برچسب های پست ‘گراهام گرین’
همچون عیسی، همچون اورشلیم*
مطلب زیر را میتوانید در بیستمین شمارهی ماهنامهی تجربه نیز بخوانید.
شاید بهتر بود «آرتور رو» وقتی سکههایش در بختآزمایی گاردنپارتی شانس نیاوردند حرف کشیش را نوعی پیشگویی تلقی میکرد: «آقا متأسفانه امروز بخت با شما یار نیست.» پیشگوییِ آیندهای که برای دانستن آن پا به غرفهی فالگیر گذاشت. آیندهای که خیال میکرد میتواند او را از غرق شدن در رنجِ گذشته و عذابِ حال نجات دهد. اما مگر بارِ این دردها برای مرد سادهای مثل «آرتور» چه اندازه میتواند باشد؟ مرد غمگینی که به هیچ قیمت حاضر نیست کیکی را که در گاردنپارتی برنده شده از دست بدهد. و در جواب فاشیستی که برای کشتنش آمده میگوید از دنیا فقط صلح میخواهد.
داستان که جلو میرود مثل بادی که آرام اَبری را از جلوی خورشید کنار بزند، میبینیم «آرتور» مستحق این رنج کشیدن است. مستحق، نه به این معنا که باید رنج بکشد بلکه او نیاز به این رنج دارد؛ حق دارد رنج بکشد چون مردیست که وقتی احساس میکند مردم در آرزوی چیزی رنج میبرند آرامشش به هم میریزد و آنوقت هر کاری لازم است برایشان انجام میدهد، هرکاری. برای همین هم وقتی میدیده همسرش از بیماری عذاب میکشد به فکر قتل او افتاده. قتلی که از روی ترحم تشخیص داده شده و آزادی از زندان را -بدتر از هر مکافاتی- برای او به ارمغان آورده. اینها خصایل «آرتور رو» هستند. تضادهای مرد غمگین که نویسنده بعداً بهموقع از آنها استفاده میکند. اما همهی «وزارت ترس» نیستند.
«وزارت ترس» را میتوان رُمانی دانست که جنگ را مثل جنین ناقصی که حاصل آمیزش سیاستهای متعفن است جلوی روی خواننده میگیرد. رُمانی ضدِ جاسوسی که از تربیت انسانها به دست شرایط میگوید. اینکه جنگ چهجور آدمهایی تربیت میکند. آدمهایی که ساختهی عذاب جنگاند؛ رنج میکشند و عذاب میدهند اما «آرتور رو»ایی هم هست که نتواند تماشاگر باشد. از دل همان تضادها و خصایلِ «آرتور»، «گرین» یکی از مباحث مهمِ رمان خودش را مطرح میکند؛ شَک. تضادها مثل خطوطی موازی در این بینهایت به هم میرسند؛ شَک به شرایط و به شرایط تن ندادن. شَکی که خیر و شَر را روی مرز باریکی روبروی هم قرار میدهد و بهمرور موجب تعالی و گشودن گرهها میشود. خیر پیروز میشود و کاراکتر اصلی به آنچه از ابتدا دنبالش بوده میرسد اما با این وجود نمیتوان «وزارت ترس» را داستانی هَپیاِند دانست.
چون نویسنده در انتها خواننده را در موقعیتی دوآل قرار میدهد. چون مکانِ تعالی که کاراکتر به آن رسیده در قعر جهنم است. برای همین کاراکترها در این تعالی، آرامش ندارند. رمز ساخت این موقعیت داستانی را میتوان عنصرِ ترس دانست که از همان ابتدا با فضاسازی و عوامل دیگر روی آن تأکید شده و در انتهای داستان مقابل عشق قرار میگیرد. ترسی که بهخاطر آن، کاراکترها هنگام رسیدن به آرامش؛ خواننده را با دوآلیتی مواجه کرده و بیقرار میشوند.
با این همه «وزارت ترس» جزء آن دسته از رمانهای «گرین» است که گویی میخواهد توسط آن تجربیاتش در «اِم.آی.سیکس» را به چالش بکشد. نوعی زنهار از جنگ است. تصویر سرزمینهای ویران شدهایست که مردمانشان مثل عیسی وقتی که به اورشلیم نگاه میکرد با دیدنش اشک میریزند. و با اینکه «گرین» کتاب را حدوداً دو سال قبل از خودکشی هیتلر منتشر کرده اما با فروپاشی تشکیلات و خودکشی «ویلی هیلف» -عامل اصلی- در رمان، خواننده گمان میکند که انگار کتاب پیشگوییای دربارهی آیندهی رایش سوم و رهبرش است. آیندهای که جهان در جنگ جهانی، آرامش را در آن انتظار میکشید. همانطور که ترس کاراکترها از جهانِ در صلح را هم میتوان نوعی پیشگویی دانست.
*عنوان مطلب در مجله “همچون اورشلیم” است.
