برچسب های پست ‘م.ل. ستِدمَن’
اگر روزی از روزها مسافری
معرفی فیلم «نوری میان اقیانوسها» ساختهی دِرِک سیَنفرَنس؛ بر اساس رُمانی از م.ل. ستِدمَن.
این مطلب در هفتهنامهی کرگدن چاپ شده است.
.
تام شربورنِ ازجنگرهیده، فقط دنبال راهی است که از همهچیز فرار کند. مثل همهی ما، خسته از جنگهای کوچکوبزرگ؛ آمادهی گریز؛ به جایی هرچه دورتر، به نقطهی صفر، مانند فانوس دریایی. جایی که برویم، که دور شویم از آن همه قساوت گذشتهای که سخت گرفته بر ما، بیآنکه ذرّهای به غَدر آینده بیندیشیم؛ آیندهای که همیشه در اوج یأس هم در حبابی از امید مواظبتش میکنیم. تام شربورن به گمانش به یک خلوت شخصی سفر میکند. و روزی که با قطار پا به مکان جدید میگذارد کنار آبْ دختری را میبیند سفیدپوشیده، میان مرغهای دریایی که از دور، چون دانههای برفْ اطرافش معلّقاند. منتها ما وقتی تنهایی را دوست داریم، دیگر کسی را نمیخواهیم. دیگر دیدن یک شخص تازه که نگاهش را دزدانه و با شیطنت به ما ببخشد فقط قلقلکی است دوستداشتنی. هرچند به تام گفتهاند که چون مردِ تنها را به اینجا نمیفرستند باید هرچهزودتر ازدواج کند اما او بعد از اتّفاقات فرانسه، بیشتر از هرچیز آمادگی انزوا دارد. اصلاً چه انتظار دیگری میشود داشت از آدمی که آنقدر مرگومیر دیده که دیگر بیحس شده؟ وقتی برای ناهار دعوتش میکنند و میفهمد دختری که آن روز زیر بارِشِ مرغهای دریایی ایستاده بود ایزابل گِرِیسمارک بوده هم تغییری نمیکند. نگاه ایزابل اما یکی از آن لحظات شروع عشقی برونتهای را به یادمان میاندازد. ملالِ تام و احتیاجش به تنهایی و سکوت، از انگیزه و صبر ایزابل کم نمیکند. شاید درست است که صبرْ آدم را صیقل میدهد. ایزابل از عشق و صبر میدرخشد وقتی بالأخره میتواند با تامِ منزوی روی چمنها و کنار صخرهها راه برود. و در همین گردش بعدازظهر که به سفری کوتاه شبیه است حرفهایی بینشان ردوبدل میشود بیآنکه بدانند این حرفها خطوطی از سالهای بعد است. شاید بعدها هر دو فکر کنند چرا وقتی روی صخره نشسته بودند ایزابل این کلمات را انگار که به او وحی شده باشد این اندازه شفاف به زبان آورد که: «اگر زنی شوهرش را از دست بدهد به او میگویند بیوه. اما برای پدرومادری که بچّهشان مُرده، اسمی وجود ندارد. آنوقت تو هنوز پدرومادری بیآنکه بچّهای داشته باشی.»
ایزابل و تام نمیدانند نیرویی در کلمات وجود دارد که بعدها روبرویشان ظاهر میشود و بازیشان میدهد؛ مثل یک مهمان ناخوانده سروکلّهاش پیدا میشود و سؤالوجوابشان میکند. چرا بدانند؟ برای عاشقان فقط لحظه زنده است. عاشقان اوّلین بوهمینهای تاریخاند. تام فقط میترسد. چون سالها به هرچه دست زده از بین رفته و حالا ایزابلِ سرشاراززندگی او را میترساند اما این ترس هم کیفیتی فَرّار دارد؛ مثل همهی ترسهایی که عشق، چون بخاری بر شیشهشان مینشیند و ناپیدایشان میکند. تام آرامآرام میتواند به تنهایی خیانت کند، شبیه همهی ما، وقتی که آن قلقلک شیرین برایمان به نوازشی مدام تبدیل میشود. مینویسد ایزابل، من در نامهنوشتن مهارت ندارم؛ اما زیباترین نامهها را برای ایزابل مینویسد و کلمات زیر دستانش میدوند.
