برچسب های پست ‘یادداشت’
در جستوجوی فهم جنگ قدرت- مطلب روحالله شهسواری دربارهی «گُلف روی باروت»
با تشکر از روحالله شهسواری. بهخاطر یادداشتی که زحمت کشیدهاند و همینطور عکسی که از رُمان گذاشتهاند. مطلب زیر را میتوانید در وبلاگ ایشان (روحنامه) نیز بخوانید.
بسیاری از رماننویسهای ایرانی حرفها و ایدههای سیاسی–اجتماعی خود را در قالب داستانهایی که در فضای روستا و یا شهرهای خیلی کوچک میگذرند بیان میکنند. به طور معمول، وقتی در رمان ایرانی وارد شهر – و بویژه فضای زندگی در شهرهای بزرگ – میشویم، یا با زنی روبرو میشویم که در آپارتمانش مشغول آب دادن به گلها و شکوفا کردن احساساتش است و یا با مردی که در کافهای در خیابانی فرعی درگیر احساسها و اندیشههای درونی خودش است. (البته بیتردید نمونههای نقضی برای این حرف وجود دارد، اما از نظر منِ خواننده، فضای غالب همین است.)
بااینحال، آیدا مرادی آهنی در رمان «گلف روی باروت» از این هنجار پیروی نکرده و رمانی نوشته است که بسیار شهری و همزمان سیاسی است. البته سیاسی نه به این معنا که وارد دعواهای جناحی شده باشد، نه! بلکه سیاسی به معنای عام کلمه، یعنی امور و درگیریهای عمومیای که در جامعهی اطراف ما میگذرند و سرنوشت میلیونها آدم دیگر را رقم میزنند، محور اصلی این رمان را شکل میدهند. هرچند که شاید خود نویسنده قصدی از این کار نداشته باشد و موضوع را به دلیل اینکه جذاب است و گرههای کارآگاهی ِ هیجانانگیزی دارد انتخاب کرده باشد.
رمان، ماجرای یک دختر به معنای کلمه «پچهپولدار» است که البته روحیهی ماجراجویانهای هم دارد. همین روحیه او را وارد جنگ قدرت یک پدر و پسر میکند که البته سر از جاهای دیگر در میآورد..
«وارد ولیعصر که میشوم فکر میکنم آدم باید یک راه را انتخاب کند، یک جبهه را و برنگردد، حتی اگر طرفِ اشتباه را انتخاب کرده باشد. وگرنه توی رفت و برگشت بین جبهههاست که بهت شلیک میکنند.» ص۹۸
به نظرم مسئلهی محوری این رمان جنگ قدرت است که نویسنده بخوبی در یک فضای تجاری و بازرگانی آن را به تصویر کشیده است. هرچند که او خیلی دیر وارد فضای جنگی و اصلی داستان میشود و در فصلهای اول این رمان ۵۰۰صفحهای آدم فکر میکند با یک داستان آپارتمانی دیگر روبرو است. اما کمکم خوانده به لبههای حساس ماجرا که نزدیک میشود، در مییابد که این یکی دیگر از همان رمانهای بچهپولداری نیست و انتخاب شخصیتهای اینچنینی به احتمال زیاد هدفمند بوده است. در نهایت نویسنده اینقدر به عمق ماجرا میرود که ایدههایش را عریانتر بیان میکند، آنطوریکه از قلم یک اندیشمند و فیلسوف سیاسی انتظار میرود.
«راست میگوید؛ قدرت چیزی نیست که بشود عادلانه و مساوی تقسیمش کرد.» ص۴۷۲.
هویت جدید خاورمیانهای
با اینکه در طول دهها سال، بسیاری از ما ایرانیها خودمان را تافتهی جدا بافتهای در منطقه میدیدیم و کمتر احساس میکردیم که ما و بسیاری از این مردم کم و بیش «سرنوشت مشترک»ی داریم و بسیاری از جنبههای زندگیمان به هم گره خورده است، اما در این سالهای اخیر میبینیم که این نگاه کم و بیش دگرگون شده است. به نظرم این دگرگونی را مدیون انقلاب اینترنت و رسانههای خُرد هستیم. امروز دیگر بسیاری از مردم میتوانند حتی از لابهلای خبرهای سانسوری و گزینشی رسانههای دنیا، خودشان کم و بیش به یک بینش کلی از آنچه در جهان اطرافشان میگذرد، برسند. درحالیکه تا همین ۲۰ – ۳۰ سال پیش ما برای فهم جهان باید به چند کتاب و روزنامه و رادیوی اطرافمان بسنده میکردیم. در اینجا نمیخواهم از سانسور و گزینش رسانههای دولتی و جریانهای قدرت صحبت کنم. بلکه تجربهی شخصی خودم این است که حتی روشنفکران و تجددخواهان ایرانی تصویر نادرست و واژگونی از غرب و شرق برای ما ساختند. تصویری که در همان نخستین سال زندگی در اروپا در چشم من فروپاشید. آنچه که سرتاسر خوب تبلیغ میشد آنچنان هم آش دهنسوزی نبود. و برعکس، آنچه بد و ضعف نشان داده میشد، خیلیها هم بد نبود و نیست.
