برچسب های پست ‘هفته (هفتهنامهی ایرانیان کانادا)’
درباره “پونز روی دم گربه”-مهدی مرعشی
مطلب زیر، نوشته آقای مهدی مرعشی است که میتوانید در سایت هفته (هفتهنامه ایرانیان کانادا) نیز بخوانید.
در ابتدای کتاب نوشته شده:
نویسنده به روایت خودش
متولد مهر 1362
فارغالتحصیل کارشناسی برق – الکترونیک.
حدود دو سال مشق ویولون کرد. مدتی هم به تمرین اپرا پرداخت. به شعر نیز روی آورد و بالاخره چند سالی است که تخته سنگِ داستان را برگزیده برای تراشیدن پیکری از زندگی، نقد، ریویو و…
آیدا مرادی آهنی در مصاحبهاش با نشریه اینترنتی نواک درباره نخستین اثر داستانیاش، میگوید: «من قبل از این کار، یک مقاله بلند با نشر معین کار کرده بودم که مجوز نگرفت. مجموعه داستانی هم داشتم که بعد از تأیید ناشر، خودم منصرف شدم از چاپ آن. «پونز روی دم گربه» اولین کار داستانی من است. مجموعهای شامل ۹ داستان کوتاه، حول مسائل روانشناختی. البته کار در ابتدا شامل یازده داستان میشد که یک داستان را بعد از تأیید ناشر و یک داستان دیگر را بعد از دریافت مجوز حذف کردم. در این مجموعه سعی داشتم داستان انسانهایی را روایت کنم که وقتی قرار است در وضعیتی نامتعادل، با شرایطشان بجنگند چه تاوانی را به لحاظ روانی میپردازند و این، چقدر با گذشته دور آنها مرتبط است. یعنی با توجه به همه اینها میخواستم نشان بدهم که آدمها چطور با جنبه کابوسگونه زندگیشان روبهرو میشوند. چیزی که برایم خیلی اهمیت داشت حفظ پایههای داستانی بود تا ضمن اینکه ظرافتهای ساینتیفیک رعایت میشود، کار به هیچوجه شکل روایتی پیدا نکند که فقط قصد بررسی مشکلات با شیوههای سایکلوژی را دارد.»
مجموعه داستان «پونز روی دم گربه» از آن دست کارهاست که نامش تو را به این فکر میاندازد که الزاماً با اثری متفاوت از هر لحاظ روبهرو هستی. چرا که نه. شخصیتهای مرادی آهنی هریک به نوعی دچار بیماری روحی هستند اما این هم بستگی دارد که بیماری را چه بدانیم. مرادی آهنی در داستانهاش به شخصیت داستانی توجه ویژهای دارد. داستن نوشتن برایش واکاوی درون شخصیتهاست و در بسیاری از داستانهاش هم موفق عمل میکند. شخصیتهاش ملموساند و هرکدام برای بیان درون خود از بهترین راههای ممکن عمل میکنند تا در ذهن خواننده، خود را بسازند و به تمامی قد بکشند. میتوان گفت اینکه نویسنده از خیلی چیزها گذشته تا «داستان» بنویسد، نتیجهای مثبت هم داشته است.
در داستان «یک بشقاب گِل» شخصیتها از خلال گفتوگویی تلفنی درون خود را بیرون میریزند. در این داستان، دختری است که بر سر مزار کس دیگری غیر از پدر میرود. مردهای که حالا شاید تنها کساش همین دختری است که پشت تلفن متهم میشود به عدم تعادل شخصیت.
در داستان دوم کتاب، «این طوری برمیگردد» داستان از زبان زنی روایت میشود که ظاهراً با حاملگیاش مشکل دارد و باز هم شخصیت داستان دچار جنون آنی است، دستکم آن طور که دیگران میگویند. در داستان «زیر آب، روی لجنها» داستان در یک مرکز نگهداری بیماران روانی میگذرد. در این داستان عشقی میان پرستار مرکز و یکی از بیماران شکل میگیرد. بیمار اما هنرمندی است که اسیر جنون شده، اما قسمتش از روزگار، ترمز کشیده و بلند کامیونی است که از کنار مرکز میگذرد و تنهایی غریب پرستار، که تنها میماند و باز ادامه میدهد.
داستان «گوگرد» مشارکت خواننده را طلب میکند: زن، مرد، اصفهان، عمه، امتحان فاینال آخر داستان، و داستان «حقالسکوت» که انصافاً داستان خوبی است. راوی میگوید که به همراه شادی، مادربزرگ را که تنها دارایی پدر بوده کشتهاند. شادی قرص میخورد. وزغی در داستان برای شادی قرص میآورد و لبه بلم مینشیند و حرف میزند. همهچیز در فضایی پر از بوی زهم ماهی میگذرد. حتی روزنامههای پدر هم بوی ماهی میدهند.
داستان «گنج ديواربست» هم مثل داستان حقالسکوت زبانی خوب و قوی دارد. در این داستان عنصر مرگ حضوری دائمی دارد و تصویرهای که نویسنده میسازد چشمگیر و حتی نفسگیر است. راوی داستان، خوگرفتهی ساخلو یا زندانی است که اسطقسش را از او دارد. مرد راوی درگیر نوشتن گزارشی از خودش است و بنا دارد پس از تمام کردن کار، آن را پای همان دیوار چال کند. زبان در این داستان خوب عمل میکند. انتخاب کلمات و چینش صحنهها به گونهای است که در دخمه با راوی همراه میشوی، بوی کاشیهای لاجوردی را حس میکنی و پی گزارش راوی میروی که قرار است بنویسد و پای همان دیوار چال کند.
زندهیاد احمد محمود سالها پیش در «حکایت حال»، که تنها گفتوگوی مستند اوست با لیلی گلستان، حرفی میزند که نباید از کنارش به سادگی گذشت. به باور احمد محمود خیلیها مینویسند اما تنها تعداد کمی نویسنده میمانند. حال پس از مجموعه داستانی قابل قبول و خواندنی، باید منتظر داستانهای دیگری از آیدا مرادی آهنی بمانیم.
بخشی داستان «گنج ديواربست» را میخوانیم:
«خوراک است جانم.»
ترسیده بودم. گفتم:
«حتماً هرکس بخورد مثل سگ هار پارس میکند!»
و خودش را میدرد.»
این را زن گفت. اولین بار بود که صدایش را واضح میشنیدم. صدایش بم و خشدار بود، مثل صدای کسی که سالهای دراز با تظاهر به مرگ در گوری خوابیده باشد. مرد هم اضافه کرد:
«خوراک کسی است که از تنهایی برای فکر کردن استفاده میکند.»
حکایت زرادخانه شبیه حکایت کاشیها است. پیرمردی که دیشب فرستاده بودند روی کاغذها نوشته بود: «درست زیر دخمهات یک زرادخانه است.» آواز میخواندم که مرد در را باز کرد. از وقتی که ساز را بردهاند آهسته و آرام برایش آواز میخوانم. دستی به کشید به موهای زبر صورتش و گفت:
«بهش فکر نکن.»