برچسب های پست ‘یادداشت سفر’
کلمهای که مرا از روی زمین بردارد*
باور کن، حتی تصمیم هم نداشتم عکسهای گالری موقتِ موزه را ببینم. همهی حواسم پی نقاشی «فرانز کلاین» بود. همینجور دالانها را بیمقصد میرفتم و انگار این خاصیت آرامش است؛ بیمقصد بودن. و یک جای این بیمقصدی، چشمم خورد به ورودی بخش موقت. یعنی مجموعهی عکسهای بعد از سونامی ژاپن، از چند عکاس ژاپنی. میدانی؛ ژاپنیها عجیب بلدند از یک منظرهی ساده، وهم و خشم طبیعت را بیرون بکشند. از یک اتاق ساده، از نور، از سایه. در کنجِ خانه یا یک ماهیفروشی، انگار همیشه موجودی منتظر است که ما نمیبینیمش. موجودی که کمین کرده؛ آرام. عکسها پر از حضور آن موجود آرام بود. تا جایی که رسیدم جلوی آن تصویر. فیلمی بود که با هلیکوپتر از بالای سِندای گرفتهاند. تکههاییاش را بعد سونامی بارها دیدهایم. همان فیلم داشت پخش میشد منتها کامل، و مهمتر از آن بیصدا. و همین سکوتِ فیلم، ترسناک بود. میخواهم بهت بگویم برای اولین بار بود که فهمیدم صدای گویندهی اخبار، هول و ترس خیلی از آن کثافتهایی که برایمان تعریف میکند را میگیرد. تصور کن اخبار بیصدا باشد؛ انفجاری در سکوت. سربریدنی، بیکلمهای توضیح. کلمه است که رعب اینها را میگیرد. کلام، کلمه.
نشستم روی نیمکت. روبروی تصویر موجهایی که همینجور میرفتند جلو؛ در سکوتِ موزهای که هر ازگاهی صدای پایی از دور میآمد و محو میشد و آدم دلش میخواست چنگ بزند به آن صدای پا. سیل میرفت جلوتر با آن همه غارتی که آورده بود با خودش؛ خانهها، قایقها، آدمها. از بالا انگار یک چنگال بزرگ بود. کمکم میرفت جلو. چهطور این همه آرامش میتوانست آنقدر سریع باشد؟ یک جایی موجها از سمت راست تصویر میآیند اما انتهای سمت چپ، اتوبانی است با ماشینهایی که میگذرند و شاید رانندهی خیلیهایشان نمیدانند تا دو دقیقهی دیگر دارایی آن موجها خواهند بود.
دوربینْ زیر هلیکوپتر را نشانه میگیرد. سگی دارد فرار میکند که یکدفعه موجی میآید. سگ اما شنا میکند؛ ادامه میدهد میشود نقطهای سیاه. یک لحظه امید توی آن همه وحشت بیدار میشود ولی موجْ ماشینی را که با خودش آورده هُل میدهد سمت سگ و هر چه میگردی آن نقطهی سیاه را نمیبینی. و تو میدانی آن تصویر برای من یعنی چه. میدانی چهقدر باید جان کنده باشم که بلند نشوم از جایم و ببینم دوربینْ دوباره اتوبان را نشان میدهد. ماشینی سفید که رانندهاش موج را دیده انگار. یک آن میخواهد خلاف جهت برود. اما کجا؟ دوباره مسیرش را کج میکند. راهش را ادامه میدهد؛ با سرعتی که کمتر میشود. کمتر؛ تا موج میرسد.
هلیکوپتر میرود جلوتر. روی سقف هتلی مسافرها ایستادهاند و سیل را تماشا میکنند که از پای هتل میگذرد و بهشان نمیرسد. دوباره امید. آن چنگال زورش کمتر شده؟ دوربین میرورد روی یک جادّهی سربالایی با چند ماشین پشت هم. ماشین اول تکان نمیخورد. شاید رانندهاش سالها منتظر این موجها بوده. صدایی نیست ولی بوق ماشینهای پشت سرش را میشنوی. ماشین آخر اما اینور و آنور میرود. دنده عقب میگیرد. کجا برود؟ یک سمت، ردیف خانهها است و یک سمت درّه. دوباره برمیگردد. موج میرسد.
نوشتهای ظاهر میشود؛ سونامی– سندای– ۲۰۱۱. و فیلم از نو شروع میشود؛ از آن بالا، روی آسمان.
میروم توی خیابان و یاد مستندی میافتم که دربارهی ایدز میدیدم. یکی میگفت: «از آن بالا تماشا کردن اینها چهطور است خدایا؟ لابد تو هم گریه میکنی.»
*از شعر شهرام شیدایی.
از یادداشتهای دفترچهی سبز
گفت دو سال و نیم پیش بود. توی «تفلیس». حدود یکِ بعد از نصف شب از روی پل «سُویِت» رَد میشده. پلی که با آن علامتهای داس و چکش تا ابد امضاءِ کمونیستهاست بالای رودِ «کور». یک دستش بطری بوده و یک دست توی جیب؛ آرام راه میرفته که دختره از کنارش رد شده. بطری نصف نشده بوده پس آنقدری یادش هست که دختره تاپ بلندِ کرم تنش بوده؛ بلندتر از شلوارک کوتاه جینش. برای همین هم دو گوشهی پای تاپ را گیر داده بوده به کمر شلوارک. با آن دمپاییهای اَبری و موهای بازی که باد میزده زیرشان به خوابگردها میخورده. گفت اول شک کرده خودش باشد چون رنگ پوست دختره را آفتابِ ساحل «کور» حسابی سوزانده بوده. یک لحظه یاد کلاس آزمایشگاه الکترونیک دو افتاده. یاد کلاس کنترلخطی. یاد جزوههای خوبی که دختره برمیداشت و یک بار که با ماشین کورسی جدیدش توی پارکینگ تیز رفته بود طرفش و جزوه خواسته بود دختره گفته بود فعلاً دست کسی است. یاد تقلبی که خودش سر امتحان مدار رسانده بود به دختره و نزدیک بود برگهاش را پاره کنند. گفت همینجور ماتش برده بوده. گفت قبلاً از «ب.ج» شنیده بود که دختره حالا مینویسد. با خودش گفته پس آن دفترچهی سبز توی دستش بیخودی نیست. یک لحظه گفته یک جمله فارسی بپراند یا اسمش را بگوید. اما یکدفعه، بطری توی دست؛ قدمهایش را کُند کرده. کُندتر و بالأخره ایستاده به تماشا. دیده دختره یک پایش را گذاشته روی میلهی سیاه و توی دفترچه سبزی که چسبانده به پایش چیزی یادداشت کرده. بعدش هم همانجور مثل خوابگردها رفته.
گفت میدانی اینها را چرا حالا تعریف میکند؟ چرا توی این دو سال جایی مثل فیسبوک به دختره نگفته بوده؟ خُب، بعضی موقع اینطور است؛ برای مردها که هست، یک چیزهایی میماند توی خُمره تا جا میافتد و بعدِ چند سال درش را باز میکنند. اینطوری لذتش بیشتر است. بیشتر از آنکه آن شب، بطری را تمام کرده یا نکرده تا هتل راه میافتاد دنبال دختره و بعد دوباره راهش را کج میکرد سمت پُل.
پ.ن: اینکه کِی و در کدام سفر توی دفترچه نوشته بودمش یادم نیست. تاریخ نداشت. تاریخ همین امروز را زیرش نوشتم.