آیدا مرادی آهنی، به عنوان یک نویسندهی متولد دههی ۶۰ یک روایت تازه، اصیل و اورجینال از رابطهی یک جوان ایرانی با پدیدهها و رخدادهای جهانی نشان میدهد. برخلاف ۱۰ سال پیش که جوانهای ما (بویژه بخشهای مرفهتر جامعه) برای آمریکا دلضعفه میرفتند و نسبت به مردم خاورمیانه با نخوت و بیتفاوتی برخورد میکردند، اما قهرمان داستان هنگامی که در موقعیت رودررویی با یک آمریکایی و یا رخدادهای بهار عربی قرار میگیرد، از فضای فانتزی و شیفتگی دور میشود و موضعی واقعگرایانه با کمی چاشنی غرور ملی میگیرد.
در جایی از داستان، دختر در رودرویی با مردی آمریکایی که تلویحن چند ایرانی دو و برش را وحشی خطاب کرده بود، به او میگوید :
«من یک خدمتکار افغانستانی دارم، یکبار که از تلویزیون سربازهای کشور شما را توی کشور خودش میدید دقیقا همین سوال تو رو کرد؛ چرا هیچکس جلوی این وحشیهای لعنتی را نمیگیرد؟» ص۳۰۷
دیگری همین خط را ادامه میدهد و در گفتگو با خودش میگوید :
«توی کافهها [ی کشتی] دربارهی این دو روز و شلوغیهای خاورمیانه حرف میزنند. خاورمیانهای که هرچه زودتر آنها با فرمولهایشان باید به داد مردمش برسند. فرمولهایشان، ایسمهایشان، کراسیهایشان، هلیکوپترهایشان، خبرنگاهایشان، حتا شده با تانکهایشان.» ص۳۲۱
پیوند با سردار سلیمانی
– دیروز بهم خبردادن که تو مصر دو نفر از مامورهاشون موقع سوختگیری سوار میشن تا قرارداد رو بیارن. گفتم : «به اینقدر خطرکردن میارزه؟» ـ
گفت «کارخانهی من توی آن خاک [ایران] است، هرکاری که بتوانم میکنم تا بهترین تجهیزات را برای آن خاک ببرم.» چیزی در صدایش بود که آدم را یاد لبخند رزمندههایی میانداخت که از جلوِ دوربین رد میشدند و سالهای قبل از ویدئو و ماهواره، بارها و بارها از تلویزیون میدیدیم.
شاید سرچشمهی این تغییر نگاه را بتوانیم در رابطهی این دختر با مردی جستجو کنیم که جنبههای نمادین زیادی در شخصیت او یافت میشود. او یک کارخانهدار ثروتمند و کم و بیش صاحبنفوذ است که دارد تمام ثروتش را قمار میکند تا بلکه یکی از مشکلاتی که کشور به دلیل تحریمهای اقتصادی با آن درگیر است را بتواند حل کند. درحالیکه پسرِ همین مرد همزمان دارد با سوءاستفاده از فضای تحریمها جیب خودش را پر میکند و دیگران را میچاپد.
در این میان، دختری که تا همین چند روز پیش شیفتهی پسر شده بود، امروز جذب پدر میشود و برای اون خطر میکند. در اینجا بود که به نظرم آمد داریم ردپای روحیهای که سلیمانی (یا حتی میرحسین موسوی) را تحسین میکند میبینیم. درمیانهی آن کشتیِ پر از تفریح و لذت و خوشگذاری، اینکه این دختر به یاد آن تصویرها میافتد، « یاد لبخند رزمندههایی که از جلوِ دوربین رد میشدند و سالهای قبل از ویدئو و ماهواره، بارها و بارها از تلویزیون» پخش میشدند، مهم و جالب است و نشان میدهد که هنوز بسیاری از مردم به یک آدمی قوی، میهندوست و سادهزیست گرایش دارند و حاضرند فارق از خط و ربطهای سیاسی و اجتماعی، چنین آدمهایی را تحسین کنند و حتی برایشان خطر کنند.
