برچسب های پست ‘پونز روی دُم گربه’
فانوس دیوجانس*
وقتی «پونز روی دم گربه» را برای آقای «عباس صفاری» نازنین میفرستادم چون من را نمیشناختند خجالت کشیدم برایشان بنویسم من صفاری خواندنم حکایتی شده برای خودش. شادم صفاری میخوانم. در پروسهی نوشتن صفاری میخوانم. در روزهای ننوشتن صفاری میخوانم… و خلاصه این که کمترکسی از اطرافیانم نمیداند کلام عباس صفاری برایم چهقدر محترم است. کتاب را برایشان پُست کردم و هیچوقت اولین نامهای را که از ایشان گرفتم یادم نمیرود. اشاره به آدرسی کرده بودند که در داستان «زنی پوشیده با گردنبند» آمده. از ایشان اجازه گرفتم که نامه و نظراتشان را منتشر کنم. با بزرگواری قبول کردند.
June 28, 2012
کتاب شما را دوست داشتم و خوشحالم که مورد توجه قرار گرفته است . اما به گمانم اگر به خاطر یک جمله نبود خیلی پیش از این برایتان این چند خط را نوشته بودم . کتاب را داشتم نمنمک میخواندم تا رسیدم به یک آدرس. خیابان جیحون چهارراه دامپزشکی . با خواندن این آدرس ناگهان آسمانی اخرائی با هزاران کلاغ که به خانه برمی گشتند در برابرم ظاهر شد. به زنم که گفتم شکی نداشت که یک تجربه خارج از کالبد خودم داشتهام . طی این مدت فکر کردهام اگر یاد داشتی برای شما فرستادم از این تجربه نیز باید بگویم. اما حالا که دارم این چند خط را مینویسم نمیدانم دقیقا چه میشود در این رابطه گفت که ربطی به شما و کتابتان داشته باشد. حضور کلاغ ها در آسمان غروب تهران بخش هیجانانگیزی از دوران کودکی من است. چهارراه دامپزشکی نیز که فقط ضلع شمالغربیاش (داروخانه شیبانی) ساخته شده بود از مراکز تجمع کلاغهایی بود که به چنار باغهای سه ضلع دیگر چهارراه برمی گشتند.
چه حیف
-برای شان نوشتم چند سال از کودکیام دقیقا همانجا گذشته.
June 29, 2012
بیجهت نیست که با خواندن آن آدرس تجربهای خارج از کالبد داشتهام. شما بالای بانک عمران زندگی می کردید. زمین بانک قبل از آن که ساخته شود چنارستانی بود که تا خیابان کارون ادامه داشت. ومن که همبازی دیگری سر آن چهار راه خاکی و خلوت نداشتم تنها تارزان آن جنگل بودم. تارزانی که به خاطر پریدن از روی دیوار کاهگلی باغ… پونز روی دم گربه را من سه چهار ماه پس از دریافت در ساحل هاوائی خواندم. باید حدس زده باشید که اوقات خوبی با آن داشتهام. امیدوارم ادامه داشته باشد.
با سلام و ارادت عباس صفاری
-گذشت تا خبر فیلم کوتاه زنی پوشیده با گردنبند را بهشان دادم.
2013,August 14
خانم آیدا مرادی آهنی تبریک میگویم به شما. زنی پوشیده با گردنبند داستانی است که از قابلیتهای دراماتیک و نمایشی در حد کافی برای فیلم شدن برخوردار است. روی سن تئاتر نیز میتوان آن را مجسم کرد. این که یک مثلث عشقی و حوادثی که به آن خاتمه میدهد از طریق دیالوگی بیان شود که یک سر آن پسر تازه کاسب شدهایست که پدر و مادرش از اضلاع این مثلث بودهاند به اندازه کافی جذابیت داستانی و نمایشی دارد. ویژگی دیگر و چشمگیر آن برای من خواننده بیشتر در لحن متین و آرام این دیالوگ بود که به راحتی میتوانست سمت و سویی خشماگین و عصبی به خود بگیرد که شما به طرزی هوشمندانه از آن پرهیز کردهای.
اینجانب به دلیل دوری از ایران از چند و چون سینمای ایران و دستاندر کارانش (به استثنای آنچه در غرب به نمایش در میآید) آشنا نیستم. اما به نظر میرسد که سینما گران با تجربه و حرفهای روی این داستان کار کردهاند. امیدوارم از نتیجه کار راضی باشید. اگر چه فیلم و تصویر به تجربه نشان داده است که غالبا قادر نیست جای کلمه را بگیرد.
با مهر و سلام عباس صفاری
-از ایشان اجازه گرفتم برای منتشر کردن نظرشان.
August 27,2013
آیدا مرادی آهنی عزیز دور ماندن دراز مدت از اماکنی که در آن روزگار گذراندهای سبب میشود که عینیت آن مکان به مرور تضعیف شود و یکسره به بخش نوستالژی ذهن بپیوندد. . . به همین جهت هر از گاهی که به طرزی غیرمنتظره از آن میشنوی یا با آن روبرو میشوی حالتی غافلگیرکننده و حتا شگفتزده پیدا میکند. نوع رابطه فرد با زمان و مکان نیز در شدت و ضعف این شگفتزدگی نقش تعیین کننده دارد. برای من محله بریانک تهران. دهکده اسفندک بلوچستان – محله کلپ هام لندن – چهار راه جیحون و دامپزشکی و چند جای دیگر از این جمله است. پس از گرفتن دیپلم و ترک تهران به کافه فیروز زیاد سر میزدم . مسیرم از دامپزشکی شروع میشد به سمت سلسبیل و میدان کندی (سابق) و از آنجا با اتوبوس تا نادری. بهرام صادقی را چند باری در همین مسیر دیدم که او نیز به کافه فیروز میرفت. نمیدانم چرا همه این سالها فکر میکردم خانهاش جایی پشت سینما المپیا بوده است. در یک خاطره ازکافه فیروز (مندرج در زنده رود) و یک گفتوگو ی منتشر شده نیز به این موضوع اشاره کردهام. امروز اما در نوشتهای به نقل از همسرش دیدم سالهای پایانی عمرش را ساکن خانهای بوده است در حوالی چهارراه جیحون و دامپزشکی شاید نه چندان دور از جایی که شما دوران کودکیات را گذراندهای.
برای شهری مانند تهران که به این سرعت گذشتهاش را نابود میکند گفتن و نوشتن از محلاتی که دیگر نیستند یا کاریکاتوری از گذشته خود شدهاند به گمانم لازم است. امیدوارم روزی فرصت بکنم و دست کم درباره یکی دو محله که به یاد دارم چیزی بنویسم. این ایمیلها احتمالا نشانهای از از این دلبستگی است. انتشارش هم اشکالی نباید داشته باشد. چه بسا که یک هم محلی دیگر نیز پیدا کردیم که حوصله و حافظه بهتری از من داشته باشد.