پ.ن1: وزارت ترس- گراهام گرین- ترجمهی ناهید سلامی- نشر زاوش.
پ.ن2: علت تعدد عکس: نگاهی به چند طرح جلد تا روحمان تازه شود.
بیرون از رادیکال
«به ایمان رو به افول علاقهمندم. لحظهای که آدمی به لبه خطرناک میرسد؛ نقطهای که ایمان متزلزل میشود.»
گراهام گرین
تاثیر کاتولیک مسیحی را میتوان نقطه دوپارگی ذهن گرین در آثارش بهشمار آورد. به عبارتی حاصل پردازش گرین از عقاید جزمی کاتولیک در داستان، او را بهلحاظ مذهبی روی پلهای مینشاند که خود را کاتولیک لا اَدری میداند و به لحاظ داستاننویسی به جهان جدیدی میبَردش که دیگر خبری از آن لگام تخیل در آثار اولیه نویسنده نیست. به همین جهت هم شاید جهانی که میسازد آماده فروپاشیست بیشتر تا تحول. شور جدیدی به داستانهای گرین تزریق میشود که مدام از متن محافظهکار سابق بیشتر فاصله میگیرد. اما از نظر جایگاه اجتماعی، گرین همان مرغیست که هم در عزا سرش را میزنند هم در عروسی. از دید چپهای رادیکالِ ضدمذهب، همانقدر ایراد بر او وارد بود که از نظر کاتولیکهای دوآتشه. جامعه به اصطلاح انتلکتوال، به دلیل بکگراند مذهبی کارها، گرین را رو به یک سقوط هنری میدید و واتیکان به دلیل نقض برخی آرمانهای کاتولیک او را در سراشیب انحطاطِ مذهب و اخلاق. آیا گرین جزء آن دستهای بوده که جورج اورول میگفته: «چند کاتولیک را میشناسید که رماننویس خوبی بودهاند؟ حتی آن چندتن انگشتشماری هم که ممکن است نام ببرید کاتولیکهای بدی بودهاند.»
گرین همانطور که خود گفته بود. اعتقاد داشت آدم با کتابهایش دگرگون میشود. زمانی که هر جناحی طرف ایمان -چه به باورهای چپ چه راست- را میگرفت او به شک ایمان آورد چون فهمیده بود پیوسته احتمال این هست که هنرمند روزی به چیزی گرایش پیدا کند که زمانی از آن نفرت داشته. چه تاثیر آن زن کاتولیک در زندگیاش را در نظر بگیریم چه نه گرین از جمله هنرمندانی بود که ایمان آورد ذات هنرمند با انکار کردنِ آن روی سکه همخوانی ندارد. این است که در یک جامعه ضدمذهب و حتی مذهبی با رنگ و بوی پروتستان، به کاتولیکها رو آورد. اما نه به مذهب وفادار ماند نه به ضد آن. بلکه برای وفادار ماندن به جهان داستانی، به قول خودش جزو هیچ کدام نشد و همیشه بر لبه مرز ایستاد و در مرز همان دوآلیته سررزمین خود را ساخت. میشود این موضوع را با ذکر چند مورد از آثار او بیشتر باز کرد که به مرور رنگ امضای گرین به خود گرفته. درواقع اگر بخواهیم هر کتاب او را زیر واژهای معرفی کنیم -که اغلب واژههایی مثل قدرت عدالت و… به ذهن متبادر میشود- این امضا را میتوان پای همه آنها دیده میشود.
آنچه در مورد آثار گرین بارها و بارها شنیدهایم وجود عنصر خیانت و توجه به کیفیت یهواداگونه شخصیتهاست. میگویند خود گرین به لحاظ استفاده از چنین کیفیتی وامدار هنری جیمز است. بماند که بعضیها زندگی شخصی و حرفه جاسوسی او را هم بیتاثیر نمیدانند. اما آیا در همین کیفیت هم نوعی ایستادن بر روی مرز، نوعی تقابل و نوعی دوآلیته مشاهد نمیشود؟ در تمام صحنههای این چنینی کاراکتر ایستاده در همان لحظه تقابل خیر و شر یا میانه شک و یقین!
شخصیت “اندروز” در “مردِ درون” را در نظر بگیریم چقدر نویسنده توی این لحظهها به دامش انداخته؟ در آخر هم جایی در این تقابل میلغزد و با “لوسی” به “الیزابت” خیانت میکند و جایی میبُرد و خود را به عنوان قاتل “الیزابت” تسلیم می کند.
در “قطار استانبول” گرین تمام شخصیتها را در این نقطه قرار میدهد. در “سایه گریزان” که آن را سیاهمشق غیر مذهبی گرین قبل از “صخره برایتون” میدانند رمان با یک قتل آغاز میشود. “رِیوِن” قاتل یک مرد سیاسیست. گرین در این اثر، گناه را در برابر گناه قرار میدهد و خواننده رفتهرفته در تقابل بین بدهای آشتیناپذیر با گناه کوچکتر همدردی میکند.