تمثیل رییسجمهوری
همانطور که اشاره کردم، این رمان درونمایهی سیاسی (نظری) قویای دارد. در چند جای داستان، نویسنده برای توصیف وضعیت قهرمانش تمثل «رییسجمهوری» را بکار میبرد. و چندین بار از صورتبندی تقابل بین رییسجمهوری، قدرت خارجی و رقیب داخلی برای توصیف وضعیت شخصیتهای رمانش بهره میبرد.
«مثل رییسجمهور کشور ضعیفی هستم که با تحقیر دولتهای قوی، بهشان التماس میکند علیه کشوری که بهش حمله کرده کاری بکند.» ص۳۸۴
یا در جایی دیگر :
« – میگوید تو وارد این بازی شدی، اما به قواعد خودت نه قواعد بازی. تا اینجایش خوب است، اما تو از آن آدمهایی هستی که فکر میکنند هرکسی با هر روشی که تو بلد نباشی بازی کند، اسمش میشود جرزنی.
– تو بازی، هرکی با قواعد خودش بازی میکنه. چرا فکر میکنی همه باید اون قواعدی رو رعایت کنن که تو دل توئه؟»
مگر خودش همین کار را نمیکند؟ میگویم «آدم حرفهای اینجوری بازی میکنه.»ـ
میخندد.
ـ تو دیگه کی هستی! مثل اینکه هوا برت داشته! آره؟
دیگر آن رئیسجمهور[ی] کشور اشغالشدهای هستم که دشمن و مردمش دستش را خواندهاند و حتی خودش هم میداند حرفهایش یک مشت بلوف بیشتر نیست.» ص۵۱۰
راستش را بگویم، انتظار خواندن همچین رمانی را از نویسندهای نداشتم که همزمان چند ویژگی دارد که شما را متقاعد کند که نمیتوان از او یک رمان با درونمایهی جنگ قدرت انتظار داشت. جوان است، زن است، ظاهر و یا ابراز انقلابی یا جنگجویی هم ندارد. (البته شاید در زندگی شخصیاش داشته باشد. اما در فضای عمومی ما بُروزی ندیدهایم.) اما با کمال تعجب، و برخلاف همهی کلیشههای رایج میبینیم که آیدا مرادی آهنی در رمانی که نوشته است ثابت کرده که درک عمیقی از مسئلهی قدرت دارد. و این نویدی برای ماست. زیرا که میتوانیم خوشحال باشیم که امروز انحصار بحث دربارهی «قدرت»، از دستان مردانی با ابروهای درهم گره خورده خارج شده و اگر شما میخواهید چیزی دربارهی سرشت «قدرت» بخوانید و حتی یاد بگیرید، رمان «گلف روی باروت» حرفهایی برایتان دارد.
«تمام مدت وسط یک جنگ بودهایم که فقط شکلش فرق میکرده؛ دزدی جای غارت، زور جای مسلسل، قتل جای کشتار.» ص۵۴۲
عقاببودگی
یادداشت زیر را میتوانید در شمارهی نوروزی مجلهی کافه داستان بخوانید.
میگویند عقابها از یک سنّی به بعد، خودشان تصمیم میگیرند زندگی کنند یا از فلاکت بمیرند. از سنّی که منقارِ تیزشانْ کُند میشود. وقتی که دیگر چنگالهایشان قدرت بلند کردن طعمه را ندارد و به خاطر سنگین شدن پَرها؛ اوج گرفتن برای شاهبالها میشود یک خاطرهی دور. میگویند عقابْ قوپیشه نیست. برای همین هم تک و تنها میرود یک جایی دور؛ روی قلّهای شاید. اوّل از همه پَرها را میکند. بیرحم و آسان. مثل همهی شکارهایی که قبل از این، بارها نیمهی راه به نظرش بیارزش آمدهاند و از ارتفاعی رهایشان کرده. پَرهای کهنه را میکند بی آنکه به یکیشان نگاه کند؛ طاووسصفت نیست. میگویند بعد نوبت چنگالها است که با منقار از جا میکندشان. و آن وقت است که میرود سراغ منقارش. آنقدر منقار را به صخره میکوبد که دیگر چیزی از اسباب فلاکت نماند. از آن به بعد چند ماه دور میماند. بی پَر، بی منقار، بی چنگال؛ بی هیچ نشانی از ابهت عقاب بودنش منتظر مینشیند تا دوباره زاییده شود. اما آن چند ماه برایش فصل جراحت نیست. میگویند تکتک سلولهایش را برای زندگی نو آماده میکند. میگویند بعد از آن چند ماه، وقتی برمیگردد احساسی از خداگونگی دارد. اصلاً انگار برگشته تا به طبیعت زندگی بدهد؛ با شکار کردن، با قربانی گرفتن.