با سلام عباس صفاری
پی . اس . – خوشحالم که رمانت مورد توجه قرار گرفته.
نمیدانم، برای من به عنوان یک نویسندهی تازهکار این نامهها یکی از بهترین مکاتباتم با یک هنرمند است. برایشان هم نوشتم که: «نمیدانم کلمهها چهطور توی دستهای شما رام میشوند؟ انگار که خودشان آمده باشند و سرسپره باشند به قلم شما. تسلیم.»
باز هم ممنونم بابت مهرشان و اجازه برای انتشار نامهها.
*نام شعری در مجموعهی «دوربین قدیمی».
فیلم کوتاه «زنی پوشیده با گردنبند»
ساخت فیلم کوتاه «زنی پوشیده با گردنبند» به پایان رسید. به کارگردانی ابراهیم ایرجزاد؛ با اقتباس از داستان کوتاهی با همین نام، نوشته آیدا مرادی آهنی -از مجموعه داستان «پونز روی دُم گربه»- و بازی رویا نونهالی و مهرداد صدیقیان.
«زنی پوشیده با گردنبند» پنجمین فیلم کوتاه ابراهیم ایرجزاد است. پیش از این دو فیلم کوتاه اقتباسی از داستان «چند کیلومتر دورتر» نوشتهی «یوریک کریممسیحی» و «عشق، یک روایت غمگین» نوشتهی «ایتالو کالوینو» را در کارنامهی خود دارد.
خبر را میتوانید دنبال کنید در بانیفیلم ، مهر ، ایرنا ، پارسی نیوز، تینیوز، خبر فارسی .
پ.ن: همیشه و هرجا که حرف این داستان شده دلم خواسته «زنی پوشیده با گردنبند» را تقدیم کنم به عباس صفاری. اگر روزی اجازه بدهد نظرش را در مورد این داستان همینجا منتشر خواهم کرد.
ما آدمها اینطوریم!- یادداشت شهلا شهابیان دربارهی “پونز روی دُم گربه”
مطلب زیر را میتوانید در روزنامهی فرهیختگان و وبلاگ شهلا شهابیان نیز بخوانید.
شهلا شهابیان: پونز روی دمِ گربه؟! چه عنوان عجیب و غریبی؟ مگر میشود به دُمِ گربه پونز..؟! نه، باورکردنی نیست اما نویسنده میگوید میشود، پس حتما میشود، یعنی باید بشود. مگر نه اینکه کار نویسنده باورپذیرکردن همین «عجیب و غریب»هاست؟! پس «پونز روی دمِ گربه» باید چیزی شبیه به همان ورد جادویی «اجی مجی لاترجی» باشد که بگوییم، در باز بشود و ما وارد جهان برساخته نویسنده بشویم، جهانی که آیدا مرادیآهنی آن را آفریده است.
«پونز روی دُمِ گربه» نام مجموعهای شکلگرفته از ۹ داستان کوتاه است. نامی که پیشاپیش خواننده را برای آشنایی با جهانی نامتعارف و غیرمعمول آماده میکند. جهانی که در آن قورباغهها با آدمها حرف میزنند، نوهها به خونخواهی مادر، مادربزرگ را میکشند و زنی عاشق مردهای (سنگ قبری) میشود که فاتحهخوان ندارد! اینها سوژههای نابِ برخی از داستانهای این مجموعه هستند، سوژههایی که کمتر کسی به سراغشان رفته. (داستانهای حقالسکوت، یک بشقاب گل، اینطوری برمیگردد…) البته این به آن معنا نیست که سوژه تکراری برخی از داستانها، مانند خیانت در داستان « زنی پوشیده با گردنبند»، روانپریشی ناشی از رفتار بیمارگونه والدین در داستان «داغ انار»، عشق بین بیمار و پرستارش در داستان «زیر آب، روی لجنها»، نقطهضعف این مجموعه باشد، چرا که نگاه و زبان خاص نویسنده این داستانها را از افتادن به ورطه تکرار رهانیده. همچنین واژهگزینی و لحنبخشی کمابیش مناسب با شخصیتهای داستانی، بیانگر آشنایی داستاننویس به زبان، ادبیات و فرهنگ کسانی است که او دربارهشان نوشته. مشخصه دیگر داستانهای این مجموعه استفاده نویسنده از عنصر تعلیق است و سهمی که او برای مخاطب قائل شده. وجود گذرگاه و پیچی که خواننده در التهاب و اشتیاق گذر از آن برای رسیدن به «چیزی» باشد که نویسنده تدارک دیده تا او هر چه بهتر و بیشتر دنیای داستانی نویسنده و موجوداتی را که خلق کرده، ببیند و بشناسد، این یکی از عناصر مهم داستانهای این مجموعه است و نیز استفاده از سهنقطههایی (…) که نویسنده به واسطه آنها به خواننده میگوید اینجا چیزی هست که باید باشد و من به تو نگفتهام اما تو آن را بخوان! نویسنده به خواننده میگوید سپیدخوانی کن. میگوید از فضایی که برای تو آراستهام، از شخصیتهایی که برای تو ساختهام، از کدها و نشانههایی که سرِ راه تو تعبیه کردهام به اینجا برس و بخوان! بزنگاه… اوج… لذت کشف! (داستانهای گنج دیواربست و حقالسکوت…) اما دست نویسنده برای استفاده از این عنصر تا چه اندازه باز است؟ آیا او نباید پس و پشت آن پیچ کنجکاویبرانگیز و وسوسهگر که خواننده را به خود فرامیخواند هم، نشانه و علامتی گذاشته باشد تا خواننده را همچنان در جهان داستانی خود نگه دارد؟ نویسنده تا کجا یا از کجا به بعد میتواند خواننده مشتاق را به حال خود (بخوان گمشده در ابهام ناشی از کمگویی) رها کند؟ در اکثر قریب به اتفاق داستانهای این مجموعه لحظاتی هست که باید مکث کرد، باید به صفحههای گذشته برگشت و چینش قطعات پازل را دوباره در ذهن مرور کرد. البته ناگفته نماند که این مشخصه همان اندازه که مخالفان احتمالی دارد و ممکن است نقص داستان شمرده شود، موافقانی نیز دارد اما بیراه نیست اگر تصور کنیم که این امر بر گستره خوانندگان بیتاثیر نخواهد بود. بازخوانی ۹ داستان این مجموعه، مخاطب را قانع میکند که نویسنده روان آدمی را میشناسد و روانرنجوری ترسیمشده در شخصیتهای داستانیاش باورپذیرند. او جنس نیاز این آدمها به توجه، محبت و عشق را نیز میشناسد. در داستان زیر آب، روی لجنها، مرد بیمار عاشق پرستار خود میشود و پرستار با خود کلنجار میرود حسی را که به مرد بیمار دارد به قالب رابطه بیمار/ پرستار برگرداند و درست جایی که امکان هیچ برگشتی نیست مرد در اثر تصادف میمیرد، پرستار آسیب میبیند و روانش رنجور و بیمار میشود، ما آدمها اینطوریم؛ آسیبپذیر و در معرض خطر! تداعی یکی دیگر از عناصر برجسته داستانهای این مجموعه است. عنصری که بیوجود آن، بیشک نویسنده در خلق شخصیتهای آسیبدیده و روانپریش تا این اندازه موفق نبود چراکه این «گذشته» است که مدام روان آدمی را میخلد، میخراشد، خونریز میکند و آدمی را به مرز جنون میکشاند، به ورطه جدال دائمی با آنچه بر او گذشته، آنچه بر او گذراندهاند بیآنکه خود خواسته باشد و همین جدال، جانمایه ۹ داستان کوتاه آیدا مرادیآهنی است. جدال با خود و در خود، جدال با دیگری و دیگران، بر بستر جامعهای که تکتک اجزایش یا بیمار است یا در معرض و مستعد بیماری! اما آیا همهجا این همه سیاه است؟!
