درد که زیاد باشد بیحسی هم خاصیت خودش را از دست میدهد. هِنری میشود مصداقِ همان آدمی که در نقلقولِ ابتدای فیلم، کامو توصیفش میکند؛ آدمی که در آنِ واحد، گسیخته و بیگانه از خودش است اما آنقدر حاضر در دنیاست که از همهی دردهایِ دنیا درد میکشد. پس وقتی در اتوبوس گریه میکند برای همه اشک میریزد؛ برای خودش، برای پدربزرگی که بهخاطرِ آلزایمر و بارِ گناه، هِنری را با مادرِ مردهاش اشتباه میگیرد، برای مادری که بهخاطر گناهِ پدربزرگ جلوی چشمهایش جان داده و حتی برای آدمهای انتهای اتوبوس. میداند همه به کسی احتیاج دارند تا بهشان کمک کند که پیچیدگیهای زندگی را درک کنند. پس میشود همان آدم؛ برای شاگردهای مدرسه، برای پدربزرگش و برای اِریکا. برگردیم به دیالوگِ شرلوک؛ در واقع هِنری بارث جزءِ آن آدمها نیست اما حامیشان است. مسیحِ کوچکِ دنیای خودش است که ناسزا به خود را نادیده میگیرد اما به دیگران را نه. برای همین هم آوردن اِریکا به خانه و شستن زخمهایش و حتی گذشتن از گناه او، مخاطب را میبرد تا سطرهای انجیل.
یکی از اصلیترین کلیدهای فیلم، موضوع انشایی است که هِنری روز اولِ کار به شاگردانش میدهد: «وقتی مُردید…» انشاها مثل جواب نامهاند؛ یکجور پیغام که به هِنری بگویند این بچهها خستهاند و دلزده چون هیچکس چیز مهمی برای گفتن به آنها ندارد. و انگار در تمام مدت فیلم، هِنری دنبال همان حرف مهم میگردد. و رسالتش پیدا کردن راهیست که با آن تاب آوردن این دنیا و زیستن با هم را برایشان آسان کند. پس، از همه، حتی پدربزرگش میخواهد که برای دفاع از ذهن و تخیلاتشان بنویسند. اما هرچقدر که جلو میرود احساس میکند هنوز تکیهگاه مهمی توی کارهایش غایب است. هنوز بچهها آن رشتهی محکمی که باید به آن چنگ بزنند را توی دستهای او ندیدهاند. برای همین هم بعد از عکسی که مِرِدیت به او هدیه میدهد و مرگ پدربزرگ، هِنری به نقطهی سکون میرسد؛ نه او کارهای نیست. او هم به کمک احتیاج دارد. بچهها، پدربزرگ و اِریکا همه به تکیهگاه بهتری نیاز دارند. به کمک بیشتر. او نمیتواند همهی کس و کارِ اِریکا باشد. او همان مردیست که مِرِدیت توی عکسهایش به آن رسیده؛ مردی بیچهره در کلاسی خالی، در دنیایی خالی؛ مردی خالی. درست همینجاست که مرگ مِرِدیت، آن عنصر گمشدهی فرمولِ تحمل دنیا را به هِنری نشان میدهد. او نمیتواند دنیا را عوض کند اما نمیتواند مثل مِرِدیت یا هر کس دیگری از آن فرار کند. چون همانطور که مشاور مدرسه به دانشآموز یاغی میگوید خیلی راحت است که بیخیال دنیا شوی برای آنکه اهمیت دادن به دنیا جربزه میخواهد. همهی ما غم زیادی روی سینهیمان سنگینی میکند اما چیزی هست که به او تکیه کنیم؛ خودِ زندگی. همانجور که آلنپو صد سالِ پیش گفته فقط وقتی تحمل این دردها آسانتر میشود که بفهمیم در زندگی باید غوطهور شد. نباید جدا افتاد. باید ذات زندگی را پیدا کرد.