خیلی چیزهای دیگر هم در حاشیهی این افسانه میگویند. شاید چون افسانهی ققنوس برای آدمها که قرار است هزار بار تا مرگِ بهترینهای زندگیشان بروند و برگردند کافی نبوده.
هر سال بهار هم انگار فصل کاویدن زخمها است. و تو دو راه داری. یا هر بار جراحتهای سالی را که گذشته بخراشی؛ مدام به خودت بگویی «چند نفر دیگر نیستند تا این بهار را ببینند؛ کجای راه را اشتباه رفته بودهای که بُرجِ فلان آن اتفاق افتاد؛ کاش ماهِ مثلاً بهمن، قدرِ آن دیدار را بیشتر میدانستی…» و خراشیدن و خراشیدن زخمها.
یا میشود جای آنکه بارها و بارها زخمها را باز کنی؛ مثل عقاب همهشان را بتراشی، همهشان را بریزی دور. منقار گذشته را بکوبی به صخرهها و پَرهای خاطرات را دور بریزی. هرچهقدر هم که بدقیافه شوی میارزد. ارزشش را دارد که در تنهاییات، نوک آن قلّه به انتظار تولّد دوباره بنشینی. و فقط همین راه است که کمکمان میکند آینده را از نو شکار کنیم.
یکجور سرخوشی
یادداشت زیر بیست و هشتم بهمن ماه در شمارهی ۲۱۴ روزنامهی صبا منتشر شد.
صبحها را دویدن میسازد. پیاده راه رفتن روی برگهای زرد و سرخی که باران، به پاییزی بودنشان، به خشک شدنشان خندیده. پیادهروی، کمی دویدن؛ بیشتر آهسته قدم زدن است که صبحها را میسازد. قبل از اینکه ذهنْ مهلت داشته باشد فکر کند میتواند کاری خلاف میل تو انجام بدهد دویدن را شروع کن. باید اجازه بدهی به این خودِ قابلاعتماد. باید بپذیریاش و به آن میدان بدهی. به بعضی چیزها آدم باید اعتماد کند. به برای خودش جنگیدن. به گذشته را مثل تلفنی مزاحم خاموش کردن و هر لحظه را برای آینده ساختن. قدم که میزنی در هر لحظه؛ با هر برگِ زیر پایت، تصویرها ساخته میشوند. چارهای نیست. باید بهشان فضا بدهی… در لحظه ساخته میشوند در لحظه مرور میشوند و مثل هر موجود زنده دنبال قواماند. و قوامشان را از خود قابلاعتماد طلب میکنند. بگذار بمانند. بجنگند با هم. همدیگر را نابود کنند تا تو پیروزشان را انتخاب کنی. که وقتی انگشتها روی کیبورد میلغزند خودشان را بنویسند. با آن قوامی که وصول کرهاند و تو انگار فقط کاتب درباری باشی که هیچوقت بین رسالت و سلیقهاش مردد نبوده. و میان آنهمه تصویر، یکی شاید تصویر یکجور کوچ است. رفتن از جایی به جای دیگر. و با خودت بگویی چهقدر مستعدِ بینام و نشان بودنی! و شاید این هم یکجور استعداد است که دنیای اطرافت را به عالیترین شکل ممکن بسازی، تمجیدش کنی، تمجیدش کنند و آنوقت یکدفعه کوچ کنی. برای شناختن چیزی متفاوت در دنیای دیگرانی جدید. دیگرانی که با دیگرانِ قبلی فرق دارند. نام تازهای داشته باشی. گذشته؟ گذشتهای نداشته باشی؛ مثل دفعههای قبلی. همیشه جدید بودن، همیشه تازهوارد بودن. حالا تصویر، آن قوامی که بهش مقروضی را میگیرد. به تو میگوید آدم دیگری هستی در جغرافیای دیگر. شغل جدیدی داری. دوستهای جدیدتر. همه چیز تازه است؛ آدرس خانهات، ایمیلت. حتی رنگ مورد علاقهات. به خودِ قابلاعتمادت میدان دادهای. قویتر از آنی هستی که تا حالا بودهای. تصویر واضحتر میشود:به ورزش خاصی علاقه نداری. از پیادهروی متنفری. هر روز صبح میروی سر کار جدید. جایی شبیه دادگاه است اما دقیق معلوم نیست. باید به بهترین شکل ممکن محیط کاریات را بسازی؛ میسازی. هستند آدمهایی که در مورد این چهرهی جدید کنجکاوی کنند. یا چند نفری که واضح در مورد گذشته پرسیده باشند. اما تو بلدی چهطور جواب ندهی. به راحتی این مشکلات را برطرف میکنی. همه چیز خوب است. تا اینکه یک روز آن اتفاق میافتد شاید هم یک شب. با سرعت صد تا شاید میروی که به خانه برسی. روز سختی داشتهای؟ مهم نیست. دلیل سرعتات اینها نیست. اتفاقاً یکجور سرخوشی است. همراه خوانندهای که آهنگش توی ماشین پخش میشود میخوانی: «فقط شور زندگی است که تو را قویتر میکند…» قصد خاصی هم نداری فقط میخواهی از جلوی خانهی آدمی بگذری که صبح توی دادگاه خط و نشان کشیده برنده میشود. فقط میخواهی وقتی دارد از پیادهرویِ شبانه برمیگردد خانهاش، جوری با سرعت از کنارش شوی که…
وقتی دیگر صدای برگها را زیر پاهایت نمیشنوی تصویر را رها میکنی. همانجور که توی تصویر، زندگی قبلی را رها کرده بودی. و کلید را توی قفلِ خانه میچرخانی. از صبح که این در را قفل کردی تا حالا چند دنیا را زیستهای؟ در چند دنیا مردهای؟ چند فرزند به دنیا آوردهای و چند غریبه را کشتهای؟
دربارهی «گُلف روی باروت»- یادداشت آقای مجتبی مقدم
آقای «مجتبی مقدم» زحمت کشیدهاند و مطلب زیر را در بارهی «گُلف روی باروت» در فیسبوکشان منتشر کردهاند.
این چه بازیای است که نه حریف را میشود دید، نه قانونشاش را بهت میگویند، نه حتا اسم بازی را میدانی. و مدام هم بهت حمله میکنند. (از متن کتاب)
گلف روی باروت داستانی است که از مؤلفه های معمایی و جنایی بهره میگیرد. در این اثر طولانی و حجیم (۵۴۳ صفحه) به موازات هم با گذشته و حال ِ آشنایی راوی با پدر و پسری که در پایان معلوم میشود ناتنیاند (نبی و حامی نواح پور) مواجه میشویم و در یک روز ِ زمان ِ حال راوی از گذشته ی چند ماه قبل او نیز مطلع میشویم. نبی ِ پدر و حامی ِ پسر دو غول صنعت کشتیسازیاند که در رقابت باهم اند و حامی سعی در خارج کردن پدر از گود دارد و راوی (نام کوچک راوی تا پایان اثر مشخص نمیشود و فقط میدانیم که معنی نامش آینه است و فامیلیاش سام) با توجه به ویژگیهای شخصیتیاش (رقابت طلبی، روکم کنی، لج بازی) تقریبا ً ناخواسته وارد بازی آنها میشود و معادلات را بر هم میزند. راوی با بردن مزایده برای حامی و فروختن زمینهایش به او و در نهایت تلاش برای جوش دادن معامله بین نبی و روسها موجب نابودی کارخانه نبی و پدرش (باباجی) میشود و ناخواسته به مقاصد شوم حامی یاری میرساند. نویسنده سر حوصله روایت خود را پیش میبرد و با شیوه قطرهچکانی ِ اطلاعات پازل معمای داستان را با مشارکت مخاطب کامل می کند. داستان در امروز رخ می دهد و بی تاثیر از جریانات زمینهای سیاسی و اقتصادی ایران و جهان نیست. ویژگیهای شخصیتی و رخ دادن تصادفاتی موجب میشود پای راوی به جریانی باز شود که در پایان معلوم می کند که او در آن بازیچهای بیش نبوده. به شیوه آثار هیچکاک یک آدم تقریباً بی گناه و بی خبر از هیچ جا وارد جریانی میشود که در پایان از او آدم دیگری میسازد. روحیات و شرایط راوی موجب همذات پنداری مخاطب با او شده و باعث میشود تا سرنوشت او را تا به انتها پیگیری کند و در نهایت در تصمیم پایانی با او همدل و همراه باشد تا بازی گلف روی باروت را در کنار او انجام بدهد.