به مدد تصویر در دیالوگ-یادداشت علی چنگیزی درباره “پونز روی دُم گربه”
مطلب زیر را میتوانید در سایت روزنامه فرهیختگان و وبلاگ آقای علی چنگیزی نیز بخوانید:
«پونز روی دم گربه» اولین کار داستانی منتشرشده «آیدا مرادیآهنی» است، مجموعهای با ۹ داستان کوتاه. تقریبا همه داستانها از نظر مضمونی، درونمایهای کم و بیش یکسانی دارند و میتوان آنها را داستانیهایی روانشناختی قلمداد کرد. جز مضمون، به گمانم از بارزترین نکات داستانهای آیدا مرادیآهنی -از نظر تکنیکی- توانایی اوست در دیالوگنویسی و البته کارسازی کردن دیالوگهایی تصویری برای جلو بردن داستان.
دیالوگ یا گفتوگو یکی از مهمترین عناصر داستان است که اگر درست و بجا به کار برده شود در پیشبردن قصه و داستان نقش موثری خواهد داشت، جز این، گفتوگو نقش مهمی هم در شخصیتپردازی دارد، شاید به دلیل توفیق مرادیآهنی در گفتوگونویسی باشد که نسبتا او در پردازش شخصیتهای روانپریش داستانش موفق عمل کرده است.
دیالوگهای داستانهای آیدا مرادیآهنی خوشبختانه مرز پررنگی با «مکالمه» دارند و به یک معنا خطوط نامرئیای بین سطور نوشتارش وجود دارد که خواننده را به کندوکاو بین سطور داستانهای او وامیدارد.
همانطور که اشاره شد دیالوگها در «پونز روی دم گربه» تصویری است، دیالوگها در اغلب داستانهای مرادیآهنی با حرکت همراه و اَکت همراه هستند. مدد گرفتن از تصویر در گفتوگونویسی علاوهبر اینکه کمک بسیاری به درک درونیات شخصیتها از جانب خواننده میکند در ایجاد فضای داستانهای آیدا مرادیآهنی هم تاثیر بسیاری گذاشته است. بخش زیادی از بار تنش داستانهای مجموعه داستان «پونز روی دم گربه» روی دیالوگهای کار است. فضاسازی یکی دیگر از نقاط قوت داستانهای آیدا مرادیآهنی است و او توانسته بدینوسیله، فضای تاریک روانِ روانپریش آدمهای داستانش را به خوبی بسازد و برای این کار از زبان سالم و شستهرفتهای استفاده کرده است. بهزعم این قلم داستانهایی مثل «گوگرد»، «رقابت» و «حقالسکوت» و…که داستانهای انتهای کتاب مرادیآهنی هستند داستانهای قویتر و پختهتری از آب درآمدهاند و شاید ایرادی که بتوان به مرادیآهنی گرفت چینش داستانهایش است. خود این چینش داستانها هم فنی است که نویسنده به تجربه میتواند آن را فرابگیرد.
داستان”زیر آب، روی لجنها” در رادیو کوچه
داستان “زیر آب، روی لجنها” -از مجموعه داستان “پونز روی دم گربه”- را میتوانید با صدای شهره شعشعانی در رادیو کوچه بشنوید.
نقاشیها: اثر دو بیمار از کارگاه نقاشی بیمارستان روانپزشکی رازی .
نقاشی اول: تصویر سمت چپ، نقاشیایست که بیمار در ابتدای ورود به کارگاه با مداد سیاه کشیده و تا مدتها اصرار به کشیدن آن داشته و نقاشی سمت راست مربوط به یک سال بعد از درمان اوست که با رنگ روغن کشیده شده. همانطور که مربیاش میگفت در این مرحله سعی داشته به جای قلم از انگشتها استفاده کند.
نقاشی دوم: اثر بیماریست که خود را “استادِ سَبک” مینامید.
قدرت سرد جنون-نگاه عماد پورشهریاری به مجموعه داستان “پونز روی دم گربه”
مطلب زیر پیشتر در روزنامه تهران امروز و وبلاگ آقای عماد پورشهریاری منتشر شده.