“صخره برایتون” آغاز هویدا شدن ردِ پای مذهب از نویسنده است. خود گرین هم دربارهاش گفته: «تا ده سال هیچکس کشف نکرد که من کاتولیک هستم. رمان صخره برایتون من را لو داد.» داستان با یک قتل آغاز میشود و تا پایان چند بار “پینکی” که سعی میکند با توطئه خودکشی مشترک از شر رُز -زنی که به قتل پی برده- رها شود. اینجا هم مانند کاراکتر “سایه گریزان” با حس تراژیک قهرمان گناهکار همدردی میکنیم. اما “رُز” در برابر وسوسه خیر تسلیم میشود و از خودکشی منصرف.
در “جادههای بیقانون” مرتب اشارههایی میشود به دو نیروی خیر و شر و تضاد بین اینها. اینجا کمی میشود چاشنی عقاید مانوی گرین را چشید. به گفته خودش شر کامل در دنیا میخرامد بیآنکه خیر حتی از آن راهها گذشته باشد. نوعی آیرونی در این اثر پیداست. به عنوان مثال سرانجام وفداری متزلزل کشیش است که از او یک شهید اصیل میسازد. کشیشی ویسکیخور. نویسنده پابهپای مخاطب با تقدس صرف و منزه بودن هرچیز مبارزه میکند. همینجاست که جناح مذهبی بر او خورده میگیرد. لحظهای که کشیش را کشانکشان به محل اعدام میبرند یاد مسیح نمیافتیم که با تمام رنجهای بشری به جلجتا میرفت؟ خصوصا اینکه مرد دورگهای کشیش را لو داده. اما این کشیش امیدواری مسیح را ندارد. در بیان علت گریهاش میگوید: «هنگام مستی، تمامی امید جهان را چون رودی میبینم که در زمین فرو میرود.» در بخش چهارم کتاب که تاثیر این مرگ بر سایر کاراکترها بررسی میشود با نوعی زندگی مسیحی روبرو هستیم. حتی مرگ کشیش ایمان پسربچهای را به او برمیگرداند.
“وزارت ترس” داستان فعالیتهای جاسوسان فاشیست است که خیلی از منتقدین آن را پلهای برای کتاب بعدی گرین یعنی “پایان یک پیوند” میدانند. قهرمان کتاب همسر خود را که به بیماری لاعلاجی مبتلا بوده از سر ترحم کشته.
اما “پایان یک پیوند” اوج رهایی اندیشههای مذهبی گرین است. نذر، پیمان، پذیرفتن دین جدید، به مبارزه طلبیدن نیرویی برتر و زنی که دربرابر وسوسه ایمان مذهبیاش مقاومت نمیکند و به همان خاطر از معشوقش جدا میشود؛ نمایی از تقارن عشق الهی و عشق انسانی.جدای از اینها؛ روایت شدن داستان از طرف معشوق زن که مردی ضد مذهب است دوباره داستان را میاندازد در همان مرز زیگزاگی جهان گرین. گرین بارها در این رمان نفرت و عشق را روبروی هم قرار میدهد آمارگران گفتهاند این دو واژه یا ترکیبهای آنها به ترتیب حدود صد و سیصد بار تکرار شده. راوی در برزخ حس نفرت و عشق به معشوقه خود مانده.
همینطور در “آمریکایی آرام” او به نقطه آگاهی و معرفت از شر دورنی میپردازد. یعنی در مقابل آن خیر، معرفت به شر درون قد علم میکند. ایرادی که شاید بتوان امروز از کارهای گراهام گرین گرفت. شنیدن صدای نویسنده است حتی وقتی از دهان شخصیتها حرف میزند. البته رمانهای گرین نسبت به رمانهای قبلتر و عصر ویکتوریایی کمتر از خدایگونگی صدای نویسنده برخوردار است اما آنچه زاییده تفکر خود نویسنده است صدای غالب بر صدای شخصیتهاست. که این شاید برمیگردد به همان بهچالش کشیدن نیرویی مافوق. بهطور کل آنچه به عنوان آرمانهای مذهبی در آثار گرین دیده میشود را نمیتوان فقط سمبلیک دانست. میشود گفت گرین همواره درگیر یا گرفتار با یک آبسِشِن بوده. یک وسواس ضد اومانیستی. از یک طرف با رازی بزرگ روبرو بود-یک سایه که نمیشد از زیرش بگریزد- و تلالو مذهب میکشیدش و از سویی دیگر نمیتوانست در بند مطلق و منزه بودن بماند و خدا را جدا از وجود مسیح نبیند. و نهایتا به جهانی پر از تضاد روی آورد که جهانی بیافریند مثل خود زندگی. نه جهانی بر پایه دید چپ و راستهای رادیکال که همیشه از ذرهای جابهجایی و تغییر ترسیدهاند.