شخصیت پردازی: شخصیتها تقریبا ًخوب از کار در آمده اند و چندوجهی و چند لایهاند و البته خاکستری. برای ویژیهای شان سعی شده دلیل و زمینه در گذشته کاشته شود. مثلاً برای ویژگی لجبازی و رقابتطلبی راوی و بیپروا بودنش آن فصل جذاب پول کز دادن در نوجوانی در پارک یا رفتن به خانه مجردی آن جوانک عشق کتاب به تنهایی.
مکان: یکی از ویژگیهای گلف روی باروت تعدد مکان رخ دادن اتفاق است که کم ترین حسناش ایجاد تنوع است. کشتی و مکانهای مختلف آن، رم و بارسلون و پورت سعید و بیروت و کافیشاپ و سفارت روسیه و باشگاه تیراندازی و ماز و باغ قزوین و عتیقه فروشی و…
نقطه اوج: نقطه اوج اثر در فصل پایانی و در صفحات و پاراگرافهای پایانی رخ میدهد. وقتی که مناجی ِ وکیل در خیابان به قتل میرسد و راوی در زیر باران دچار تحول میشود و میخواهد دیگر درجه دو نباشد و اما درجه یک بودن دیگری را مدنظر دارد و تصمیم میگیرد نبی نواح پور را با نجات دادن فلسفه نجاتش نجات بدهد و جلوی حامی قدعلم کند و بدین منظور کیف گلف مدارک را برمیدارد و از صحنه قتل دور میشود. تصمیمی که آگاهانه گرفته میشود. راوی که تا قبل از آن در ناآگاهی به سر میبرد و به بازی گرفته میشد اکنون فعالانه بازی را انتخاب میکند و به دل خطر میزند.
آشنازدایی: طرح این موضوع که راوی میتواند همان دختر نبی نواح پور باشد روی لبه تیغ حرکت میکند و اگر با قطعیت به آن اشاره میشد میتوانست حکم تیر خلاص را به اثر داشته باشد و آن را با سر به زمین بکوبد اما تردید راوی در این مورد و بررسی شواهد له و علیه در صحبتهای مامانواله و باباجی و نبی نواحپور موجب میشود که مخاطب خود به نتیجهگیری دست بزند. بخصوص که راوی میگوید انگار خودش تمایل دارد که این قضیه درست باشد.
کاشت داشت برداشت: اپرای عروسک پتروشکا، قربانی کردن اهالی توفت و تصویر مرگ سرباز چشم سبز لبنانی و دیگر اسطورهها یی که در طول اثر کاشته شده اند باعث میشوند که در صحنه قتل مناجی به بار بنشینند و تاثیر آن را افزون کنند.
دریغ: تعدد لوکیشن و تجربه فضای تازه و تم اثر ظرفیتهای بالقوه زیادی را برای بالفعل شدن در اختیار نویسنده قرار میدهد اما در پایان تمامی این ظرفیتها به ثمر نمینشیند. در طول روایت تعلیق و کشمکش اثر بالاتر از حد انتظار نمیرود و مخاطب جز مواردی معدود واقعا حس نمیکند که خطری جدی راوی را تهدید میکند و در نهایت اینکه گرهگشایی اثر بیشتر در توضیحات رخ میدهد تا در کشف راوی به همراه اکشن و اکت و رمزگشایی.
نام اثر و طرح روی جلد: نام اثر و طراحی روی جلد هم کنجکاوی مخاطب را بر میانگیزد و هم با درونمایه و محتوای اثر هماهنگ است و در ذهن مخاطب عدم تعادل شناختی ایجاد میکند تا به دنبال یافتن جواب پرسش خود از این نام برود.
تصادف: گفته میشود که تصادف برای شروع یک داستان پذیرفتنی است (مثل آشنایی تصادفی راوی و حامی نواحپور در فصول ابتدایی اثر جلوی مغازه رضا) اما در ادامه تعدد تصادفات و گرهگشایی بوسیله تصادف پذیرفته نیست مگر اینکه اثر در مورد تصادف و تقدیر باشد. (تصادفی بودن همسفری راوی با نبی نواحپور، یا بطور تصادفی شنیدن حرفهای ظهیرها از بالکن و نمونههای این چنینی از باورپذیری اثر میکاهد.)