قدرت سرد جنون
«فضای بیشتر داستانها را از «فراموشی» تا «هزاره سرگردان»، راویهای روانپریش و فضاهای سرد و ناامن و اذهان آشفتهای پر کرده بودند که راه و سیاهیهایی را که به هم میآورند با تضادهایی روشنفکرانه به بنبست میرسانند و هم آینه کرال مدرنیزهای میشوند که خیانت و هراس را آبستن دارند، آن هم با بازآفرینی هنرمندانهی شخصیتهایی منفعل که اسیر روزمرگیهای خود هستند و هیچ تلاشی برای رهایی از این وضعیت امروزی نمیکنند. شخصیتهایی که گاه زنی رنجور است که بعد از مرگ دخترش هنوز نتوانسته یا نخواسته با واقعیت کنار بیاید و گاهی هم روح انسانی است که پس از سقوط از بلندی و پاشیده شدن مغزش بر آسفالت خیابان هنوز نگرانیهای زمینی خود را دارد .» بخشی از بیانیه هیات انتخاب اولین دوره جایزه ادبی چراغ مطالعه را خواندید که به فضای غالب بر 770 داستان رسیده به این جشنواره حکایت دارد. در چند جشنواره داستان نویسی سراسری و محلی دیگر هم بیانیههایی با مضامینی مشابه شنیدهایم. مجموعه پونز روی دم گربه نوشته آیدا مرادی آهنی از بسیار جهات شبیه همین فضاهایی است که در بیانیه فوق خواندید. کابوس این داستانها به قدری آزار دهنده هستند که بیاختیار به دنبال چرایی آن برمیآییم، این همه تلخی و مرگ و نرسیدن؛ چرا؟ البته شاید عنوان کتاب مزید علت شده باشد. پونز روی دم گربه، حدس میزدم مجموعهای طنز باشد که البته نبود. کتاب 9 داستان دارد و تمام این داستانها جنون و مالیخولیای راویان آن را به رخ میکشند. حضور جنون در هنر، به طورکلی، ارادهای است سخت اما هیجان انگیز، در این وادی هنرمند، نویسنده، شاعر، نقاش یا فیلمساز دست به هر کاری بزند و به هر اندازه از منطق و عقل فاصله بگیرد نهتنها مورد نکوهش قرار نخواهد گرفت بلکه تحسین هم خواهد شد. اراده سخت از همین بابت است، در وادی جنون مرزهایی از تعقل وجود دارد یا چارچوبهایی برای ارزیابی چنین آثاری هست که ارزش آن را میسنجند. اگر اثر در این قالبها خوشایند مخاطب باشد و از همه مهمتر ارتباط برقرار شود هنرمند موفق است، در نمونههای سینمایی شاید این مهم ملموستر باشد. بازیهای اغراق آمیز بازیگران در نقش دیوانگان و فضاهای مالیخولیایی کارگردانان همیشه چشمگیر بوده. پونز روی دم گربه جایی بین این ماجراهاست. نویسنده در تمامیداستانهای خود به دنبال راویانی حرکت میکند که یا از یک عقده و کمبود رنج میبرند یا به هر دلیل رفتار طبیعی ندارند. در این مجموعه خط روایت داستانی شاید براساس منطق نباشد (بخصوص در دو داستان آخر) ولی پریشان و درهم هم نیستند، این بار به استثناي دو داستان آخر. دو داستان انتهایی، «حقالسکوت» و «گنج دیوار بست» علاوه بر اینکه شخصیتهایی غیرعادی دارد در فضای فانتزی رخ میدهند. این همپیمانی و هم سویی حقالسکوت را به توانمندترین داستان مجموعه و گنج دیوار بست را به بهترین داستان مجموعه تبدیل کرده است. پونز روی دم گربه اما در بسیاری لحظات خواننده خود را سردرگم میکند. اتفاقات داستانها را اگر بخواهیم به تصویر بکشیم کارکترهایی خواهیم داشت که روبهروی دوربین ثابتی قرار دارند و یکسری دیالوگ میگویند. پس روایتها بیشتر دیالوگ محور است و حالا تصور کنید دیوانگی شخصیتها قرار است وارد دیالوگها شود از طرفی نویسنده اصرار به رفت و برگشتهای زمانی دارد، پاشنه آشیل در این شرایط زمان رفت و برگشت بهعنوان نقطه عطف و نوع انجام این بازی زمانی است. در چند داستان اول پونز روی دم گربه خواننده باید دقت زیادی داشته باشد تا گوینده جملات را گم نکند یا احیانا او را کشف کند و اگر خواننده پیگیری بود داستانها را چندباره بخواند.
جملات در داستانهای کتاب در بسیاری موارد مبهم است و مبهم باقی میماند، انفصالات و اتصالات زمانی نامفهوم بهنظر میرسد و پازل خوش تراش نویسنده الگوی ساخت مناسبی به ما نمیدهد. اصلا کتاب تند تند حرف میزند شاید چند مکث یا تنفس در داستانها به فهم راحتتر مخاطب کمک میکرد. محتوای هر 9 داستان کتاب را میتوان با دیدهای متفاوت نگاه کرد اما شخصیت مرد یا پدر در تمام کتاب حضور ثابتی دارد، مرد عاشق مرده، مرد تحصیلکرده مجنون، مرد گرافیست دیوانه و عاشق، پدر مرده و حسود، مرد امروزی و خواستار طلاق، مرد خیانت کار مرده و مرد مجروح از رفتار پدر همگی قابل توجهاند. شاید در همان برداشت اول یک نوع فمینیسم زشت و عریان به ذهن برسد ولی نه! داستانها نه کاری به این جنبش دارند و علاقه ای به ورود به این قضیه دارند اما قطعا کتاب را باید از دیدگاه «نقد زن محور» بررسی کرد. اینکه به کتاب میشود از نقطه نظرات گوناگون توجه کرد امتیاز مثبتی برای اوست. پونز روی دم گربه از بابت تصویر سازی و توصیف گری در مرتبه بالایی قرار میگیرد، این تصاویر گرچه قاب خاصی دارند و گاه سیاه میزنند اما دقیق، سریع، کامل و حساب شده اند. ایدهها نصف، نصف بکر و جدیدند. دقت و حرفهای بودن و همچنین استفاده از شگردهای داستان پردازی در بیشتر داستان به چشم میخورد. «مویه کن سرزمین من» گویا مقالهای بوده در باب الیگارشی که قرار بوده توسط نشر معین منتشر شود که نشده، «هیاهو و هیچ» هم نام مجموعه داستانی است که به اسم نشر امرود ثبت شده اما منتشر نشده و به این ترتیب و در مجموع پونز روی دم گربه را بهعنوان یک کار اولی از مرادی آهنی میتوان مجموعه ای موفق قلمداد کرد. باید منتظر کارهای بعدی مرادی آهنی و احتمالا رمانی از او باشیم تا عیارش به درستی مشخص شود.