ازدواج تام و ایزابل، رفتن به فانوس دریایی، حاملگی ایزابل؛ پرشور، و با تلألویی رؤیایی اما به سرعت لحظات سرخوش زندگی میگذرد تا ایزابل اوّلین کودک را از دست میدهد. اندک تهماندهی عشق و صبر هنوز هم هست وقتی از وجود کودک دوّم خبردار میشود اما روزی که تام کودک مُردهی دوّم را هم کنار اوّلی دفن میکند آن تهمانده هم به زیر خاک میرود. ولی انگار قرار است همهی آرزوهای ایزابل را مسافرهایی برآورده کنند که دریا میآوردشان. مثل خود تام شربورن؛ مسافری که روزی از روزها از دریا رسیده بود. حالا هم قایقی، مثل گهوارهای به سمت خانهی آنها آمده. مردی کف قایقْ مُرده، اما نوزادی که باید کودک او باشد زنده است. این مسافر جدید میتواند همهچیز را به روزهای قبل بازگرداند فقط کافی است کودک را بردارند و پدرش را مثل کودکان خودشان دفن کنند. کودکانی که گویی اصلاً نبودهاند.
آن همه افسانه و داستان هیچوقت انگار به کار ما آدمهای دچار نسیان نیامده. مگر هزاران سال پیش، در افسانهها، کودکانی که با آب آورده میشدند سرآغاز داستانی عظیم نبودند؟ مگر باب حادثهای با آنها باز نمیشد؟ ایزابل اما دوباره حال را میبیند؛ کافی است به کسی حرفی نزنند. فقط کافی است به همه بگویند کودک دوّمِ ایزابل، همین دخترک است.
راز هیچگاه بین ما آدمها نمیماند. ما اهل راز نیستیم. ما به شدّت خواهان فاششدن چیزهایی هستیم که حتی ممکن است خودمان را تکّهتکّه کند. تام بیآنکه بداند پا در همین مسیر میگذارد. قبر خالی پدر بچّه را میبیند. مادر کودک را پیدا میکند؛ زنی که از فرط ناکامی به آینهای شکسته میماند. روبروی تام خانوادهای سهنفره است که یکیشان مفقود شده و مُرده، دیگری زنده است و گُم شده، و آنیکی سرگردان پیِ دو دیگری میگردد. تام چه میتواند بکند جز نوشتن یک نامه به مادر بچّه و اطمیناندادن به او؟ این میلِ خواستن آرامش برای دیگران، گاهی اوّلین قدمها به سوی جهنّمِ خودمان نیست؟
زمانی که تام را دستگیر میکنند، تمام ساعاتی که در زندان است؛ ایزابل او را بهخاطر از دست دادن بچّه نمیبخشد. در یأسی پرسه میزند که انتهایش خودش است. مثل وقتی که نه گذشته را میخواهیم، و نه حال و نه آینده را، فقط آنچه را میخواهیم که از دست دادهایم و مطمئنیم که بازنخواهیم یافتش. شاید تمام این مدّت، تام حرفهایشان روی صخره را به یاد بیاورد: «تو هنوز پدر و مادری، بیآنکه بچّهای داشته باشی.» گناه ایزابل را به گردن میگیرد. چون اصلاً گناه ایزابل نیست. تقصیر خود او است. مگر خودش آن روز روی صخره به ایزابلِ جوان نگفته بود بعضیوقتها خوب است که گذشته را در گذشته جابگذاریم. خوب همین کلمات دنبالش آمدند تا امتحانش کنند. به او ثابت کنند که هرچند جنگ فرانسه، یا دو جنین ناقص، و یک پدر را بتواند دفن کند؛ باز هم تکّهای از گذشته هست که جانمیماند، که پابهپای آدمها میآید، میشود حال، میشود زندگی، میشود آینده و همهی آن آینده را هم خراب میکند. این چیزی است که در نامهاش به ایزابل مینویسد. نه خود این کلمات را، درسی را که از این کلمات گرفته. حالا نوبت ایزابل است که دربارهی دونفرشان تصمیم بگیرد. اینکه میخواهد تام را به گذشته ببخشد یا گذشته را به تام، و یا آنکه میخواهد عشق و گذشته را مثل رَدِّ دو زخم با خود نگه دارد.