برچسب های پست ‘مولانا’
حريفِ دوزخآشامانِ مستيم
چه میشود که بعضیها هنر را برمیدارند میبرند توی کارگاه خودشان و از گِلِ تن خودشان میسازندش؟ عکسهایش را تازه کشف کردهام. کماند اما زیادند. تعدادشان کم است. حرفشان زیاد است. جنونشان ابیاتی جنونزده را توی ذهن میآورد .دوزخآشامانِ مست! چهطور به کلمههایی تا این حد وحشی، نعل میزدند؟
بسوزانیم سودا و جنون را
درآشامیم هر دم موج خون را
حریف دوزخ آشامان مستیم
که بشکافند سقف سبزگون را
که سرگردان بدین سرهاست گر نه
سکون بودی جهان بیسکون را
تن باسر نداند سِرّ کن را
تنِ بیسر شناسد کاف و نون را
یکی دم رام کن از بهر سلطان
چنین سگ را چنین اسب حرون را
تو دوزخ دان خودآگاهی عالم
فنا شو کم طلب این سرفزون را
که چون غرق است در بیچون…
از دیوانِ شمسِ مولانا:
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کِشتیام دراندازد میان قُلزم پرُخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
عکس: Gottfried Helnwein