دیالوگهای درونی یک نویسنده-یادداشت رضا بردستانی درباره “پونز روی دم گربه”
متن زیر ،مطلب کامل آقای رضابردستانی است که با حذف چند قسمت؛ در روزنامه جوان نیز چاپ شده. سایت روزنامه جوان
نویسنده، نخستین اثرش را هوشمندانه نام گذاری می نماید. خواننده ی بی حوصله شاید همان لحظه کتاب را باز کند و چند سطری از آن را بخواند. عنوان کتاب شاید بهترین قسمت این کتاب باشد، تمام برانگیزندگی را در خود جا داده است اما واکنش این نام در انتهای مطالعه می تواند همانی نباشد که از نام و نشان کتاب انتظار داشتیم. به اشتراک گذاشتن درونیاتی که شاید چندین سال در ذهن بالا و پایین می رفته، نویسنده را مجاب نموده است در قالب نویسندگی و با بهره گیری از قالب داستانِ کوتاه، به کشفیاتی که در ارتباطات روزمره ی خود به آن دست یافته است، با چند اشتراک معنا دار تمام داشته های این کتاب ِ 108 صفحه ای با 9 داستان را در اختیار خواننده قرار دهد. خانم مرادی جایی گفته است: «در ابتدا 11 داستان بود…»چرایی حذف دو داستان ِ این کتاب نشان می دهد تا دقیقه ی نود، چالش های درونی نویسنده و سختگیری هایی که در ارائه ی کار نخست معمولا زمان های سخت و سنگینی را تحمیل می نماید، همنشین خالقِ «پونز روی دم گربه»بوده است. زن محور نوشتن های بریده، بریده ای است که از جنس نویسنده است. گره های درونی، تخیلات دور و دراز، سایه هایی از واقعیت و روان پریشی را می توان در هر کدام از داستان های نه گانه یافت. شاید اصراری برای این اشتراکات نبوده است اما آن چه حاصل کار نویسنده در اختیار ماست می گوید: دغدغه های نویسنده کاملا زنانه است. هر دیالوگی می تواند داستانی بلند و عمیق را حتی در چند کلمه برای هر شنونده ای روایت کند. این روش یعنی تکیه بر دیالوگ های دو یا چند نفره بسیار خوشآیند است اما این دیالوگ ها گاه به سخنرانی می ماند تا گفت و شنود. هر گاه دیالوگ تک محوری شد و یکی فقط شنونده باقی ماند و دیگری گوینده می بینیم که نویسنده تمام خواست و اعتقاد خود را ارائه می دهد به نام و نشان یک عنصر داستانی و به کام خود.
در داستان نخست، یکی سخت نگران است، خودش را محق می داند. در همه چیز سرک می کشد، حکم صادر می کند و دیگری انگار سال هاست از جهان پاسخگویی فاصله گرفته است. مشکلات روحی روانی باعث می شود تا این مکالمه ی تلفنی بلند و طولانی تبدیل به کشمکشی درونی و یک سویه شود. این گفتگو فقط ظاهری دو سویه دارد در حالی که یکی دارد تنها با خودش کلنجار می رود و دردهای نهفته در خود را برای تنهایی ِ خودش بازگو می کند درونی که از تنهاترین اجزا تشکیل دهنده ی اوست. عدیله یک نام است برای برخورد صدا و بازگشت پژواک های سرد و سخت و بیمار گونه. تصویر سازی و ایجاد موقعیت های سخت و سرنوشت ساز در این نوشتار جایی ندارد. راوی دائم در حال کشف و رمز گشایی است. برای نوشتن به تمام زوایای پنهان مانده ی زندگی روزمره ی هرکدام از قربانیانی که قهرمانان فراموش شده هستند، خودش را راضی می کند تا با تیغی کٌند آن مورد ِ خاص را کالبدشکافی کند.اگر چه قربانی زیر دست راوی جان می کند اما داستان باید مسیر خود را بپیماید. جسارت نویسنده در نخستین زورآزمایی نه از سر سودای نام آوری که از اعتماد و احاطه ای است که بر نوع رویکردی است که برای نوشتن برگزیده است. او گاه به دایره ی تخصص وارد می شود. روانشناسی و علوم اجتماعی، داستان باید راوی را تا انتها یاری کند برای همین تشخیص می دهد ایده های روانشناسانه ارائه دهد و این حق هر متخصص روانشاسی است تا معترض باشد مگر این که راوی خود جزیی از داستانی باشد که می سازد و نه روایت می کند! در داستان دوم یک زن حامله محور داستان قرار می گیرد با همان اتفاقات مخصوص به خود و روای خودش را کمی کنار می کشد. انگار قصد ندارد در این داستان حضوری چشمگیر داشته باشد. روایت این جا، جانی دوباره می گیرد اما کارکردی جدید پیدا می کند. پاراگراف های بلند و نفس گیر اعلام می کند روای منتظر پاسخ نمی ماند حتی منتظر شنونده هم نمی ماند. تک محور و خود خواه به راه خود ادامه می دهد. باید اعتراف کنیم «آیدا مرادی آهنی» سادگی را در نوشتن خیلی خوب رعایت می کند. نوشتن هایی که دچار نمی شوی بلکه آرام و آهسته مثل دنباله ی کاغذ باد به حرکت در می آیی تا ببینی انتهای این کوچه باریک واقعا یک باغ بزرگ هست یا خیر. نویسنده درداغ انار به بشاش بودن در ترکیب کلمات روی خوش نشان می دهد. او به تغییر محتوا شاید اعتقاد نداشته باشد اما به تغییر حال و هوا قطعا بی توجه نیست. دیالوگ ها نظم و ترتیب بهتری پیدا می کنند اما خطابه نهایتا در جایی از روایت باید ایراد شود . زن می خواهد شاخص تمام و کمالی از بودن و دیده شدن بماند و راوی در خدمت این خواسته با تمام توان ایستاده است. راوی اینبار دقیق تر می نگرد. جزئیات بیشتری را به خاطر می سپارد تا در بازگشت از این سفر برای کسانی که دوست دارند رونوشتِ سفرش را بدانند تعریف کند. فضا محدود می شود. همه چیز رنگ و بوی محیطی خاص می گیرد. راوی در داستان زیر آب روی لجن ها دیگر روایت نمی کند، شنیده هایش را به اشتراک می گذارد بدون آن که شک کند شنیده هایش ممکن است تمام اصل ماجرا نباشد. نویسنده در این گونه روایت با واسطه، اجازه می دهد عناصر داستانی همانگونه که خواست راوی نخست است ره بپیمایند و او به خود اجازه ی ویرایش هم نمی دهد. تصویر نقش بیشتری در این داستان می یابد او جزئیات بیشتری را برای نقل کردن به خاطر سپرده است . در این داستان و تمام فضای کتاب زنانی حضور دارند که باور پذیری را فقط در فضای این داستان می توانند تجربه کنند تا جایی که خواننده نیز خارج از محدوده ی این داستان برخی روایت ها را سعی می کند نپذیرد و یا به طور کل به سراغش نیز نرود. زنی پوشیده با گردنبند، عمیق ترین نوشته ی این کتاب محسوب می شود. نوشته ای که راوی تا عمق جان قهرمانان داستانش رسوخ می کند. زندگی در محیط داستانی که نوشته است را حتی به صورت مجازی هم که شده تجربه می کند باورمان می شود که تمام اتفاقات، حرف ها و تجویز ها درست و کارگشاست. زن در این داستان حضوری پر رنگ دارد. تصاویر، توصیفات، تکیه کلام ها و هر ان چیزی که ما را به یک محیط خاص زنان راهنمایی نماید. رقابت عنوانی است که در بین زنان رواج سرخ تری دارد. رقابت برای ارتقاء و پیشرفت اگر نباشد برای به دست آوردن و داشتن حتما هست.نکته ی قابل تأمل در این داستان و برخی از قسمت های دیگر این کتاب تغییر موضع دائمی راوی است. راوی از یک جانشستن بیزار است. می چرخد، حرکت می کند.هر حرفی را از زبان آن کس که باید روایت می کند. راوی اگرچه تمام حرف ها خودش بر زبان می راند اما قبل از نقل قول، نقل مکان می نماید شاید ترجیح می دهد به صورتی کاملا تصادفی به قاعده ی حلول رأی مثبت دهد. گر عنوان دومی برای نام این کتاب وجود داشت به طور قطع «گوگرد»؛ عنوان هفتمین داستان این مجموعه بود. قوی ترین و کامل ترین داستان این مجموعه که تمام خواست های نویسنده و خواننده برآورده می شود. متن زندگی می کند. در جریان و حرکت دائمی است . رنگ ها نام برده نمی شود اما از درجه ی حرارت ایجاد شده می توان به شدت و ضعف آن پی برد.دیگر ترس از گره های روانی را با خود همراه نمی بینیم اما درک آن چندان سخت نیست.