کمیت و کیفیت: از آنجایی که کمیت آثار معمایی و جنایی و پلیسی در تاریخ ادبیات ایران لاغر است باید معدود تجربههای رخ داده در این زمینه را قدر دانست تا سنگ بنایی باشد برای تولید بیشتر و افزایش کیفیت و رسیدن به غنایی که موجب خلق چند اثر نمونهای و کالت در این ژانها شود.
جلد دوم: (دنباله نویسی) گلف روی باروت میتواند جلد دومی داشته باشد. داستان رویارویی راوی با حامی!
– مناسب ِ اقتباس برای سریال تلویزیونی.
از متن:
زندگی از تصادف چند تصادف بیضرر، نتیجههای خطرناک میسازد (صفحه ۱۰۱)
حالا موقعی ست که باید پشت یک جبههی دیگر بایستم. حتا اگر دوباره طرف اشتباه را انتخاب کنم. حتا اگر بین جبههها بهت شلیک کنند. اگر بخواهم زندگیام را نجات بدهم، باید تا یک قدمی نابودیاش بروم جلو. (صفحه ۱۰۲)
– گلف روی باروت را بخوانید.
ما آدمها اینطوریم!- یادداشت شهلا شهابیان دربارهی “پونز روی دُم گربه”
مطلب زیر را میتوانید در روزنامهی فرهیختگان و وبلاگ شهلا شهابیان نیز بخوانید.
شهلا شهابیان: پونز روی دمِ گربه؟! چه عنوان عجیب و غریبی؟ مگر میشود به دُمِ گربه پونز..؟! نه، باورکردنی نیست اما نویسنده میگوید میشود، پس حتما میشود، یعنی باید بشود. مگر نه اینکه کار نویسنده باورپذیرکردن همین «عجیب و غریب»هاست؟! پس «پونز روی دمِ گربه» باید چیزی شبیه به همان ورد جادویی «اجی مجی لاترجی» باشد که بگوییم، در باز بشود و ما وارد جهان برساخته نویسنده بشویم، جهانی که آیدا مرادیآهنی آن را آفریده است.
«پونز روی دُمِ گربه» نام مجموعهای شکلگرفته از ۹ داستان کوتاه است. نامی که پیشاپیش خواننده را برای آشنایی با جهانی نامتعارف و غیرمعمول آماده میکند. جهانی که در آن قورباغهها با آدمها حرف میزنند، نوهها به خونخواهی مادر، مادربزرگ را میکشند و زنی عاشق مردهای (سنگ قبری) میشود که فاتحهخوان ندارد! اینها سوژههای نابِ برخی از داستانهای این مجموعه هستند، سوژههایی که کمتر کسی به سراغشان رفته. (داستانهای حقالسکوت، یک بشقاب گل، اینطوری برمیگردد…) البته این به آن معنا نیست که سوژه تکراری برخی از داستانها، مانند خیانت در داستان « زنی پوشیده با گردنبند»، روانپریشی ناشی از رفتار بیمارگونه والدین در داستان «داغ انار»، عشق بین بیمار و پرستارش در داستان «زیر آب، روی لجنها»، نقطهضعف این مجموعه باشد، چرا که نگاه و زبان خاص نویسنده این داستانها را از افتادن به ورطه تکرار رهانیده. همچنین واژهگزینی و لحنبخشی کمابیش مناسب با شخصیتهای داستانی، بیانگر آشنایی داستاننویس به زبان، ادبیات و فرهنگ کسانی است که او دربارهشان نوشته. مشخصه دیگر داستانهای این مجموعه استفاده نویسنده از عنصر تعلیق است و سهمی که او برای مخاطب قائل شده. وجود گذرگاه و پیچی که خواننده در التهاب و اشتیاق گذر از آن برای رسیدن به «چیزی» باشد که نویسنده تدارک دیده تا او هر چه بهتر و بیشتر دنیای داستانی نویسنده و موجوداتی را که خلق کرده، ببیند و بشناسد، این یکی از عناصر مهم داستانهای این مجموعه است و نیز استفاده از سهنقطههایی (…) که نویسنده به واسطه آنها به خواننده میگوید اینجا چیزی هست که باید باشد و من به تو نگفتهام اما تو آن را بخوان! نویسنده به خواننده میگوید سپیدخوانی کن. میگوید از فضایی که برای تو آراستهام، از شخصیتهایی که برای تو ساختهام، از کدها و نشانههایی که سرِ راه تو تعبیه کردهام به اینجا برس و بخوان! بزنگاه… اوج… لذت کشف! (داستانهای گنج دیواربست و حقالسکوت…) اما دست نویسنده برای استفاده از این عنصر تا چه اندازه باز است؟ آیا او نباید پس و پشت آن پیچ کنجکاویبرانگیز و وسوسهگر که خواننده را به خود فرامیخواند هم، نشانه و علامتی گذاشته باشد تا خواننده را همچنان در جهان داستانی خود نگه دارد؟ نویسنده تا کجا یا از کجا به بعد میتواند خواننده مشتاق را به حال خود (بخوان گمشده در ابهام ناشی از کمگویی) رها کند؟ در اکثر قریب به اتفاق داستانهای این مجموعه لحظاتی هست که باید مکث کرد، باید به صفحههای گذشته برگشت و چینش قطعات پازل را دوباره در ذهن مرور کرد. البته ناگفته نماند که این مشخصه همان اندازه که مخالفان احتمالی دارد و ممکن است نقص داستان شمرده شود، موافقانی نیز دارد اما بیراه نیست اگر تصور کنیم که این امر بر گستره خوانندگان بیتاثیر نخواهد بود. بازخوانی ۹ داستان این مجموعه، مخاطب را قانع میکند که نویسنده روان آدمی را میشناسد و روانرنجوری ترسیمشده در شخصیتهای داستانیاش باورپذیرند. او جنس نیاز این آدمها به توجه، محبت و عشق را نیز میشناسد. در داستان زیر آب، روی لجنها، مرد بیمار عاشق پرستار خود میشود و پرستار با خود کلنجار میرود حسی را که به مرد بیمار دارد به قالب رابطه بیمار/ پرستار برگرداند و درست جایی که امکان هیچ برگشتی نیست مرد در اثر تصادف میمیرد، پرستار آسیب میبیند و روانش رنجور و بیمار میشود، ما آدمها اینطوریم؛ آسیبپذیر و در معرض خطر! تداعی یکی دیگر از عناصر برجسته داستانهای این مجموعه است. عنصری که بیوجود آن، بیشک نویسنده در خلق شخصیتهای آسیبدیده و روانپریش تا این اندازه موفق نبود چراکه این «گذشته» است که مدام روان آدمی را میخلد، میخراشد، خونریز میکند و آدمی را به مرز جنون میکشاند، به ورطه جدال دائمی با آنچه بر او گذشته، آنچه بر او گذراندهاند بیآنکه خود خواسته باشد و همین جدال، جانمایه ۹ داستان کوتاه آیدا مرادیآهنی است. جدال با خود و در خود، جدال با دیگری و دیگران، بر بستر جامعهای که تکتک اجزایش یا بیمار است یا در معرض و مستعد بیماری! اما آیا همهجا این همه سیاه است؟!
گاهشمار نوروزی نواک
متن زیر یادداشتیست که به مناسبت یکسالگی مجله اینترتی نِواک نوشته شده و میتوانید آن را در سایت نواک نیز بخوانید.
گمان نکنم هیچ نویسندهای اولین پایگاه خبری که با او مصاحبه کرده باشد را یادش برود. نِواک برای من همان پایگاه خبریست و مصاحبهاش اولین مصاحبه کتبیام، قبل از انتشار “پونز روی دم گربه” به مناسبت چاپ کتاب اول. الان که دارم اینها را مینویسم فکر میکنم نسبت به گفتوگوهای بعدیام چقدر دوستانه و خودمانی بود آن مصاحبه؛ که البته صمیمیت فضایش را باید وامدار لحن گرمِ دوست خوبم، پونه ابدالی دانست. حالا تقریبا یک سال گذشته. توی این مدت، نِواک، برعکس خیلی از فضاهای مجازی، آرام و پیوسته همه فعالیتهایش در راستای احترام به شأن هنر بوده و بس. نه مثل آن دسته از سایتها و وبلاگهای به ظاهر ادبی رفتار کرده که از طریق مصاحبه با یک نویسنده جوان، به هزار جور دشمنی دامن میزنند؛ نه مثل بعضی دیگر، که هنوز نیامده با تشویش فضا و سر و صدا دنبال مخاطبی در سطح نازل میگردند. به زعم خودم از همه اهالی نِواک تشکر میکنم و یک سالگیاش را به این عزیزان و همینطور طرفداران نِواک تبریک میگویم. عمرش دراز باد.
یادداشت علی حیدری درباره “پونز روی دم گربه”
یادداشت علی حیدری را میتوانید در سایت مجله نواک بخوانید.