دو داستان انتهایی این مجموعه نزدیک به هم نگاشته شده اند نه از نقطه نظر محتوا که از منظر نوع نگاه، احتیاط بیشتری در نوع روایت حس می شود گویی نویسنده در بازبینی های نهایی ترجیح داده است جای این داستان ها را نیز دستخوش تغییرات مکرر نماید . حق السکوت اگر آغازگر این مجموعه بود ، خواننده در نقطه ی انتهایی دچار این حجم از سؤالات ذهنی نمی شد. اما خوبی این نوشته به آن است که پاسخ ها قبل از طرح سؤال ارائه شده است. آغاز نوشتن با این مجموعه این امیدواری را در خواننده زنده می کند که نوشته های منسجم تری از «آیدا مرادی آهنی »در راه است.
هیچی یا پوچی؟ کدامیک؟-یادداشت طلا نژادحسن درباره “پونز روی دم گربه”
یادداشت زیر را میتوانید در سایت روزنامه فرهیختگان نیز بخوانید.
هیچی یا پوچی؟ کدامیک؟
نیچه: «هنر عكسالعملیست به سبب ناتوانی هنرمند از تحمل واقعیت.»
مجموعه حاضر شامل ۹ داستان كوتاه است كه تقریبا همه آنها در ویژگیهای زیر مشترك هستند: محور موضوعی بیشتر داستانها، دیوانگی و درنهایت مرگ است. محور معنایی آنها اكثراً روانشناختی، با زیرلایه جامعهشناسی. داستانهای «یك بشقاب گل»، «اینطور برمیگردد»، «داغ انار»، «زیر آب، روی لجن»، «حقالسكوت»، «گنج دیواربست» مستقیماً با روانپریشی و درهمریختگی روحی- روانی شخصیت اصلی داستان شروع میشود و درنهایت سرانجام جملگی آنها با پایانی یأسآلود به مرگ و نیستی میانجامد. مرگی زودهنگام و تحمیلی، ساخته و پرداخته ذهن نویسنده از شرایط عینی و آبژكتیو عرصه روایت داستانها؛ شخصیتها اكثراً یا با مردهای خیالی زندگی میكنند یا واقعی، خود نیز در پایان سرانجامی جز مرگ ندارند. سرانجامی كه تأویل و ارجاع به مرگی فلسفی نیست؛ بلكه مرگی حادثهمند و یأسواره است. پایان تلاش پزشك و تیمارستان و خانواده، جملگی نتیجهاش هیچی و مرگ است. در اكثر این داستانها شاهد درهمریختگی واقعیتهای بیرونی و درنهایت واقعیتهای درونی آدمها هستیم، به گونهای كه سرانجام به روانپریشی بنیانكن شخصیت اصلی میانجامد. آدمهایی كه دم دستند و فقط ساخته و پرداخته ذهن نیستند، ای بسا روزانه هر كدام از ما از كنارشان به راحتی عبور كرده و نتوانیم به دنیای درونشان راهی پیدا كنیم. سوژههایی كه دنیای پریشان ذهنشان مدلول، درهم ریختگی و معناباختگی دهشتآوری است كه بر قرن ما حاكم است. شاید از خود بپرسیم آبژكتیو كردن هر چه بیشتر این نفس پریشان و این نبض آشفته چه حاصلی میتواند به همراه داشته باشد؟ و آیا این است حوزه كاركرد معناشناختی ادبیات داستانی؟ شاید پاسخ را در سنتهای ادبی جهانی بتوان جستوجو كرد: مثلاً پوچی كه آلبر كامو به ما مینمایاند به نوعی پاسخ به این ﺳوال است. پاسخ اینكه چگونه میتوان پوچی زندگی را تاب آورد و از زندگی لذت برد. این سوتر كه میآییم انگار خیلی از دریچهها بسته میشود. بهطوری كه وقتی «سال بلو» را در «مرد معلق» به نظاره مینشینیم یأس و نیستی گزندهتر و بیسرانجامتر رخ مینماید. «من میروم به جایی كه فرمانده تصمیم بگیرد.» غیرعامل بودن و هیچكاره بودن انسان و اسیر دستگاههای مسلط بودن او در چنین آشوبی همذاتاندیشانهتر از كابوسهای كامو برای ما جلوهگر میشود. ساختن و پرداختن جهان داستانی آدمهایی با اختلالات روحی و روانی كه به نوعی مستقیم و غیرمستقیم، اسیر بمباران كالا و اشیا هستند. با توجه به داشتن پیشینه ادبی ساختارمند، در ادبیات داستانی ما همیشه از طراوت و بكارت برخوردار است. اما خطركردن در این وادی نیز به دور از خطر نیست. زیرا كه هم زبان ذهنی بسیار قوی میخواهد و هم تیزهوشی و ذكاوت خاص. یافتن مرز ظریف و مكانیسمهای خودآگاه و گاه ناخودآگاه روانشناختی كنشهای انسانی و به تصویر كشیدن جهان انتزاعی ذهن انسانهای روانپریش در تقابل با جهان عینی آنان از پیشفرضهاییست كه گاه دنیای روایت و تصویر داستانی در حلقه زلفش اسیر میماند. از دیگر ویژگیهای مشترك داستانهای این مجموعه محور ساختاری آنهاست كه اكثراً بر كنش و دیالوگ استوارند؛ تكنیكی كه عرصه داستانها را از یكنواختی و ملال دور كرده و خستگی را از ذهن خواننده میزداید. این شگرد ابزار موثری در دست راوی قرار داده كه با چیدمان و تقابل دیالوگها به صورت مضرس، پیشبرد روایتها را به شكل تصویری امكانپذیر كند. در داستانهای «یك بشقاب گل»، «داغ انار» و «گوگرد» توفیق این رویكرد را بهتر میبینیم. نكتهای كه این چربهدستی را گاه با مانع مواجه كرده و باعث شده پیكره مینیاتوری این دیالوگها ترك بردارد، رها كردن بار ابهام نهفته در دیالوگهاست كه اكثراً با ظرافت و چیدمان خاص، میان خواننده و متن حفرههایی ایجاد كرده تا ذهن و درونكاوی راوی به راحتی برای خواننده رو نشود. اما در بیشتر این داستانها این دستمایه با یك لغزش ساختاری خیلیزود لو رفته و حفرهها و لایههای زیرین دیالوگها شتابزده پر شدهاند: عكس زنی كه در پایان داستان داغ انار، در آتش میسوزد، پیراهن قرمزرنگ زیر كاناپه، در داستان رقابت، مكالمه تلفنی مرد با مادرزن در داستان گوگرد، نمونههایی از این دست هستند. راوی: در چهار داستان از مجموع ۹ داستان، راوی اول شخص است و پنج تای دیگر به وسیله راوی بیرونی روایت میشوند. با نظرگاهی محاط بر كل رویكردها و آدمهای عرصه روایت. همانطور كه میدانیم شخصتهای نامتعادل كه اسیر روانپریشی هستند، در مواردی بسیار كتمانگرند و در مواردی دیگر بسیار پرگو و پریشانگفتار. به نظر میرسد كه راوی اولشخص برای هر دو مورد بهترین گزینه باشد. زیرا قرار است آدمهای غیرمعمول به عرصه بیایند، پس گفتار و روایت داستان از زبان خودشان صادقترین روایت خواهد بود. زبان و نثر: هایدگر با تاكید روی زبان معتقد است: «زبان است كه ما را میگوید.» لاكان هم زبان را اصل میداند بهطوری كه میگوید: «سوژه جدای زبان نمیتواند سوژه باشد.» بیتردید ابزار اصلی داستان زبان است و همانا زبان است كه در پی خود لحن را میآفریند. نهایتاً نثر و سبك نگارش هم چیزی دور از این دو نمیتواند باشد. در عین حال این سه پدیده در خلق یك اثر ادبی هریك مستقلا دارای هویت هستند. حال با توجه به اینكه شخصیتهای محوری این داستانها آدمهایی روانپریش و غیرمعمول هستند، باید این كجتابی شخصیتی نخست در رویكرد زبانی آنها متبلور شود. این فرآیند در بعضی از این داستانها به موفقیت نزدیك شده، مانند داستان دوم، سوم و تاحدودی داستان آخر. در مواردی دیگر ازجمله داستان اول و چهارم، كه شخصیتها بهطوری اسیر مالیخولیا و روانپریشی هستند كه با مردگان زندگی میكنند، نمیتوانند از چنین از زبان ساختارمند و بدون لغزشی بهرمند باشند. معمولاً پریشانگویی و آشفتگی واژگان به اشكال گوناگون در كنشهای آنها دیده میشود تا جایی كه زبانی دوگانه حداقل كاركرد زبانپریشی آنان میتواند باشد.
نكتهای كه در بازنگری نثر و پردازش سبك نگارشِ این داستانها میتواند جای طرح داشته باشد كاركرد ریتم و آهنگ جملات است.
این شخصیتها در آنجا كه كتمانگرانه و درونگرا، معمولا ریتم گفتارِ كند و آرام كه لازمهاش جملات بلند و كشدار است را به كار میبرند و در مواردی كه پرگو و پرخاشگر هستند؛ لازمه این عصبیتشان ریتم تند و خشن گفتار است كه با جملات منقطع و كوتاه ساخته میشود، در حالی كه در تمامی این داستانها نثری یكدست به كار رفته كه نتیجهاش لحنی یكنواخت و یكپارچه برای همه این شخصیتهای متفاوت در لحظههای متفاوت است. در بعضی از این داستانها محورهای موضوعی بكر و تازهای دستمایه قرار گرفته كه در نوع خود از تازگی خاصی بهرهمندند: اولین داستان: یك بشقاب گل، و چهارمین داستان: زیر آب روی لجنها، زندگی یك دختر جوان با یك مرد مرده و در حقیقت سر كردن با یك قبر ناشناس است. پناهجستن به جهان ذهن و جداشدن از دنیای عینی. داستان چهارم: زیر آب روی لجن نیز بكارت و طراوت ویژهای به همراه دارد: پرستاری كه بر اثر رابطه مستقیم مداوم با یك بیمار روانی از جنس مخالف، شیفته و همذات او میشود بهطوری كه در پایان سرنوشتی همانند او پیدا میكند. آخرین داستان مجموعه قصد به تصویر درآوردن بحرانیترین مرحله زندگی این بیماران را دارد و تا حدودی هم توانسته به این هدف نزدیك شود. تلخترین تصویر زندگی این آدمها این است كه اعضای بدن خود را میخورند.
آخرین و مهمترین نكتهای كه در مورد فضای كلی این مجموعه میتواند مطرح شود این است كه اگرچه رویكردها و فرآیند زندگی آدمهای این عرصه كاملا یاسآلود و تلخ است، اما فضاهای ساختهشده كافكایی نیست. اشیا و تصاویر در ساخت ظرف مكانی و زمانی جریانِ روایت، سرما و تهیبودنِ زندگی آدمهای داستان را نمیسازد به عبارتی این پلات داستانی با جریانِ روایتگویی به نوعی بیگانه است و درهم نمیآمیزد.
سوال دیگری كه در ذهن خواننده پرسشگر نقش میبندد این است: آدمهایی كه تا این حد دچار روانپریشی و آشفتگی ذهنی شدهاند چرا تا این حد از درگیری با زندگی پرآشوب شهری امروز به دورند و اكثرا در بستری آرام و كمتنش و كمدغدغه ساخته میشوند. آیا شرایط عینی و ذهنی شهری یا بهتر بگوییم شهرزدگی امروز با این بستر سازگار است؟ و آدمهایی این چنین روانآشفته پیشزمینه درگیری و كنش و واكنشهای بسیار ناهنجارتر از این را نباید تجربه میكردند؟
درباره “پونز روی دم گربه”-مهدی مرعشی
مطلب زیر، نوشته آقای مهدی مرعشی است که میتوانید در سایت هفته (هفتهنامه ایرانیان کانادا) نیز بخوانید.
در ابتدای کتاب نوشته شده:
نویسنده به روایت خودش
متولد مهر 1362
فارغالتحصیل کارشناسی برق – الکترونیک.
حدود دو سال مشق ویولون کرد. مدتی هم به تمرین اپرا پرداخت. به شعر نیز روی آورد و بالاخره چند سالی است که تخته سنگِ داستان را برگزیده برای تراشیدن پیکری از زندگی، نقد، ریویو و…
آیدا مرادی آهنی در مصاحبهاش با نشریه اینترنتی نواک درباره نخستین اثر داستانیاش، میگوید: «من قبل از این کار، یک مقاله بلند با نشر معین کار کرده بودم که مجوز نگرفت. مجموعه داستانی هم داشتم که بعد از تأیید ناشر، خودم منصرف شدم از چاپ آن. «پونز روی دم گربه» اولین کار داستانی من است. مجموعهای شامل ۹ داستان کوتاه، حول مسائل روانشناختی. البته کار در ابتدا شامل یازده داستان میشد که یک داستان را بعد از تأیید ناشر و یک داستان دیگر را بعد از دریافت مجوز حذف کردم. در این مجموعه سعی داشتم داستان انسانهایی را روایت کنم که وقتی قرار است در وضعیتی نامتعادل، با شرایطشان بجنگند چه تاوانی را به لحاظ روانی میپردازند و این، چقدر با گذشته دور آنها مرتبط است. یعنی با توجه به همه اینها میخواستم نشان بدهم که آدمها چطور با جنبه کابوسگونه زندگیشان روبهرو میشوند. چیزی که برایم خیلی اهمیت داشت حفظ پایههای داستانی بود تا ضمن اینکه ظرافتهای ساینتیفیک رعایت میشود، کار به هیچوجه شکل روایتی پیدا نکند که فقط قصد بررسی مشکلات با شیوههای سایکلوژی را دارد.»
مجموعه داستان «پونز روی دم گربه» از آن دست کارهاست که نامش تو را به این فکر میاندازد که الزاماً با اثری متفاوت از هر لحاظ روبهرو هستی. چرا که نه. شخصیتهای مرادی آهنی هریک به نوعی دچار بیماری روحی هستند اما این هم بستگی دارد که بیماری را چه بدانیم. مرادی آهنی در داستانهاش به شخصیت داستانی توجه ویژهای دارد. داستن نوشتن برایش واکاوی درون شخصیتهاست و در بسیاری از داستانهاش هم موفق عمل میکند. شخصیتهاش ملموساند و هرکدام برای بیان درون خود از بهترین راههای ممکن عمل میکنند تا در ذهن خواننده، خود را بسازند و به تمامی قد بکشند. میتوان گفت اینکه نویسنده از خیلی چیزها گذشته تا «داستان» بنویسد، نتیجهای مثبت هم داشته است.
در داستان «یک بشقاب گِل» شخصیتها از خلال گفتوگویی تلفنی درون خود را بیرون میریزند. در این داستان، دختری است که بر سر مزار کس دیگری غیر از پدر میرود. مردهای که حالا شاید تنها کساش همین دختری است که پشت تلفن متهم میشود به عدم تعادل شخصیت.
در داستان دوم کتاب، «این طوری برمیگردد» داستان از زبان زنی روایت میشود که ظاهراً با حاملگیاش مشکل دارد و باز هم شخصیت داستان دچار جنون آنی است، دستکم آن طور که دیگران میگویند. در داستان «زیر آب، روی لجنها» داستان در یک مرکز نگهداری بیماران روانی میگذرد. در این داستان عشقی میان پرستار مرکز و یکی از بیماران شکل میگیرد. بیمار اما هنرمندی است که اسیر جنون شده، اما قسمتش از روزگار، ترمز کشیده و بلند کامیونی است که از کنار مرکز میگذرد و تنهایی غریب پرستار، که تنها میماند و باز ادامه میدهد.
داستان «گوگرد» مشارکت خواننده را طلب میکند: زن، مرد، اصفهان، عمه، امتحان فاینال آخر داستان، و داستان «حقالسکوت» که انصافاً داستان خوبی است. راوی میگوید که به همراه شادی، مادربزرگ را که تنها دارایی پدر بوده کشتهاند. شادی قرص میخورد. وزغی در داستان برای شادی قرص میآورد و لبه بلم مینشیند و حرف میزند. همهچیز در فضایی پر از بوی زهم ماهی میگذرد. حتی روزنامههای پدر هم بوی ماهی میدهند.
داستان «گنج ديواربست» هم مثل داستان حقالسکوت زبانی خوب و قوی دارد. در این داستان عنصر مرگ حضوری دائمی دارد و تصویرهای که نویسنده میسازد چشمگیر و حتی نفسگیر است. راوی داستان، خوگرفتهی ساخلو یا زندانی است که اسطقسش را از او دارد. مرد راوی درگیر نوشتن گزارشی از خودش است و بنا دارد پس از تمام کردن کار، آن را پای همان دیوار چال کند. زبان در این داستان خوب عمل میکند. انتخاب کلمات و چینش صحنهها به گونهای است که در دخمه با راوی همراه میشوی، بوی کاشیهای لاجوردی را حس میکنی و پی گزارش راوی میروی که قرار است بنویسد و پای همان دیوار چال کند.
زندهیاد احمد محمود سالها پیش در «حکایت حال»، که تنها گفتوگوی مستند اوست با لیلی گلستان، حرفی میزند که نباید از کنارش به سادگی گذشت. به باور احمد محمود خیلیها مینویسند اما تنها تعداد کمی نویسنده میمانند. حال پس از مجموعه داستانی قابل قبول و خواندنی، باید منتظر داستانهای دیگری از آیدا مرادی آهنی بمانیم.
بخشی داستان «گنج ديواربست» را میخوانیم:
«خوراک است جانم.»
ترسیده بودم. گفتم:
«حتماً هرکس بخورد مثل سگ هار پارس میکند!»
و خودش را میدرد.»
این را زن گفت. اولین بار بود که صدایش را واضح میشنیدم. صدایش بم و خشدار بود، مثل صدای کسی که سالهای دراز با تظاهر به مرگ در گوری خوابیده باشد. مرد هم اضافه کرد:
«خوراک کسی است که از تنهایی برای فکر کردن استفاده میکند.»
حکایت زرادخانه شبیه حکایت کاشیها است. پیرمردی که دیشب فرستاده بودند روی کاغذها نوشته بود: «درست زیر دخمهات یک زرادخانه است.» آواز میخواندم که مرد در را باز کرد. از وقتی که ساز را بردهاند آهسته و آرام برایش آواز میخوانم. دستی به کشید به موهای زبر صورتش و گفت:
«بهش فکر نکن.»